eitaa logo
•|پادگـانِ‌آویـღـن|•
66 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
13 فایل
‌﷽ • • ‌رَدِ نُۆرッ رَهِ نُوࢪッ رَنگِ نُوࢪッ مےجوئیـم! • • دریچھ‌هاییِ‌بھ‌سوےشما ؛ فرماندھ‌یِ‌بخش‌انتقادات‌و‌پیشنهادات🌱' @Yalda_3982 فرماندھ‌یِ‌بخش‌تبادلات🌱' @jessika • • بِگوشیم‌عزیزِجان🌱' https://harfeto.timefriend.net/16341272755399 • • آویـن:عشـღـق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸 🌹دلم آرامش میخواهد ؛ آرامشۍ از جنس آرامشِ شب‌هاے منطقه..‌. 🌹آرامشۍدر دل‌هیاهو وجنگ،درکنجِ‌سنگر،وقتِ‌خلوت‌باخدا... 🌹شبیه‌آن‌شب‌هایۍڪه قلب بچه ها آرام‌میشد با‌ ذڪر و دعا و قرآن ... 🌹دلم روضه میخواهد ؛ شبیه روضه‌هاۍشبِ‌عملیات ! خلاصه‌کنم،دلم‌ دنیایۍ میخواهد شبیه‌دنیاۍشهدا ... 🌹‌بایدمثل‌شهدازندگۍکنی تامثل‌شهــدا بــرۍ..🌹 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🔹🔹 🇮🇷پرواز در هشتمین اعزام، در شهادت هشتمین امام 🕊️ *شهید علیرضا جیلان*🌹 تاریخ تولد: ۲۸ / ۱۱ / ۱۳۶۲ تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۹۶ محل تولد: ۴محال و بختیاری/ بروجن محل شهادت: سوریه 🌹همسرش←علیرضا میگفت اگر آقا حکم جهادم را بدهد به سوریه میروم🌷 *شبی خواب رهبرمان دیده بود که آقا گفته چرا نشسته ای و من میگویم بیا شما نمی‌آیی؟؟؟* بعد از این خواب او به سوریه رفت🕊️ هيچ وقت در مورد مسئوليتش حرفي به ما نزد. هر بار که ميپرسيدم چه ميكنی؟ميگفت: كفش واكس ميزنم سنگر درست ميكنم✨ *وقتي شهيد شد فهمیدیم كه فرمانده تيپ رسول اكرم(ص)‌ از لشکر زينبيون بود*🌷سه روز آخر ماه صفر ما روضه داشتیم داخل ایران که بودیم سفره پهن میکردیم🍛 علیرضا تماس گرفت و گفت: نگذار سفره زمین بماند. حتماً روضه را برگزار کن🎤 گفتم: بدونِ شما سخت است. گفت: توکل کن به خدا و سفره بینداز🍛 *روز شهادت امام رضا(ع) بود که سفره را پهن کردیم*🥀 میدانستم علیرضا حاجتی دارد که اصرار به برگزاری مراسم در این شرایط دارد🕊️ *همزمان با برگزاری مراسم، علیرضا به شهادت رسید*🕊️با خود گفتم: امام رضا(ع) از سفره بی‌ریای دمشق حاجتش را داد🌷 *او در هشتمین اعزامش در سالروز شهادت امام هشتم، با ترکش خمپاره به پهلو🥀🖤 در حالی که نام زهرا(س)در زبانش جاری بود* شربت شهادت را نوشید🕊️ ~مانا‌باشیدبرامونツ •|پادگـانِ‌آویـღـن|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸 📓داستانی زیبا📓 🌺فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. 🌺روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و 🌺گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. 🌺فرعون یک روز از او فرصت گرفت. 🌺شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود. 🌺که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. 🌺فرعون پرسید کیستی؟ 🌺ناگهان دید که شیطان وارد شد. 🌺شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. 🌺سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد! 🌺بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم. 🌺آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ 🌺پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟ 🌺شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید. •~ماناباشیربرامون~• •|پادگان‌آوین|•
بین دخترها نمی دانم چرا این بار میترا به دلم نشسته است. قید سعیده را زدم و با میترا هستم. سعیده خیلی گریه کرد. دختر است دیگر. قبلش هم سوسن پدرم را درآورده تا شرش را کم کرد. دو روز که به یکی شان رو می دهی خا ک بر سرها می خواهند سوارت شوند، چند روز هم از گریه و زاری شان نگذشته با یکی دیگر مچ می شوند. بساطی است... اما میترا غلط می کند دلش را برای کس دیگری بگذارد. خودم دلش را با تیغ پاره می کنم... دل بخواهی نداریم! - دیـروز چـرا لنـز سـبز گذاشـته بـودی؟ مـن کـه گفتـم از ایـن رنگ خوشم نمی آد. - همین جوری! دنیا را همین جوری بند تنبونی گرفتیم که هرش از برش قابل تشخیص نیست. - گفتم درست جواب بده میترا... سعی نکن منو خر کنی! - ببین مامانم صدام می زنه. برم، میام... فرار کرد. مطمئنم امروز هم خانه نبوده و تازه آمده است. میترا دارد چه بلایی سر زندگی من می آورد؟ می نویسم: «من ظاهرم را درست میکنم که بگویم خوشم. تو ظاهرت را درست می کنی که بگویی خوبی. گل بگیرند به دروغ هر دوتایمان. نمی فهمی که همه ی زندگی همین هاست. حالم از میترا و تو با هم به هم می خورد...» و می فرستم برای مهدوی! مهدوی طوری برخورد می کند که کنارش کم می آوریم همه مان. همین پیام را برای جواد هم می فرستم تا بفهمد که کار بدی کرد مرا با مهدوی مواجه کرد. پنجره را باز می کنم و سیگار دیگری روشن می کنم. کوچه ی آرام و تاریکی شب، هم آرامم می کند هم اوضاعم را یادآوری می کند. کنکور که بدهم تمام کتاب ها را یک جا می سوزانم. میترا را هم می سوزانم. پیام می آید. جواد است: - من ظاهر و باطنم یکییه. چه مرگت شده تو! صبح که خوب بودی، بشین پای درست... مرده شور میترا... موبایل را پرت می کنم روی تخت و سیگار را توی کوچه می اندازم و زیر پنجره ولو می شوم. دست می برم و بدون آنکه مثل همیشه انتخاب کنم، دستگاه را روشن می کنم و صدای موسیقی فضای ساکت را می شکند: حال امروز من از دیروز بدتره چون در کنارمی، چشمات مال دیگره گفته بودم که دلم با تو خوشه اما کار من و تو با هم سره تو رهام کنی دلم تموم می شه دنبالم میای نگات پشت سره... صدای تبل ها در سرم کوبیده می شود. چشمانم را می بندم تا حس منفی شعر را بیشتر از این نگیرم. سعیده روزهای آخر که گفته بودم دوست معمولی باشیم و توهم نزند این موسیقی ها رو برایم می فرستاد. احمقند این دخترها. مثل من که الآن احمق شده ام. حال میترا را می گیرم اگر مطمئن بشوم دارد چه غلطی می کند. موبایل را برمی دارم. جواد چند تا پیام داده اما مهدوی هنوز نه. مهدوی را باید کشت؛ به جواد گفته بود: - فکـر نکنـی سـختی کشـیدن فقـط مخصـوص آدم های خـوب اسـت و شـماها ا گـر بـه خاطـر فـرار از سـختی ها دنبـال دل بخواهیتان بروید آسـایش دارید، سـختی برای همه هسـت. یقه ی خوب و بد را می گیرد منتها... سرم را تکان می دهم تا بقیه ی حرفش را نشنوم، مرور نکنم... مهدوی بمیرد که این قدر دقیق حرف می زند. ادامه دارد... ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگـانِ‌آویـღـن|•
در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخند و صدای سلامش، سر تکان می دهم و جواب می دهم. خریدها را توی آشپزخانه می گذارم. - چه عجب ما شما رو دیدیم. می بوسمش: - حالا قبول کردی که اشتباه کردی منو به دنیا آوردی. یه کبوتر به جاش می خریدی بیشتر به دردت می خورد. - دوباره شروع کردی بچه؟ یک سیب می شویم و می دهم دستش: - بـاور کـن مامـان مـن! کبوتـر، هـم بـرات تخـم می ذاشـت. هـم بق بقـو می کرد. هـم اجنـه رو دور می کرد. من فقـط بلدم مثل جن بیام و برم. داداش خوبه؟ چی شد دوباره اینجا... بازم مژده؟ مامان سر درد دلش باز می شود. می مانم تا حرفش را بشنوم و با میوه شسته می روم سراغ مسعود. چشمان بسته اش مطمئنم می کند که بیدار است: - آدم اگه دلش برای نگاه داداشش تنگ بشه باید چه کار کنه؟ چشمانش را باز می کند و لبخندی که صورت زردش را کمی از بی حالی درمی آورد: - سلام، چه عجب. مگه من بیفتم که تو پاشی بیای. دستش را آرام می گیرم. می دانم وقتی که این درد به بدنش می افتد طاقت کمترین فشار را ندارد. - تو بلند بشی که دنیا رو به هم می ریزی. من انقدر بی خاصیتم که بلند شدنم هیچ کاری جلو نمی بره. خوبی؟ - می بینی که... - این دکترا بایـد مدرکشـون رو بنـدازن تـو رودخونـه. یـه سـاله این طور می شی و نمی فهمن... چشمانش را می بندد و آرام می گوید: - مهـم خودمـم کـه می دونم چیـه؟ اونـا هـم نـه درد رو می فهمـن نـه درمانـش رو. فقـط دعـا کـن بتونـم ایـن پـروژه رو به آخر برسـونم. تحویل بدم برم. دستش را می گیرم و آرام آرام کف دستم را رویش می کشم. چشم باز می کند: - مهدی! - داداش... بـا یکـی از اسـاتید صحبت کـردم، می گفت داداش تو اولین نفر نبوده که وقتی می خواسته برگرده این طور شده... بغض نمی گذارد حرف بزنم. چشمانش می خندد: - ده بار دیگه هم برم، برمی گردم، با همین حال و روز هم... - مژده کجاست؟ رو می گیرد از من و می خواهد که بنشیند. کمکش می کنم. به هر جایش دست می زنم می گوید: - وای... سوختم مهدی... سوختم... آروم... می سوزد. تمام بدنش انگار آتش است. وقتی می نشیند زیر لب می گوید: - اونم زنه دیگه، خسته می شه، وقتی منو دید سرحال بودم. قرار نبود این طور بشم، فقط خدا رو شکر که بچه ها رو با خودش نگه می داره. حرفی نمی زنم تا دلش را نسوزانم. - بریم حمام. بدنت رو با آب سرد بشورم بهتر می شی. برایش میوه پوست می گیرم از روند پروژه اش می پرسم. مختصر جواب می دهد. حمام که می رویم به زحمت طاقت می آورد. آب سرد و عرق کاسنی را کاسه کاسه روی بدنش می ریزم. نمی گذارد دست بکشم. نمی گذارد صابون بزنم. نمی گذارد حتی سرش را آب بزنم. فقط گاهی آرام می گوید: - مهدی، تمومش کن. دنیا تمام می شود. فرقی هم ندارد. برای همه تمام می شود. پولدار و فقیر، صاحب منصب و گدا، زن و مرد... دور تندی هم دارد گذرانش که حتی زمان نمی دهد یک لذت را مثل آب نبات نگهداری و مزمزه کنی. زود تلخ می شود. حداقل آدم با خالقش این زمان را بگذراند و شرافت و عزت و انسانیتش را به حراج نگذارد. محمدحسین مرگ را مسخره گرفته بود. چون به هیچ وجه حاضر نشده بود عزت و شرفش را با چشم آبی ها معامله کند. ادامه دارد... ~مانا باشید برامون♡ツ •|پادگـانِ‌آویـღـن|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸 🥀من‌باعِشق‌وعَقل، شمشیربسته‌ام... 🥀براۍباختن، بہ‌میدان‌نیامدھ‌‌ام... •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•
🌸🌸🌸 🌹ما راست قامتان تاریخ خواهیم ماند ...🌹 •~ماناباشیدبرامون~• •|پادگان‌آوین|•