.📚✏️📚.
#معرفی_کتاب
جنگ ایران و عراق سرانجام درسال 1367باپذیرفتن قطعنامه از جانب ایران پایان گرفت. اما روایت این روزهای آخر هم خواندنی است. 😌
محمدرضا بایرامی در کتاب هفت روز آخر درباره حضورش در هفت روز آخر جنگ تحمیلی میگوید.🗣
روایتی که بخش اولش ماجرای شجاعت و جسارت جمعی از رزمندگان ایرانی در برابر تهاجم نیروهای عراقی است.💪
وبخش بعدی کتاب دربارهی جدال او و همرزمانش با تشنگی است.💧
مانا باشید برامونツ
•|پادگان آویـღـن|•
🌸🌸🌸
🌼راهکارهای دینی درمان کابوس های شبانه چیست؟
🍀به ضمیر ناخودآگاه انسان بر می گردد و باید اصلاح شود مثلا باید دید این فرد در دوران کودکی چه مراحلی را طی کرده است.
🍀بعضی از راهکارهای درمان:
1⃣🌱به سمت راست و رو به قبله خوابیدن و به پشت و شکم نخوابیدن.🌱
2⃣🌱قبل خواب غذای سنگین نخوردن پر خوری نکردن.🌱
3⃣🌱قبل خواب معوذتین ( ناس و فلق) را بخوانند.🌱
4⃣🌱آیت الکرسی،سه تا قل هو الله، سوره تکاثر را بخوانند. (با گفتن ذکر خوابشان ببرد)🌱
5⃣🌱با وضو و طهارت بخوابند.🌱
6⃣🌱گفتن زیاد ذکر شریف «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» قبل از خواب.🌱
🌺البته اگر ریشه یابی شود که علت دقیق این خواب ها چیست می توان ذکر ها و راهکارهای دیگری را نیز بیان کرد.🌺
•~ماناباشیدبرامون~•
•|پادگانآوین|•
💞رفقای #از_کدام_سو خوان لابد در جریان هستن که...
#هوای_من👆👆👆 هم مثل از کدام سو، بعضی فصلاش از زبون آقای مهدویه و بعضی فصلاش هم از زبون...
خودتون بخونید!!!😜😜😜
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگـانِآویـღـن|•
#هوای_من
#قسمت_هفتم
مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم را از صفحه ی کامپیوتر می گیرم و منتظر می شوم:
- قبوله دیگه! آقا... جان من کوتاه بیا!
مبهم حرف می زند. اما متوجه می شوم. سر تکان می دهم برای ادامه ی حرفش. تا می آید لب باز کند تقه ای به در می خورد و در بی مکث باز می شود. قطعا جواد است. در را بی اجازه باز می کند.
جواد است دیگر... بخواهد قرق می کند، نخواهد بلند حرفش را می زند. به میل خودش می رود و می آید. اثبات امیال نفسانی و خودی می کند.
- ا ... مصی تو هم که اینجایی!
مصطفی می رود طرفش و دست می دهند:
- ِچطوری جواد. دربی رفتی؟
- خاک آفریقا تو سرشون.
می خندم، خاک پرقیمتی نصیبشان کرد. الماس دارد. این را مفت خورهای دنیا و حروم خورها فهمیدند... بچه های خودمان هنوز آفریقا و اروپا می کنند! ارزش گذاری ها چقدر فرق می کند!
- بیکاری آقای مهدوی دیگه؟
- وقتی اومدی ولو شدی روی صندلی جلوی من، داری حرفت رو هم می زنی و میگی... حتما بیکارم دیگه!
خنده ی مضحکی می کند و می گوید:
- خـودم می مونـم کمکـت می کنـم. الآن تـا برگردیـم کتابخونه بیا بریم یه دور بزنیم.
مصطفی به جای من می گوید:
- ِخوبـی شـما؟ سـاعت مدرسـه اسـت. مـن و تـو کنکـوری ولیم. پاشو دوتایی بریم!
صدای پیامک موبایلم بلند می شوم. محل نمی گذارم و مشغول کارم می شوم. مصطفی و جواد دارند کل کل می کنند. دوباره پیام می آید. کامپیوتر هنگ می کند. سه باره پیام می دهد: «بابا! آقای مهدوی جواب بدید تو رو خدا. این آدمه شاید داره آدرس محل مقتول شدنش رو میده، بعدا که بخونی موریانه ها دارند تجزیه اش می کنند.»
کامپیوتر را خاموش و روشن می کنم شاید فایده کند. موبایلم را از روی میزم برمی دارد و می گیرد طرفم. مصطفی می بیند که نمی تواند حرفش را بزند راه می افتد از دفتر برود بیرون و هم زمان می گوید:
- بـه دلمـون مونـد یـه بـار بیاییـم حرفمـون رو بزنیـم مزاحـم اینجـا نباشه.
جواد با سرعت سر برمی گرداند سمت مصطفی و می گوید:
- ِاِا تو دیگه چرا، آقای مهدوی خودشو کشت بگه هر چی دلت می خـواد... خفـه ش کـن... بـه دلـت محـل نـذار... اونوقـت تـو شاگرد فابریکش هنوز می گی دلم می خواد دلم می خواد...
پیامک را باز می کنم. تبلیغاتی است. هر سه تایش. باید مسدود کنم این سیل پیام های مزخرف را. مصطفی را نفهمیدم چه گفت. ُاما جواد کری می خواند.
- جون مصی، ایـن دلم می خـواد، دلـم می خواد رو، بیـا ساطورکشی کنیم، راسته اش به من می رسه، استخواناش به تو.
ببین حاضرم شرط ببندم.
- الان تـو هـر چـی دلـت خواسـته انجـام دادی، بهـت خـوش گذشته؟ خرابتم نکرده؟
- بله پس چی؟
مصطفی شصتش را بلند می کند و با جدیت می گوید:
- باشه. برو جلو رفیق، فعلا...
و می رود. کامپیوتر آدم می شود. اما جواد نمی خواهد کوتاه بیاید:
- عصر هستی؟ بریم تا یه جایی، یه دور بزنیم.
عصر را دیگر ندارم. عصرها را ندارم. عصرهایم را باید مدیریت کنم. نگاهم که طولانی می شود روی صورتش می گوید:
- امروز سر حال نیستی؟
نگاهم را ادامه می دهم:
- هان! هستی؟
پلک می زنم.
- اوکـی. گزینـه ی سـوم. مثـل همیشـه ای. فقط عصر رو نیسـتی. حداقل وعده ای که دادی رو... هوم.
کیفم را نشانش می دهم. می آورد و کتاب را درمی آورم و میدهم. دستش. کتاب را مثل یک پرتقال زیر و رو می کند:
- جلدش قشنگه ... باشه ... میخونم ... به شرطی که آنلاین باشی هر چی وسطش پرسیدم جواب بدی...
از توی جیبش مقداری پول درمی آورد و می گذارد کنار کامپیوتر و می گوید:
- این سهمیه ی این ماه. قراره یه بار منم بیام دیگه...
موس را برمی دارم و پوشه را باز می کنم.
- تا ته کتاب رو که خوندی حرف می زنیم. حالا هم برو.
- زور کـه میگی خوشم می آد ازت. کلا وقتـی بـا آرامـش حرفـت رو محکـم می زنی بیشـتر خوشـم می آد. دلم می خـواد که اینجور وقتا به حرفت گوش بدم. ببین چه قدر خوبه آدم به حرف دلش گوش بده ... ببین دلم می خواد؛ چیز خوبیه دیگه...
قبل از اینکه بلند شوم و بزنمش از دفتر می پرد بیرون...
ادامه دارد...
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگـانِآویـღـن|•
#هوای_من
#قسمت_هشتم
صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد این آتوسای خر که کنکور دارم؛ صدای این زنیکه ی عنتر را کم کند. کتاب را پرت می کنم و می روم سمت در. حوصله ندارم از پله ها پایین بروم، خم می شوم رو ی نرده ها و صدایش می زنم:
- هووی آتی! کم کن صدای اون گاو...
سرش را به سمتم می چرخاند و می گوید:
- وای بیا ببین چه فشینه... حال میده...
فقط موهایش را می بینم که توی صورتش ریخته است و هیکلش را همراه آهنگ تکان می دهد. نه این خودش امتحان ندارد... فقط نشسته و کانال عوض می کند. لامصب یکی دو تا کانال هم ندارند که، دویست سیصدتا هست. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. کنترل را از دستش می کشم و خاموش میکنم.
- هرری... برو سر درس و مشقت، تا حالا که با دوستات ولو بودی. الآن یه نگاه به اون کوفتی بنداز شاید یه چیزی تو مخت رفت.
- وای... جون مامان... الآن سریالش شروع میشه.
موهایش را می کشم و پشت سرش می اندازم. جیغ می کشد، محلش نمی دهم. صدای خواهش و اعتراض و فحشش تا اتاقم می آید. حداقل تا بابا و مامان بیایند و باز روشن کنند کمی آرامش برقرار است. اول موبایلم را چک می کنم... یعنی اول که چه بگویم... هر پنج دقیقه... هرچند صفحه که می خوانم موبایل را روشن می کنم... منتظر چه هستم؟ می دانم؟ یا شاید هم نمی دانم!
ناآرامم... کلافه ام! به هم ریخته ام... نباید این طور باشم! با خودم کلنجار می روم تا دیگر میترا را کنترل نکنم... موفق می شوم. تمرکز می کنم و... این بار یاد مهدوی می افتم؛ پیامک هایی که داده ام...
موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟ کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود. لبخندهایش حالم را به هم میزند! وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر...
می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید! دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی...
طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا:
- کجایی؟ چرا آن نیستی؟
به لحظه ای آنلاین می شود:
- وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم...
بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود. لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه!
- کجایی؟
- خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟
- تموم شد؟
- مهم نیس. از درس حرف نزن.
- باوشه!
- یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده!
- چی شده؟
- من می پرسم. نه تو!
- اوکی!
کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد... سیگاری روشن می کنم، از پشت میزم بلند می شوم و چرخی در اتاق می زنم... میترا را چند وقتی است که دیده امش.
تولد یکی از بچه ها بود، فرید ما را به هم معرفی کرد. قبلا با فرید می پرید و بعد از فوت فرید، خیلی ساکت و غمگین بود، دور و برش را گرفتم و حالا...
ادامه دارد...
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگـانِآویـღـن|•
🌸🌸🌸
🌹دلم آرامش میخواهد ؛
آرامشۍ از جنس آرامشِ
شبهاے منطقه...
🌹آرامشۍدر دلهیاهو وجنگ،درکنجِسنگر،وقتِخلوتباخدا...
🌹شبیهآنشبهایۍڪه
قلب بچه ها آراممیشد
با ذڪر و دعا و قرآن ...
🌹دلم روضه میخواهد ؛
شبیه روضههاۍشبِعملیات !
خلاصهکنم،دلم دنیایۍ میخواهد
شبیهدنیاۍشهدا ...
🌹بایدمثلشهدازندگۍکنی
تامثلشهــدا بــرۍ..🌹
•~ماناباشیدبرامون~•
•|پادگانآوین|•
🔹#سالگرد_شهادت_شهید_جیلان🔹
🇮🇷پرواز در هشتمین اعزام، در شهادت هشتمین امام 🕊️
*شهید علیرضا جیلان*🌹
تاریخ تولد: ۲۸ / ۱۱ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۹۶
محل تولد: ۴محال و بختیاری/ بروجن
محل شهادت: سوریه
🌹همسرش←علیرضا میگفت اگر آقا حکم جهادم را بدهد به سوریه میروم🌷 *شبی خواب رهبرمان دیده بود که آقا گفته چرا نشسته ای و من میگویم بیا شما نمیآیی؟؟؟* بعد از این خواب او به سوریه رفت🕊️ هيچ وقت در مورد مسئوليتش حرفي به ما نزد. هر بار که ميپرسيدم چه ميكنی؟ميگفت: كفش واكس ميزنم سنگر درست ميكنم✨ *وقتي شهيد شد فهمیدیم كه فرمانده تيپ رسول اكرم(ص) از لشکر زينبيون بود*🌷سه روز آخر ماه صفر ما روضه داشتیم داخل ایران که بودیم سفره پهن میکردیم🍛 علیرضا تماس گرفت و گفت: نگذار سفره زمین بماند. حتماً روضه را برگزار کن🎤 گفتم: بدونِ شما سخت است. گفت: توکل کن به خدا و سفره بینداز🍛 *روز شهادت امام رضا(ع) بود که سفره را پهن کردیم*🥀 میدانستم علیرضا حاجتی دارد که اصرار به برگزاری مراسم در این شرایط دارد🕊️ *همزمان با برگزاری مراسم، علیرضا به شهادت رسید*🕊️با خود گفتم: امام رضا(ع) از سفره بیریای دمشق حاجتش را داد🌷 *او در هشتمین اعزامش در سالروز شهادت امام هشتم، با ترکش خمپاره به پهلو🥀🖤 در حالی که نام زهرا(س)در زبانش جاری بود* شربت شهادت را نوشید🕊️
#شهید_علیرضا_جیلان
~ماناباشیدبرامونツ
•|پادگـانِآویـღـن|•
🌸🌸🌸
📓داستانی زیبا📓
🌺فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
🌺روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و
🌺گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
🌺فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
🌺شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود.
🌺که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
🌺فرعون پرسید کیستی؟
🌺ناگهان دید که شیطان وارد شد.
🌺شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
🌺سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
🌺بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم.
🌺آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
🌺پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
🌺شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
•~ماناباشیربرامون~•
•|پادگانآوین|•