#رمان
#معبود_آخر
با دوستانم بیرون رفته بودم و حال در حال بازگشت به خانه بودم . با آنا که دوست صمیمی ام بود همسایه بودیم و با هم به طرف خانه می رفتیم .
چقدر روز خوبی بود!
به خانه که رسیدیم از هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم . با آنا که بودم هیچ وقت ناراحتی و اندوه به سراغم نمی آمدند .
_______________✨
پدر :
_ من دیگه سراغ مواد نمیرم .❌
+ چی شده ؟ سرت به سنگ خورده انگاری😏
توکه اهل این حرفا نبودی !!!😯
_ اگه کری دوباره بگم ؟ 🤬 من نه دیگه برات مواد جابه جا می کنم نه مواد میکشم ...😒
+ اوخِیییییی زنت فهمیده دعوات کرده ؟
چشمان بابا از خشم قرمز و سرخ شده بود .
به زور خودش را نگه داشته بود .
+ سولینا نفهمیده آ...
بابا با این حرف به رئیسش حمله ور شد و یقه او را گرفت و او را بلند کرد .
_ دهنتو ببند عَ...😵🤬
محافظانش با پدر درگیر شدند و پدر را به سختی زدند .
طوری که یک دست پدر شکست . 😧
در همین حین رئیسش پوزخندی میزند و انگار که روزگارمان را سیاه میکند از دعوا دور می شود .😢
ناگهان پدر با دستی گچ گرفته از اتاق خارج شد .🚪
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_دوم
مرا که پشت در دید سر جایش خشک شد و میدانست که تمام ماجرایی که تعریف کرده بود را شنیده ام با ابروهایی گره خورده مرا نگاه کرد . چشمانم را کمی مظلومانه به چشم هایش دوختم و سرم پایین انداختم . پدر از کنار من گذر کرد و به آشپزخانه رفت و طوری که من بشنوم 👂🏻گفت :
_ سولینا 🤔... به این بچه هات یاد ندادی حرف دیگرانو گوش ندن ؟! 😒🤨
مامان چشمکی به من زد و به طرف پدر رفت و گفت : وقتی خوبن گوگولیای شما آن😍
وقتی یه کار اشتباه میکنن بچه های من ها ؟ 😁
و لبخند زد😃.
پدر هم کمی با اخم مرموز به مامان نگاه کرد و به یک لبخند اکتفا کرد 🙂 .
مامان غذا را کشید و من و کاترین با ولع مانند قحطی زده ها می خوردیم 😋 .
غذا که تمام شد پدر با اینکه از این کار ها انجام نمیداد اما پای ظرف شویی رفت تا ظرف ها را بشورد . 🤩
من که تعجب کرده بودم 😳 همان طور که نگاهش میکردم گفت : بیا دیگه چرا وایستادی 🤨
+ اِاِ ... اِهه اومدم 😅
مامان حرف دل من را زد و گفت :
چی شده آقای ما ظرف میشوره ؟ 😜😁
_ شما حامله ای خانم ... من نکنم پس کی بکنه ؟😌
× من ✋🏻😒
_ اِ ؟ اینجوریه ؟ 🤨 پس من میرم خودت بشور 😌
× اِهههه باباااااا 😟
دستی برایم تکان داد و روی مبل نشست .😒
عجب کاری کردمااااا 🤦🏻♀
_______________✨
ناگهان درد شدیدی مادر را ااذیت کرد .😖
اول فکر کردیم مانند درد های ۸ ماه پیش است اما ... 😓
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_سوم
اول فکر کردیم مانند درد های ۸ ماه پیش است اما طوری بود که مامان از درد به خود می پیچید و داد میزد .
پدر لباس هایش را پوشید و با مامان به سرعت از خانه خارج شدند .
من و کاترین در خانه ماندیم . منتظر شدیم .
یک ساعت ...
دو ساعت ...
خیلی دل نگران بودم .😕 مادر برای بچه ی سومی که در راه داشت درد زیادی کشید .😖
برای ما هم زحمت کشید 😍.
برای خودش لباس نمی خرید 👚 تا ما لباس رنگارنگ داشته باشیم .
غذا نخورد تا ما سیر شویم .
دلم میخواست خیلی زود داداش کوچولویم را ببینم 👶🏻 .
چرا پدر زنگ نمیزند ؟ 🤔
در همین فکر و خیال بودم که کاترین به بازویم زد و گفت : کلارا با تو ام 😒
_ جانم ؟ چیشده ؟
+ میگم چرا بابا زنگ نمیزنه ؟ 🥺
_ شاید کارشون طول کشیده 🤷🏻♀
خیلی آرام برخورد کردم تا نگران نشود .
اما در دلم آشوب بود . 🙍🏻♀
کنار پنجره رفتم .
خیلی شلوغ بود .!
اینجا پرنده هم پر نمیزد ... 🤔 ... حال ؟!
بعد از چند دقیقه لباس هایم را پوشیدم و به طرف دَر حرکت کردم که کاترین گفت :
_ کجا ؟! 🤨
+ میرم بیرون . خیلی شلوغه ببینم چی شده ؟
_ منم میام 😁
+ نه 😌😐
_ چرا نه ؟ 😒
+ بمون خونه شاید بابا زنگ زد . 😉
_ تو بمون خو 😒
با کمی اخم ساختگی نگاهش کردم که اَهِ بلندی گفت و خود را روی مبل پرت کرد .
من هم در را بستم و به طرف عامل شلوغی حرکت کردم 🚶🏻♀.
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_چهارم
خیلی دلشوره داشتم . نمیدانم چرا ؟
اما احساس میکردم این عامل شلوغی مربوط به من است .
از افکار منفی و مسخره ای که داشتم دل کندم و با قدم های تند تری به راه خودم ادامه دادم .
جمعیت زیادی جمع شده بود . پلیس ها👩🏻✈️👨🏻✈️ هم سعی می کردند مردم را متفرق کنند .
کمی که دقت کردم ماشین پدر را سوخته جلوی چشمانم دیدم .👀😱
چیییییییئیی ؟؟؟؟!!!
دویدم 🏃🏻♀ ...
تا میتوانستم زورهایم را درون پاهایم ریختم .
انقدر که به هِن هِن افتادم .
با دستانم مردم را کنار زدم . آیا آن چیزی که من میدیدم درست بود ؟🥺
خواب میبینم ؟ 🥺😟
خدایا من را از این خواب وحشتناک بیدار کن 😭.
پلیسی روی قفسه ی سینه ام را فشار داد که نزدیک بود به زمین بیوفتم .
_ برو کنار ...
+ من ...
بغضم ترکید و با گریه گفتم : مااامااانممم ... باباااام 😭
من ... من دخترشونم 🥺
توروخدا به حدایی که می پرستی بذار من برم .
مَ کلارا ...
حرفم را قطع کرد و گفت : باشه
دستم را گرفت و من را از لای جمعیت بیرون کشید .
پاهایم توان راه رفتن نداشتند . خشک شده بودند .
آرام زمزمه کردم ...
_ بابا ... مامان ... کجائید
و همان طور در بین ماشینی که همچون ورقی مچاله شده بود به دنبالشان میگشتم .
_ مااااماااان ... کجاااییییی ... رفیق تنهاییامم ... بابا جونممم ... 😭💔
و نشستم و زار زار گریه کردم 😭 ...
یک نفر به طرفم می آمد .
+ اینجا چی کار میکنی ...
و من به او گفتم 😞
اشک هایم را پاک کردم و از او پرسیدم :
چی شده ؟ شما میدونید ؟ پدر و مادرم کجا آن ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
جوابی نداد ... به حرکاتش دقت کردم .
کارت شناسایی ای را بیرون آورد و به من داد .
+ این آقا پدر شماست ؟
کارت را گرفتم و به عکس خیره شدم . بابای خوشگل و جوان خودم بود ...
با موهایی مشکی و چشم هایی مشکی 😍🥺
زبانم فقل شده بود و چشمانم فقط پدر را میدید .
+ پدر شماست ؟
تازه به خودم آمدم ... گفتم :
_ بعله 😭
+ پدر و مادرتون تصادف کردن . احتمال زنده ماندنشون پایینه ...
آدرس بیمارستان را داد ...
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_پنجم
آدرس بیمارستان را داد .
در راه بیمارستان فقط گریه میکردم و از خدا زنده و سالم ماندنشان را میخواستم .
به بیمارستان که رسیدم پول را حساب کرده و به طرف ساختمان بیمارستان دویدم .
از پرسونل پرسیدم :
سلام ...
آقا و خانم آدان کجا آن ؟
_ سلام ... شما ؟
با پوفی گفتم : من دخترشونم کلارا آدان حالشون خوبه ؟🥺 منو ببرین پیششون ...
سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت :
خانم آدان ...
چند لحظه چشمانش را به چشمان عسلی رنگم که رنگ خون به خود گرفته بود دوخت و گفت :
ایشون فوت شدن ...
و مانند روح از نظر چشمانم غیب شد .
با دست روی سرم زدم و گفتم :
مااآاااماااان
ماااامماااان
ماااامااانممم😭
انقدر صدایم بلند بود که بعد از چند تذکر مرا از بیمارستان بیرون بردند ...
یک خانم هم همراه من آمد تا مرا آرام کند ...
حال که مادرم رفته به چه چیزی دلم را خوش کنم ...
دلم خوش بود در قبال نبودن هر چیزی که دوست داشتم داشته باشم و نداشتم مادرم هست ..😞
باورم نمیشد که مادرم دیگر نبود 😱😭...
تکیه گاهم 🤱🏻...
عزیزم 💔...
تمام زندگی ام ...
هست و نیستم دیگر کنارم نبود 🥺...
خودم را کمی آرام نشان دادم تا خانمی که همراه من آمده بود مرا تنها بگذارد 💔🖤
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_ششم
خودم را کمی آرام نشان دادم تا خانمی که همراه من آمده بود مرا تنها بگذارد💔🖤
مرا که آرام دید بعد از چند سوال کوتاه از پرسیدن حالم از پیشم رفت ...
اما یک چیزی نظرم را جلب کرده بود که چرا آن خانم روسری داشت !👀
اصلا برای چه روسری سر کرده بود ؟!🤔
< منم تو این هیری ویری به فکر روسری اون خانمما 😒 باباااااام😖😭 >
دوباره گریه ام گرفت 🥺 ... اما سعی کردم خودم را کنترل کنم تا به بیمارستان راهم دهند ... 💔
به طرف اتاق عمل رفتم 🏃🏻♀
همان موقع پرستاری از اتاق بیرون آمد ...👨🏻⚕
جلوی راهش سد شدم و گفتم :
بابام ... کجاس ؟ ... دخترشونم ... مَ
حرفم را قطع کرد و گفت :
_ حالشون خیلی وخیمه دعا کنید 😞
چشمانش نشان میداد چیزی را از من پنهان میکند اما
با این حرفش انگار دنیا روی سرم خراب شد ...
روی زمین نشستم و دست هایم را جلوی صورتم گرفتم و گریه کردم 😭
گرمی دست کسی را روی شانه ام احساس کردم 🤔
اشک هایم را که باعث تار دیدن اطرافم شده بود پاک کردم 👀
_ اینجا چیکار میکنی دخترم ؟
زنی با قد متوسط و چشم و موهایی مشکی رو به رویم نشسته بود 👩🏻
_ بابام ... تو اتاق علمه ... حالش چطوره ؟
لباس سفیدش پرستار بودنش را نشان میداد .
دستی روی گونه های سرخم کشید و گفت : _عزیزم دعا کن 😇
ناگهان پرستار های داخل اتاق عمل یکی یکی بیرون آمدند ...
با ترس به خانم پرستار نگاه کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا دارن میان بیرون ؟ بابام ؟ بابام کجاست ؟
با شماااامم بابام کجاست 😭💔
پرستار مرا در آغوشش گرفت و فشرد و بعد از چند لحظه گفت :
_ خدا با تو اِ عزیزم ... تو تنها نیستی ...
صدایش بغض داشت که میخواست آن را پنهان کند ...
خودم را از بغلش بیرون کشیدم و با اشک هایی که درون چشمانم جمع شده بود گفتم :
بابام ...
باباااا منو تنها نذار 😭😭💔
خودم را در بغلش انداختم و با هم گریه کردیم ...
دلیل گریه اش را نمیدانستم ¿¡
شاید میخواست همدردی کند 😞
__________________✨
یاد کاترین افتاده بودم ...😱
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_هفتم
دلیل گریه اش را نمیدانستم ¿¡
شاید میخواست همدزدی کند 😞
__________✨
یاد کاترین افتاده بودم ...😱
سریع خودم را به خانه رساندم . اگر من را با آن چشمان پف کرده میدید . حتما متوجه میشد .💔
دلم نمیخواست در ۸ سالگی بفهمد که دیگر تکیه گاهی ندارد .
دلم نمیخواست بداند که تنهاست .🙍🏻♀
کاش این اتفاق ها رقم نمیخورد .
خدایا آخر چرا ؟!
من چه کرده ام به این زندگی !:(
بالا که آمدم با دیدن صحنه ی روبه رویم سرجایم میخ کوب شدم .😥
با نگرانی ۴ پله را دوتا یکی کردم و دری که باز بود را کوبیدم و دورخانه گشتم و با صدای بلند 🗣 کاترین را صدا زدم ...
کاااترینن
کاااترینن
با داد گفتم : آخخ خداااا ... کاااترین کجاااییی🥺
ناگهان صاحب خانه را در چارچوب در دیدم .
سریع به طرفش رفتم و گفتم :
_ میدونین خواهرم کجاست ؟!
+ بردنش
دلم هوری ریخت 😱
_ کجا ؟ کِی ؟ چرا گذاشتین ببرنش ؟ آ ...
حرفم را با عصبانیت قطع کرد و گفت :
برو بیرون ...
ابروهایم بالا رفتند و با تعجب 😳 گفتم :
چی ؟! برم بیرون ؟!😒
دستش را بالا برد و گفت : میری یا نه ؟🤬
خودم را چند قدم عقب کشیدم ...
_ باشه باشه میرم ... بذار وسایلم رو بردارم ... خواهش میکنم🥺
داد زد و گفت :
_برو بیروووونن
تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش انگار منتظر بود تا پدرم فوت کند .💔
قدم هایم را در حال دویدن تند کردم و عکسی که همه ی خانواده در آن بودیم را از روی میز عسلی برداشتم و سریع از خانه بیرون رفتم .
بعد از بیرون رفتن دلم شکست 💔🖤
نویسنده : گمنام
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_هشتم
بعد از بیرون رفتن دلم شکست 💔🖤
و لاله های اشک در چشمانم جمع شد . از پله ها پایین می رفتم و با هق هق گریه میکردم .
شاید اگر پدرم اینجا بود 🧔🏻، اجازه نمیداد که این مردِ سنگ دل مرا از خانه بیرون کند و با من اینطور صحبت کند .
اگر مادرم اینجا بود🤱🏻 ، مثل او صدایش را بالا میبرد تا به آن مرد بفهماند بچه اش بی پناه و بی تکیه گاه نیست .
اگر خواهرم بود 👧🏻، هر چند از من کوچک تر بود اما انگار که میتواند از من دفاع کند با آن چهره ی مظلومانه اش جلوی آن مرد می ایستاد تا دست روی من بلند نکند .
^^ اگر بودند ^^
درِ خانه که به سمت خیابان باز میشد را باز کردم و قدم برداشتم ...🚶🏻♀💔
دلم بغل های مادرم 🙍🏻♀
اخم های پدرم 🧔🏻
و لج های 😛 خواهرم را میخواست . عکس را به سینه ام فشردم .
نمیدانستم کجا بخوابم ¿¡
کجا بمانم ¿¡
پیش چه کسی بروم ¿¡
ناگهان یاد عمه افتادم ... عمه مارتا ...
سریع تاکسی گرفتم و سمت خانه اش حرکت کردم 🚕
____________✨
_ کیه ؟
+ سلام ... منم عمه جون🙋🏻♀ ... کلارا
تعجب کردم ! در را باز نکرد و اِف اِف را گذاشت .🙄
کمی صبر کردم ...
خانه ی بزرگی داشت . خانه ویلایی دوطبقه با حیاطی بزرگ ... 😍
پسری داشت که تازه ازدواج کرده بود و شوهرش هم کار دولتی داشت .
با خودم گفتم حتما میگذارد که من پیشش بمانم اما از شوهرش مطمئن نبودم😕
در همین افکار سِیر میکردم که در را باز کرد ...
#ادامه_دارد
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_نهم
در همین افکار سِیر میکردم که در را باز کرد ...😃
با صورتی جدی سلام کرد .
با آن صورت صاف زد تو ذوقم 😒💔
به صورت و نگاهش توجهی نکردم و عمه را در بغل خودم فشردم .😇
بعد از چند لحظه او نیز مرا در آغوشش فشرد .
وقتی از هم جدا شدیم تازه متوجه شدم
گریه کرده بود🥺💔
تازه متوجه شدم که صورتش را جدی کرده بود تا گریه هایش را نبینم ...
من هم با دیدن اشک های عمه بغض در گلویم نشست . 😪
گونه ام را بوسید و گفت :
بوی برادرمو میدی 🥺
به چشمانم خیره شد و ادامه داد :
تا حالا انقد مث سالینا ندیده بودمت .. چشمات منو یاده اون میندازه 🙃🖤
با حرف هایش انگار خنجری درون قلبم فرو کرد .
قطرات اشکم کنترل کردنی نبودند .🙃💔
مرا به خودش چسباند و دستم را گرفت و به خانه اش تعارف کرد .
خیلی تحویلم گرفت میدانست غم بزرگی در سینه دارم 😪
روی مبل نشستم که گفت :
_ کاترین کجاست ؟!
سرم را پایین انداختم و با هق هق گریه کردم . با تعجب و ابروهایی در هم روی مبل روبه رویی نشست و دستش را روی دستم گذاشت و گفت :
_ چی شده ؟
نگرانی در صدایش موج میزد🥺
_کلارا ببینمت ! میگم چی شده ؟
سرم را بالا آوردم و گفتم :
+ دُ ... دزدیدنش 😭
از صاحب خونه پرسیدم اما من را از خانه بیرون انداخت . آنا هم خونه نبودن که ازشون بپرسم . کسه دیگرَم نمیشناختم ...
به خاطر همین پیش شما اومدم عمه 😣
عمه ...!💔
اشک در چشمانم جمع شد و ادامه دادم :
من خواهرمو میخواااامم😭😭
خواهرم تکو تنها چیکار کنههه💔!
عمه ...!
_جان عمه ؟ ...
+کمکم کن
مرا در آغوشش گرفت و گفت :
من با صاحب خونتون صحبت میکنم ... اون باید جواب این گستاخیشو بده ... از همسایه ها هم میپرسم و به پلیس هم اطلاع میدم . نگران نباش عمه فدات شه 😔♥️
#ادامهدارد
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_دهم
کمی آرام شدم .
خوشحال بودم که عمه کنارم هست ....☺️🧡
دست و صورتم را شستم ..💦
موهایم بهم ریخته بود ... از عمه گلسر گرفتم و شانه زدم و مرتبش کردم .
_ راحت باش کلارا ...😘
برو تو اتاقه آنتونی ( پسرش ) بخواب ..
+ نه عمه ممنون همینجا دراز میکشم .
تا روی کاناپه دراز کشیدم زنگ خانه به صدا در آمد .
میخواستم در را باز کنم که عمه گفت :
_ بشین خودم وا میکنم
دوباره نشستم ...
_ بفرمائید
نگاهم را کنجکاوانه روی صورت عمه گرداندم که اِف اِف را گذاشت و به من نگاه کرد ..👀
نگاهش نگرانی را به جانم انداخت .🥺
درِ خانه را باز کرد و به حیاط رفت ...
میخواستم ببینم که بود اما حیاط با وسعت زیادش آن فرد را در خودش گم کرده بود ...
کمی گذشت ...
دوباره نگاه کردم که دیدم شوهرِ عمه بوده .
با اینکه از رفتارش با خودم میترسیدم اما خودم را آرام نشان دادم و به سمت در حرکت کردم .
عمه برای او صحبت میکرد و او با اخم به حرف هایش گوش میداد ..👂🏻
هر دو در را هم زمان باز کردیم .
اخمش غلیظ تر شد . دستم را جلو بردم که دست بدهم و هم زمان گفتم :
+ سلام خو...
ناگهان سنگینیه دستی را همراه با سوزش روی گونه ام حس کردم . از شدت محکمیه سیلی ای که نوش جانم شده بود صورتم به سمت راست حرکت کرده بود و میسوخت ... 🥺
مگرد من چه بدی ای به او کرده بودم که این گونه باید جواب میگرفتم 😪
من دختر مظلومی نبودم و میدانستم چطور از حقم دفاع کنم اما این مرد حقی متوجه نمیشد که من بخواهم از آن دفاع کنم 💔
#ادامهدارد
#رمان
#معبود_آخر
#پارت_یازدهم
من دختر مظلومی نبودم و میدانستم چطور از حقم دفاع کنم اما این مرد حقی متوجه نمیشد که من بخواهم از آن دفاع کنم 💔
_______________✨
از اول هم با خانواده ی ما خوب نبود .😒
یادم هست که پدر تعریف میکرد زمانی که عمه با دوست پدرم داشت عقد💍 میکرد این آقا که شوهر فعلیه عمه ام هست عقد را به هم میزند و پدرم با او درگیر میشود ...
اما در هر صورت عمه و دوست پدرم با هم ازدواج کرده بودند و سر خانه و زندگیشان رفتند .😍
ولی بعد از چند سال شوهر عمه ام فوت میکند و آقا دانیاال ( شوهر عمه ی فعلی ) عمه ام را دوست داشت و به خواستگاری آمد .
پدرم خیلی مخالفت کرد و عمه را نصیحت کرد که با او ازدواج نکند 🤕👀
اما عمه با فکر اینکه این دلخوری و کینه را از بین ببرد با او ازدواج کرد ؛ اما ....💔
آقا دانیال عمه را خیلی داشت و دوست هم دارد اما حرف ما که وسط می آمد دیگر دوست داشتن سرش نمیشد ؛
با به درد آمدن و فشار دادن بازویم به خودم آمدم ... 😖
آخم در آمده بود ...
هی روی دستش میزدم که بازویم را رها کند ...
عمه هِی صدایش میزد : دانیااآاال دانیاال
اما از شدت خشم انگار هیج نمیشنید و گوشش بدهکار نبود 😰
عمه که دید ولم نمیکند .. سریع به سمتمان آمد و با جیغ و داد و به زور دستش را از بازویم جدا کرد 😓
_کشتیش ولش کن 🤬
بعد از جدا شدن دستش دستم تیر عجیبی کشید و درد شدیدی گرفتم ...🤧
عمه جلوم به صورتِ اینکه از من دفاع کند گفت :
بس کن دانیال ...
+ اِ ؟ چه جرئتی !
چه شجاعتی !
جلوی من وایمیسی ...😏
عمه با اخم نگاهش کرد و گفت :
اگه میدونستم انقد کینه ای هستی و اون مسئله که تقصیر خودتم بودو فراموش نمیکنی باهات ازدواج نمیکردم 🤬
عمه مچ دستم را گرفت و من را دنبال خودش کشید ...🚶🏻♀
_ کجا ؟!🤨
راهمان را بست . عمه اخم هایش غلظ تر شد
+ میخوام ببرمش جایی که تو اونجا نباشی😡
_آره ؛ ببرش
ببرش که دلم نمیخواد ریختشو ببینم 😒
#ادامهدارد