eitaa logo
عکس‌هاے زیرخاکے
594 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
108 فایل
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح ور نه طوفانِ حوادث بِبَرَد بُنیادت  ☠زندگی هیچ وقت آسون تر نمیشه ، تو قوی تر شوـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ️
مشاهده در ایتا
دانلود
لباس های کثیف زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالاً باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هر بار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا این‌که حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!» مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!» عکس‌هاے زیرخاکے۲ https://chat.whatsapp.com/Co3Zcz1nYWb8w89WZjcSiV تلگرام https://t.me/Axe_zirkhaki ایتا https://eitaa.com/Axe_zirkhakii 📽 مجموعہ عڪس‌ها، فیلم‌ها و فایل‌هاے صوتے قدیمے 📢
💠 🔹 از 📚 مجموعه وقتی به کوچه رسیدیم ،ننه که توی حیاط پای حوض ظرف می شست داد زد:"هله هوله نخریدها!شکمتان درد میگیرد.پولتان را بدهید خرما،یا چیزی که سیرتان بکند." خواب آلود وخسته به راه افتادیم.آفتاب تازه به لب بام های بلند وبه نوک چنارها تابیده بود.گنجشک ها سروصدا می کردند.از روی پشت بام های دور پشه بند ها در زیر نور خورشید می درخشیدندو چشم مارا می زدند.هرسه خمیازه می کشیدیم.تابستان بود اما هنوز سوز سرمایی از ته کوچه های آب پاشی شده به تنم می خورد.دلم شور می زد.سردم بود وتنبل بودم.دلم می خواست برگردم به خانه و بخوابم .دست هایم را زنبه ناسور کرده بود. صاحب خانه ی مادربالای شهر خانه ی دیگری می ساخت. من واکبرواصغر می رفتیم وبرایش کار میکردیم.خاک غربال می کردیم،آجر و خشت جلو دست بنا می بردیم.سنگ می کشیدیم وبا زنبه نخاله برای پرکردن کف اتاق ها جمع می کردیم .صاحب خانه قول داده بود که دست آخر پس از تمام شدن خانه اش برای هرکدام ما یک دست کت وشلوار بخرد. هر روز ننه پول ناهارمان را می داد وروانه مان می کرد.از میان تیمچه که می گذشتیم ،بادیدن سینی های بامیه پایمان سست میشد.مینشستیم کنار سینی بامیه فروش وهرچه پول داشتیم می دادیم وبامیه می خوردیم وتا شب گرسنه وبی پول به سر می بردیم. ننه با کار خیاطی خرج خانه را در می آورد.خواهر کوچکمان عذرا هم کمکش می کرد.بابا رفته بود باغ اجاره کرده بود .تابستان ها کارش همین بود. عذرا شب با لحن بچه گانه وشیرینی به ما می گفت:"وقتی ناهار می خوریم،ننه می گوید:آه خدا کاش دوتا بال داشتیم والان می پریدیم واین ماست وخیار را می بردیم برای بچه هام.آخ الان توی آن خاک وخل چه می خورند؟خداکند مریض نشوند." ننه نمی دانست که ماهمان صبح زود پول مختصرمان را خرج می کردیم وتا عصر برای پول درآوردن به هر دری میزدیم. یکی از راه های درآمدمان بردن تشت خمیر به نانوایی بود.زنی بودکه خودش خمیر درست می کرد ومی برد به نانوایی تا برایش نان خاصه ای بپزند.اکبر تشت خمیرش را روی سر می گرفت ومی برد نانوایی ودوریال می گرفت.اصغر هم کاغذهای سیاه توی کوچه را جمع می کردومی برد برای عمو یوسف بقال ودوریال هم او می گرفت. یک روز عمو یوسف وقتی کاغذها را ورق می زد،یک فضله ی درشت مرغ لابه لای کاغذها پیدا کرد ودیگر از ما کاغذ نخرید.ظهر خسته وگرسنه می نشستیم وبا نان کمی که داشتیم سرمان را گرم می کردیم.عمو یدالله که عمله بود، هر روز ظهر طالبی می خرید .یک روز دورش نشسته بودیم.طالبی را شکست واز هم باز کرد.طالبی کرمو بود.تویش سیاه شده بود.خندیدیم وعمو یدالله عصبانی شد وگفت : "دفعه دیگر طالبی نمی خرم.چرا چیزی نخرم که چشمم خوب آن را نبیند ها!انگور می خرم .شما هم کمتر بخندید.مگر تا به حال طالبی کرمو ندیده اید؟" سپس طالبی را دور انداخت وما آن را برداشتیم وخوردیم. روز دیگر که خیلی گرسنه بودیم،پسرکی یک پاکت پراز خرما دستش بود واز کوچه می گذشت.پسرک کت وشلوار قشنگی پوشیده بود وموی بلندی داشت.خرما شکم گرسنه ی ما را تحریک کرد.به اکبر گفتم:"می توانی خرما را از دستش بقاپی وفرار کنی؟" اکبر آب دهانش را قورت داد وگفت:"آری .آری داداش جان.همین الان می روم." اکبر موذیانه جلو رفت واز پسرک پرسید:"آقاخانه ی آقای اجاق زاده کجاست؟" پسرک تا آمد تماشای اطرافش بکند،اکبر پاکت خرما را قاپید وفرار کرد.پسرک با داد وفریاد به خانه رفت ومادرش وچند نفراز اقوامشان را آورد.از ترس می لرزیدم.پسرک رو کرد به من وگفت:"یک پسر پیرهن قرمز بود.توی همین خانه کار می کرد .کجا رفت؟"من گفتم:"نمی دانم. اصلا اورا نمیشناسم." اکبر از آن دورها از کنار دیوار سر می کشید ومن اورا می دیدم. پسرک با مادرش رفتند.ولی اکبر تا غروب همان دورها ایستاده بود وجرات نمی کرد پیش ما بیاید. اصغر صندوق چوبی کوچکی داشت که استاد بنااسمش را گذاشته بود"صندوق بدبختی".چون چند تکه نان خشک درون صندوق بودو همیشه برسر صندوق بین ما دعوا وزدو خورد در می گرفت. صندوق را از خانه با نان بیات پر می کردیم وبه محل کارمان می بردیم.بعضی وقت ها هم اصغر سوسک یا ملخی را می گرفت و توی صندوق بدبختی می گذاشت.