#از_کدام_سو
#قسمت_ششم
دست میبرم سمت دستگیرهی در کلاس، اما برمیگردم و نگاهش میکنم. لحظهی آخر میگوید:
- جواد، وایسا.
میایسـتم. دیگـر چـه میخواهـد؟ خـا ک بیـاورد و بریـزد رویـم تـا گل شود؟
- برگرد. بیا ببینم.
برمی گردم سـمت دفتر. کنار در میایسـتم و نگاهش میکنم. سـرم را بـالا گرفتـهام تـا بتوانـم حـس مزخرف خرد شـدن را تحمل کنم. اشـاره میکند که بروم داخل. میروم و کنارش میایسـتم و همچنان سـعی میکنم نگاهم را از چشمانش برندارم.
- لباست رو در بیار.
لاتی میکنم و در میآورم. میخواهم ببینم ته تهش تا کجا میرود. پیراهنـش را در مـیآورد و میانـدازد روی دسـتم. لبـاس خیسـم را میگیـرد و میپوشـد. از کمـد کنـار میزش حولهی کوچکـی درمیآورد و میدهد دستم. نگاهم سرگردان شده است بین حرکات و صورت و چشـمانش. حولـه را میانـدازم روی سـرم و چشـمانم را میبنـدم. موهایـم را خشـک میکنـم. حولـه را از مقابـل صورتـم پاییـن میکشـم. نیسـت... نگاهم به کاپشـنش میافتد که به چوبلباسـی جا مانده است. همانجا کنار بخاری مینشینم. زل میزنم به آتش که دارد میسوزد. آبی، قرمز، سبز، نارنجی. داغ شده ام. حتما با آن لباس خیس، بدون کاپشن سرما میخورد. بدجـور سـوزاندهامش. حقـش بـود یـا نـه؟ چـی داشـت بـرای وحیـد میگفت. حق دو طرف دارد اینطوری. انگشت اشارهی دو دستم را مقابل هم میگیرم. هر دو طرف که درست و حسابی است. تـو حـق داری، او هـم حـق دارد. تـو بایـد او را ببینـی و او تـو را. بـه او حق بده. به تو حق بدهد یا ندهد تو کوتاه بیا. او کوتاه بیاید. چـه حسـاب و کتـاب رویایـی. کـدام آدمـی پیـدا میشـود کـه این طور اصولـی و بـا کلاس بـه همه چیز نگاه کند. با حسـاب 🌺کتاب من، یک طرفش سنگین میشود.
ادامه دارد....
.📚✏️📚.
~ماناباشیدبرامون♡ツ
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
@Avingarrison
••┈┈••✾❀🕊📚🕊❀✾••┈┈••
#هوای_من
#قسمت_ششم
- حالا که خوشیتو کردی؟
- تو الآن خیلی مثلا خوشی؟ منم مثل تو...
حرفی نمی زنم. حرفی ندارم بزنم، فقط دوست دارم جواد خفه بشود و دیگر ادامه ندهد. معادله های چیده ام را به لجن کشید.نقد و نسیه ام به هم ر یخت. دفتر را پرت می کنم و دنبال پاکت سیگار می گردم. افتاده گوشه ی اتاق... بی پدر! آرام نیستم...
موبایل را برمی دارم تا دودمان میترا را به باد بدهم... شماره را که می گیرم پشیمان می شوم. باید مطمئن شوم. اگر... اگر... خودم می کشمش... با زندگی من اگر بازی کند... تمام آرزوهایش را به باد می دهم... تکیه می دهم به دیوار... نمی دانم چرا اما برای مهدوی می نویسم:
«از تو که وعده ی خراب شدن آرزوهایم را دادی متنفرم. از تو که گفتی هیچ آرزویم رنگ واقعیت نمی گیرد بیزارم. از تو که زیراب دوست داشتنی هایم را زدی حالم به هم می خورد. اصلا دنیا و من و زندگی در نگاه تو چه تعریفی دارد؟ خودت هم نمیدانی.»
پیام را می فرستم و حالم خراب تر می شود. از سیاهی و تاریکی شب وحشتزده ام. میترا را کاش می شد بکشم. سیگارم را آتش می زنم، نمی کشم، می خواهم ذره ذره سوختن و تمام شدنش را ببینم، نمی گذارم آینده ام اینطور بسوزد و ذره ذره همه ی زندگی ام را تلخ کند. یکی را درمی یابی، آن یکی از دستت می رود. کلا در این دنیای کوفتی همه اش باید یک کمبودی باشد که تو بخواهی اش و نداشته باشی اش.
تازه همانی را هم که داری و فکر می کنی مال خودت است، هم دلهره و ترس از دست دادنش را داری. مثل حال الآن من که همه اش فکر و خیال دارم. حالا که پیش من نیست در فکر چه کسی است؟ دارد با چه کسی چت می کند؟ دروغ می گوید یا راست؟
بودنش هم لذت درستی ندارد! کشوی میزم را بیرون می کشم و تیغ را برمیدارم. آرام نیستم. تیغ را رو ی پوست ساعدم می کشم...
می سوزد... عصبانی نیستم! دوباره تیغ را می کشم... خون از هر دو جا بیرون می زند... به هم ریخته نیستم! سه باره تیغ را می کشم...
سوزشش اشک را به چشمم می آورد... دیوانه ام! چند بار دیگر خط می اندازم... دلم می خواهد همه چیزهای اطرافم را بشکنم... تیغ را پرت می کنم... بلند می شوم و برای غلبه بر سوزش دستم قدم می زنم... پنجره را باز می کنم... دوباره موبایل را برمی دارم و میترا را رصد می کنم. باد سرد به دستم می خورد و سوزش را بیشتر می کند.
پنجره را می بندم... دلم می خواهد سخت تلافی کنم.
دوباره پیام می دهم به مهدوی: «لعنتی حرف هایی که می زدی مثل چسب بود که وقتی از دیوار می کنی، رنگ دیوار را هم با خودش می کند. زیبایی را زشت می کند. اما من به تو ثابت می کنم که خوشی های کوتاه دم دست را، می شود طولانی و دائمی هم کرد. اصلا هر چه نقد است باید استفاده شود. لذت نسیه ای را کی دیده؟! ... ارزانی خودت...»
ادامه دارد...
•|پادگـانِآویـღـن|•
#سو_من_سه
#قسمت_ششم
می دانستیم آرشام همین قدر دیوانه است. جواد آمد با کلید ماشین پدرش.
سوار شدیم بی حرف. ابرو و چشمش پیوستگی پیدا کرده بود. تا خود بام تهران خفه رفتیم.
ترمز که کرد پرت شدم جلو. سرم توی موبایل بود. داشتم خواهرم را توجیه می کردم که بابا و مامان را بسازد برای این بیرون ماندن شبانه!
فقط صدای جیغ ترمز و...
جواد پیاده شد و در را به هم کوبید. آرشام هم. من هم. من سکوت را ترجیح می دادم، اما آرشام غرید:
- تو چه مرگته جواد؟
چرخشش به سمت آرشام، یک قدم عقب نشینی من را داشت.
- بعدی؟
- بعدی و درد. چته؟ برای چی جلوی فرید وایسادی؟
- بعدی؟
- اصلا به تو چه که اون دخترا میخوان چه کار کنن. منجی شدی؟
- بعدی؟
هوار آرشام مقابل جواد هم تاثیری نداشت. می دانستم الآن سیگار اگر باشد دو سه دقیقه می شود عربده ها را کنترل کرد. از توی داشبورد ماشین برداشتم، روشن کردم دادم دست جواد؛ گرفت و پک زد و راهش را کشید تا مقابل درّه. یکی دیگر آتش زدم و دادم دست آرشام؛ گرفت و پرت کرد و پا کشید تا کنار جواد و صدای فریادش در درّه پیچید.
- دخترا خودشون میان، پسرا هم خودشون میان. فرید با زور که نمیاره. تو سایت فرید میرن، تو گروه میرن، میبینن میان. این ربطی به فرید داره که اینطوری جلوش وایسادی؟
جواد اینبار نگفت بعدی و فریادش تاریکی شب را هم لرزاند:
- بعد از اینکه هزارتا حرف تحریک آمیز می زنه، بعد از اینکه تمام داشته های اونا رو هیچ می کنه، بعد از اینکه مسخره می کنه،
بعدش به همه میگه باید متمدن باشید. بعد هم تمدن رو به دخترا میگه هرچی لخت تر بهتر، به پسرا هم میگه هرچی رذلتر متمدن تر. کدوممون بلدیم بگیم نه... تو میتونی، من تونستم، هان؟!
آرشام چرخی دور خودش زد و نالید:
- خودتم که همینی.
جواد سیگارش را گذاشت کنار لبش و پک عمیق زد. دستانش را فرو کرد توی جیب عقب شلوارش و سر عقب کشید و گفت:
- نه. اشتباه میکنی! من همین نیستم. من کسی رو با خودم توی گنداب نمی کشم. من می فهمم که دارم تو چه لجنی دست و پا میزنم. اما اونا نمیدونن دارن پا تو چه لجنی می ذارن. اینو خودتم می گفتی. خود خرت یادته گفتی کاش دوسه سال پیش، یکی به ما گفته بود بمیر تا اینطوری دور خودمون گند نزنیم.
آرشام سیگار جواد را از دستش کشید و رو برگرداند:
- بازم به ما چه؟
جواد دست گذاشت روی شانۀ آرشام و به شدت برش گرداند:
- اوکی بی وجدان. پس فردا خواهرت رو می کشونم پارتی فرید.
دست آرشام که بلند شد، جواد در هوا گرفت:
- باشه. پس به من حرف نزن. من همون کاری رو می کنم که اگر خواهر تو و وحید رو ببینم می کنم. این دخترا دفعۀ اولشونه آرشام.
چهارتا از اون رمانایی که فرید توی سایتش میذاره رو خوندن.
خیال برشون داشته که عشق و حال یعنی همین گندکاریا. دوتا پیام به فرید دادن. تو که فرید رو میشناسی بلده همه رو خر کنه.
آرشام به مسخره خندید و دستش را از دست جواد بیرون کشید:
- آفرین به تو. جوانمرد شدی. پس خودت کنار فرید چه غلطی می کنی؟ توی عوضی هم هستی. کنار فرید هستی. همه میدونن تو چیپ تو چیپ اون از آمریکا برگشته ای. تو نمیدونی؟ معلوم نیست فرید این همه پول رو از کجا میاره؟ چه جوری سایتش رو اداره میکنه. نمیدونی داره هرمی جلو میره. حواست هست که دخترا رو، پسرا رو خیلی ماهرانه تور می کنه. گند کشیدن همه رو می دونی. فقط می خوام بدونم تو هم مثل اون برنامه ای از کسی گرفتی یا اینکه مثل خر نفهمی؟ کی داره به فرید خط میده؟ تو هم داری خط می گیری یا نه؟ بچه ها رو دونه دونه جمع می کرد تا پارسال، اما الآن دهتا سایت و وبلاگ پشتیبانیش می کنن. حرف بزن جواد. می دونی فرید آدم ها رو بیچاره که میکنه، ولشون می کنه. آره یا نه لعنتی؟
ناباورانه زل می زنم به صورت آرشام. تمام ذهنم یکباره پر از دیده ها و شنیده ها می شود... و یکباره پاک... دیگر هیچ نمی ماند. دانسته ها و داشته هایم تمام می شوند.
رو برمی گرداند آرشام. نگاهم را می چرخانم سمت جواد. جواد می لرزید.
نفس کشیدنش سکته ای شده بود. تابلو داشت می لرزید. عقب عقب رفت.
هیچ حرفی نزد جز صدای عربده اش که همۀ دربند را پر کرد. اینها را کور نبودیم، می دیدیم اما... اما انگار نمی فهمیدیم، نمی خواستیم بفهمیم.
صدای ماشین آمد. سوار ماشین شد و رفت... من گفتم جواد زنده نمی ماند اما...
ادامه دارد...
مانا باشید برامون🌱ٰ
•|پادگـانِآویـღـن|•