خاطرات کاملا#کرونایی قسمت دهم. به خودش نیومده بود هنوز و تو شوک بود که دید دست انداختم پشت تختش و دارم میبرمش به طرف اون در!
فقط صدای نفس کشیدنش میومد.
همین جوری که داشتم میبردمش گفتم: آروم باش خانوم! من اینجام. مشکلی پیش نمیاد. فقط یه سر بریم اونجا و بیاییم.
در باز کردم و وارد راهرو شدیم. قدم قدم به طرف انتهای راهرو پیش رفتیم.
خانمه رو میگی؟ سکوت محض و نفس های عمیق و رنگ پریده!
تا اینکه به انتهای راهرو نزدیک و نزدیک تر شدیم و به یه در بسته رسیدیم که بالاش نوشته بود: «سردخانه! ورود اکیدا ممنوع!»
رو کردم به طرف خانمه و گفتم: اینجاست. ته خط اینجاست. اگه نذاری کارمو بکنم ته خطت اینجاست. بریم یه سر داخل؟
آقا من که قصد نداشتم زن مردمو ببرم تو سردخونه و بیارم بیرون! فقط میخواستم نشونش بدم که اگه نذاره درمان بشه، وضعش اینه!
اما شانس اون خانمه اصلا خوب نبود!
والا
خیلی بد شانس بود بنده خدا!
چون همون لحظه که میخواستیم برگردیم، یهو در سردخونه باز شد و یکی از پرسنل محترم سردخونه با همون حالت و وضعیت خاصش میخواست بیاد بیرون ...
آخی
بنده خدا
زاویه صورت اون خانمه جوری بود که از روی همون تخت و از لا به لای اون در، تا منتهی الیه برزخ و شب اول قبرش و نکیر و منکر رو دید!
خلاصه آره دیگه ...
وقتی برگشتیم سر جاش، دو سه ساعتی گذشت تا کل پرسنل دست به دست هم دادند به مهر، مریض منظور را دوباره سر پا کردند!
مگه به حالت اولش برمیگشت؟
من که وسایلم آماده کرده بودم که اگه سکته کرد، بزنم به چاک!🙈
اما خدا خیلی حاجیو دوس داره😌
چون وقتی اون خانمه از اون شوک شدید برگشت، انگار از جهان آخرت برگشته بود!
قشنگ همکاری میکرد ... ☺️
مودب هم شده بود ...😊
حرفای زشت هم نمیزد ...😁
قرص و کپسولش هم میخورد...🤒
اصلا هم بوی وایتکس اذیتش نمیکرد...😷
ضمنا به هر کسی هم که رد میشد سلام میکرد!😂
#حدادپور_جهرمی. @sabasarbaz
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت چهاردهم
قبلنم گفتم؛ اکثر کارهای ما به صورت بالینی و صحبت با تک تک بیماران بود. مخصوصا بیمارانی که خودشونو باخته بودند و یا کسی نداشتند.
بعضی بیماران هم بودند که معلوم بود که پیداشون کردند. ینی از کوچه و خیابون پیداشون کرده بودن و وقتی مراکز نگهداری از کارتون خواب ها به سلامتی اونا مشکوک شده بودند، ازشون تست اولیه گرفته بودند و دیده بودند بیمار هستن و فورا به بیمارستان منتقلشون کرده بودند.
با خودم تردید داشتم این خاطره را در این مجموعه خاطرات کرونایی بیارم یا نه؟ اما هر چی فکرش کردم دیدم اگه بعدها این خاطرات تبدیل به کتاب بشه و چاپ بشه اما این تیکه در اون نباشه، برام هیچ لطفی نخواهد داشت.
کوتاهه اما برای خودم، همه اون چند روز یه طرف، این تیکه هم یه طرف!
یه جوونی آوردند که قدش نسبتا بلند. موهای ژولیده و بلند و به هم ریخته. تیک داشت. شلوار و پیراهنش هم زار میزد. هست یه وقتایی هیچ چیزت دست خودت نیست و حرکت میکنی به طرف یه چیزی یا یه کسی... همون موقع ها که از نگات شروع میشه و بعدش پاهات از اختیار خودت خارج میشه ومیری به طرفش ... وقتی اون پسره رو دیدم همین طور شدم.
داشتم برای یکی از پرستارها درباره رعایت نجاست و طهارت بیماران توضیح میدادم که ...
آوردنش ...
چشمام و پاهام و خودم و همه توجهم رفت به طرفش ... تا جایی که دیدم کنار تختش ایستادم. یه کم کنارتر ایستادم تا کارهای اولیش انجام بدن و یه کم آروم تر بشه. خیلی سرفه میکرد و تا میخواستن بهش دست بزنن، اولش بدنش یه تیک پیدا میکرد و بعدش اجازه میداد.
منو میگی ... غرقش شده بودم ... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟ اصلا تماشایی بود اون پسر!
پرستاره گفت: حاج آقا این خیلی اوضاش خرابه ... کاش اصلا کلا طرفش نمیومدین... ما هم به خاطر همین آوردمیش تو این اتاق که کسی نباشه ...
همین طور که نگاش میکردم، به پرستاره گفتم: چقدر حالش بده؟
پرستاره گفت: نمیدونیم چقدر میمونه!
پرسیدم: مگه مشکل دیگه ای هم داره؟
که یهو دو سه تا دکتر اومدن داخل و با عجله و تندی به من گفتن: حاج آقا لطفا برو بیرون ... اینجا کلا کسی نباید باشه ... این خطریه ...
از صندلیم بلندم کردند. ما طلبه ها با هم قرار گذاشته بودیم که مطیع محض دکترا باشیم و بخاطر اینکه اصطکاکی پیش نیاد و برای حضورمون خللی ایجاد نشه، هر چی گفتن قبول کنیم.
پاشدم که برم بیرون ... یه لحظه دم در از پرستاره خیلی آروم پرسیدم: غیر از کرونا مگه چیزی دیگه هم داره؟
یه جوابی شنیدم که کلا ... رفتم ... محو شدم ... دلم مثل آیینه خورد زمین ... شیکست ... پرستاره آروم گفت: آره ... ایدز داره!
وای منو میگی؟ اصلا خرابتر شدم. چون پسر بسیار خاصی بود. از اونا که ... کلمشو نمیدونم چی تایپ کنم ... شاید نیم ساعت دنبال کلمه میگشتم که بذارم اینجا ... فقط بلدم بگم «خراباتی» بود ... اگه صد برابر این هم چرک و چورک بود، بازم نمیتونست تیپ و چهره و زبان بدنش از کسی مثل من مخفی کنه!
شاید ساعت حدودا 2 عصر بود. مخصوصا اینکه گفته بودند شاید امروز آخرین روز خدمت شما باشه و باید برین تا نوبت گروه های دیگه برسه. به خاطر همین داشتم حرص میخوردم که نمیتونم برم پیشش.
جسمم همون دور و بر میپلکید و با این و اون حرف میزدم و شوخی میکردم و بگو و بخند و حرف و اینا داشتم. اما چشمام مثل کِش، تا ولش میکردی، میرفت به طرف اون در ...
از اوناش نیستم که فورا جا بزنم و بگم آخی ... دیگه تقدیرم نبود و ولش کنم. گذاشتم شیفت عوض بشه. بخش خلوت بشه. حساسیت ها روی اون اتاق کمتر بشه. همه چی مثلا عادی بشه.
تا حدود ساعت 2 بامداد ...
فهمیدم وقتشه و قدم قدم مثلا داشتم راه میرفتم و آروم خدا قوت میگفتم و ... به طرف در حرکت کردم.
رسیدم دم درش ... از بالاش نگا کردم. دیدم دراز کشیده و سرم تو دستش هست و اطرافش هم یه پلاستیک بزرگ از سقف تا زمین کشیده شده.
یه نگا به سمت راست و چپم کردم و وقتی دیدم شرایط فراهمه، آروم در رو باز کردم و رفتم داخل و آروم هم در رو بستم.
متوجه شدم که بیداره و یه تکون خورد و فهمید که رفتم داخل. اما به خاطر اینکه کسی متوجه حضورم نشه، چراغو روشن نکردم تا چراغ اتاقش خاموش باشه.
یه نور خیلی ضعیف میومد تو اتاق و همین نور ضعیف، برام کافی بود که بتونم ببینمش و یه صندلی بذارم کنار اتاقک پلاستیکی که اطرافش کشیده بودند و بشینم.
وقتی نشستم، دو سه دقیقه فقط نگاش کردم. دیدم خیلی واضح نمیبینمش. چون همه وسایل ایمنی داشتم و شکلات پیچ بودم تصمیم گرفتم پلاستیک ها را بزنم کنار. فوق فوقش این بود که میومدن و لیچار بارم میکردن و از بیمارستان مینداختنم بیرون! اما می ارزید.
#حدادپور_جهرمی
@sabasarbaz
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت پانزدهم
از اون لحظه که بنیامن رو دیدم و باهاش هم کلوم شدم دیگه آدم قبلی نشدم. یه ژولیدگی خاص و جنون جذابی در رفتار و کردارش بود. وقتی با دیدن رفتارش اون جوری شدم ... شما دیگه در نظر بگیرید که با اون جمله اش چه حال و روزی شدم که گفت: «از وقتی بابامون ما رو به جای خدا، به طاووس خان سپرد بدبخت شدیم.»
نمیدونم کی بود و چی بود و چطوری یهو سر راه و زندگی من سبز شد؟ فقط اینو میدونم که اتفاقی نبود. انگا اون شب منتظرم بود و خودش به من شجاعت و ریسکِ رفتن به اتاقش داد.
نمیدونم چی دارم میگم!
خلاصه صبح شد و من همچنان بیدار...
بخش شلوغ پلوغ شد و قرار بود که تیم ما بیمارستان رو ترک کنه و جای خودمونو به بچه های طلبه دیگه بدیم.
وقتی همه داشتن رفت و آمد میکردن و فکر میکردم کسی به کسی نیست، آروم آروم رفتم به طرف اتاقش. بازم یه نگا به این ور و اون ور کردم. دیدم کسی نیست. دست انداختم که درو باز کنم ... اما متاسفانه در باز نشد!
یه کم در رو فشار دادم. فکر کردم گیر کرده و باید زورش کنم. اما دیدم نه! قفلش کردند. از پنجره بالای در یه نگا به اتاق انداختم. دیدم هستش. سر جاشه. تکون نمیخورد. اما در رو روش قفل کرده بودن! نمیدونم کارشون درست بود یا نه؟ اما اون لحظه از بس عصبی و خراب بودم، با خودم گفتم: «چرا درو بستن؟ انگار میترسن فرار کنه بنده خدا!»
چند لحظه تو اتاقو نگا کردم. دوس داشتم براش یه کاری کنم اما نمیدونستم چیکار کنم؟ فقط بی اختیار، زبونم چرخید و براش یه آیت الکرسی خوندم : بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله الا هو الحی القیوم ...
صدام زدن و باید میرفتم. یکی از رفقا گفت: میخوایم از مریض ها و پرسنل حلالیت بطلبیم و بریم. هر کدوممون دو دقیقه وقت داریم ...
گفتم: تا من یه کم خودمو جمع و جور میکنم، شماها حرفاتونو بزنین. آخر سر منم یه دو کلمه میگم.
بر عکس همیشه، حوصله نداشتم و سر حال نبودم. دوس نداشتم برم. با خودم میگفتم: «خدافظی و رفتن دیگه چه صیغه ایه؟ خب تا آدم سرپاست، میمونه و خدمت میکنه و وقتی هم افتاد زمین و دیگه نتونست رو پاش بایسته، میبرنش تا یکی دیگه بیاد.»
دو سه نفر طلبه ای که قبل از من حرف زدند خیلی قشنگ و اصولی و چارچوب دار حرف زدند. از رحمت الهی و ناامید نشدن از درگاه خدا و اینکه خداوند شافی و کافی همه بنده ها هست و اینکه همه روزهای خوب و بد بالاخره سپری میشه و شما هم خدا کریمه و ان شاءالله مرخص میشین و ...
من اصلا تمرکز نداشتم. حالمم یه جوری بود. میدونستم اگه حرف بزنم خراب میکنم و خرابتر میشم.
معمولا اینجور موقع ها فورا حرفای بقیه تموم میشه و میگن: استفاده میکنیم از بیانات عزیز دلمون ...
حالا هر وقت میرفتن منبر، مگه میشد آوردشون پایین؟
اما اون لحظه، همه شده بودن «رعایت کننده به سر وقت تموم کردن و نوبت من شدن!»
خلاصه پا شدم و رو به جمعیت ایستادم. همممه زل زده بودن به من و یه نیم لبخند هم رو لباشون و فکر میکردن الان میبندمشون به توپ و تانک شوخی مسخره بازی!
اما ...
بسم الله الرحمن الرحیم
معمولا آدم یه وقتایی یه چیزایی توسط یه کسایی و یه جاهای عجیبی سراغش میاد که حتی تو خواب هم نمیدید.
مثلا اگه برم به زن و بچم بگم و یا توی کانالم و پیجم بنویسم که سه چهار روز رفته بودم بیمارستان و کاش مرخص نمیشدم و نمیومدم خونه، یا میگن باز فاز فانتزی برداشت!
یا میگن جوّ اخلاص و جهادی و این چیزا زده بالا و الان تو حسه!
یا میگن لابد چقدر تو خونه و روی مبل و کنار زن و بچش بهش بد میگذشته که ترجیح میده برگرده پیش بیماران واگیردار!
اما نمیدونن شماها چه گنجی هستید.
پیرمرد و پیرزنا که چقدر لب و دهن دعاگو دارن و حتی اگه از کنارشون رد بشیم وسلامشون کنیم، وقتی میخوان جوابت بدن، یه دعا هم در حقت میکنن! حالا چه برسه که یه کاری هم براشون بکنی.
جوون تر ها هم که ماشالله دیگه لازم نیست بگم. از بس گرم و پر مهر و محبت و تشنه توجه و دو کلوم هم حرف شدن.
آقا من چیزی برای گفتن ندارم. الان هم چون گفتن یه کلمه خدافظی کن و از کادر درمان و بقیه تشکر کن دارم حرف میزنم و الانه که وقتم تموم بشه.
@sabasarbaz
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت شانزدهم
با همه خدافظی کردیم. تیم بعدی داشت آماده میشد که جای ما شروع به فعالیت تبلیغی کنند. ما تمام نکات مهمی که لازم بود به عنوان تجربه تبلیغی به اونا بگیم گفتیم و یادآور شدیم.
قرار شد که به خرج خودمون از ما تست بگیرن و اصلا چند روز یه جایی باشیم و وقتی از سلامتیمون مطمئن شدند بریم سر خونه و زندگیمون. هرچند ما مطمئن بودیم که سالمیم و به خاطر استفاده به جا و به اندازه از داروی امام موسی کاظم علیه السلام اتفاقی برامون نمیفته.
الحمدلله تست اول و دوم مشکلی نبود و حتی گفتن سالمین و از نظر ما مشکل خاصی نیست ولی اگه بخواید میتونین صبر کنین تا جواب تست سوم هم بیاد.
ماشین اومد دنبالمون و رفتیم به اون محلی که گفتم. رفقای دیگه که در اون مرکز فعال بودند از ما استقبال گرمی کردند و پس از یه عملیات ضد عفونی کامل، دوباره لباس عوض کردیم و برامون سفره انداختن و جاتون خالی یه نون پنیر و چایی شیرین زدیم و سر حال تر شدیم.
میدیدم که بچه های اونجا چقدر خالصانه کار میکردند. بعضیاشون راوی و خادم الشهدا هم بودند و در مناطق و با کاروان های راهیان نور دیده بودمشون. بچه هایی که اصطلاحا بین خودمون بهشون میگیم بچه های اجرایی و جهادی. نه اینکه اهل تحصیل و علم و این چیزا نباشنا. اتفاقا بعضیاشون خیلی هم اهل فضل و دانش هستند و کارشون درسته. خدا همشون حفظ کنه.
رفتم یه گوشه دراز کشیدم و گوشیم روشن کردم و برای خانم بچه ها تماس گرفتم. خانمم گفت: «یه پیام توی کانالت بذار که در این چند روزی که پیام نذاشتی و ازت بی خبر هستند، مردم نگران شدند و بعضیا خانمشون دارن برای من زنگ میزنن. حالا کی میایی خونه؟»
گفتم: «معلوم نیست اما بذار دو سه روز اینجا باشم و وقتی گفتن بیام.»
گفت: «راستی برای مادرت هم حتما زنگ بزن.»
یه تماس هم برای مادرم گرفتم. مادرم گفت: «اگه نمیرفتی بیمارستان تعجب میکردم. خدا پدرِ زنت بیامرزه که با شرایطی که داره و توی شهر غریب، اجازه داد بری!»
بعدش نتم روشن کردم و رفتم سراغ پنجاه شصت تا شبکه و سایت و کانالی داخلی و خارجی که هر روز و هر شب رصدشون میکنم. دیدم دشمن با اینکه خودش مثل خر تو گِل گیر کرده اما داره مسئله کرونا را به یک چالش مدیریتی برای جمهوری اسلامی تعریف و مخابره میکنه!
خب این وسط، بچه های جبهه انقلاب هم مثل همیشه شبانه روز داشتن خط مقدم کار میکردن و روشنگری میکردند اما تقریبا 70 درصد حجم پیام ها مربوط به ارائه و بازپخش اخبار مربوط به کرونا بود و حداکثر 30 درصد به مخاطبینشون تحلیل و چشم انداز واقعی با رویکرد حفظ امید و اقتدار ارائه میدادند.
دور از انتظار نبود که مثل همیشه، یه عده قابل توجهی هم پیدا بشن و این مسئله را دستمایه طنز و جوک و شوخی قرار بدن اما جالبه که اون سایت ها و افراد و ادمین ها تقریبا با تاخیر دو سه هفته ای از این مسئله دست به کار شده بودند! این ینی نوع خاص و جالبی از شوک و استرس در بین خودشون حاکم شده بود و فکر نمیکردن اینقدر جدی بشه. به خاطر همین بیشتر از اینکه با خود کرونا شوخی کنند، با مردم و کرونایی ها و فضای پیش آمده شوخی کرده بودند و بندگان خدا اطلاعات جذابی از کرونا برای تولید محتوای طنز نداشتند و این خیلی طبیعی بود.
تو همین اوضاع و احوال، متاسفانه دو نفر از بهترین ادمین های اپوزیسیونِ زرتشتی که خیلی در جذب اقشار خاکستری و خارج نشین ها به انقلاب و حضرت آقا موفق عمل کردند از طرف منافقین مورد حمله تروریستی قرار گرفته بودند و جالبه که هر دو در دو کشور متفاوت اما در یک روز مورد حمله قرار گرفته بودند! با دوتاشون حرف زدم و الحمدلله حالشون خوب بود اما گفتن فعلا تا یک هفته باید صبر کنیم و بعدش برنامه تولید کنیم. اطلاعات جذابی درباره کرونا و دستپاچگی دولتمردان و وحشت عمومی که اروپایی ها را فراگرفته داریم و تدریجا منتشر میکنیم.
اون لحظه اینا و چیزای دیگه برام جالبتر بود و نظرمو جلب کرد. تا اینکه سه چهار نفر از بچه ها اومدند پیشم و شروع به صحبت کردیم. گفتم: «رفقا این کرونا نیومده که به همین راحتی بره. حتی ظاهرا از قِبَل همین ویروس، چند تا ویروس دیگه هم تا ماه های آینده ممکنه از طرف همون چشم بادامی ها به دنیا سرایت بکنه که میگن چون اکثرا ابتدائا از طریق حیوانات منتقل میشن، قابلیت جهش و تغییر فرم و عملکردشون بیشتره.»
@sabasarbaz
⛔️خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت هفدهم
بر خلاف تصور بعضیا تعداد کسانی که برای غسل دادن و کفن کردن اموات کرونایی داوطلب شده بودند کم نبود. اتفاقا قشنگیش اینجا بود که مکرر تماس میگرفتن و از طلبه و غیر طلبه، مرد و زن، پیر و جوون خواهش میکردن که نوبتشون جلو بندازن و بتونن خدمت کنند.
حتی یه نفر زنگ زده بود به یکی از رفقا و گفته بود که من کارمندم و خونمون هم فلان شهرک هست و ملبس به لباس روحانیت هم هستم. اگه امواتی بودند که خیلی وضعشون بد هست و کسی طالب نیست بره کاراش رو بکنه، حاضرم بعد از ساعت 4 بعد از ظهر بیام و حتی به خرج خودم کاراشو بکنم.
خب منم اسمم نوشتم. هر چند قبول نکردن و گفتن دیگه نوبت تو نمیشه که به عنوان عضو اصلی بری و باید بقیه هم بتونن در این خدمت شریک بشن. اما در حال و هوا و جریان بچه ها بودم.
بچه ها دو تا تیم شده بودند که سر گروه دو تاش با هم فرق داشت.
یکی از سرگروه ها اسمش عماد بود. حدودا 35 ساله و اهل فضل و علم و خیلی هم متخلق و اهل نماز شب و خلوت و این چیزا. اما جد اندر جد ورزشکار و اهل زور خونه و باباش هم قصاب بوده. این بنده خدا سر تیم گروه الف بود. ینی پنج نفر پنج نفر برمیداشت و با خودش میرفتن و با خودش هم برمیگشتن. وقتی اونا برمیگشتن، نوبت تیم بعدی میشد و ...
این آقا عماد ما که بچه خشک مقدسی هم نیست، ماشالله قد بلند و هیکلی و صورت درشت و ابروهای پر و محاسن پرپشتی هم داره و یه نشونه هم از دوران جاهلیتش روی صورتشه. البته اینا که گفتم مودبانه اش بود. به خاطر اینکه پی ببرید دقیقا چطوریه، فقط بذارین اینو بگم که وقتی از بچه های تیم الف میپرسیدم که: «فلانی! داری جای مهمی میریا. نمیترسی؟»
جواب میدادند: «بالاخره عماد باهامونه. دیگه از عماد که ترسناک تر نیستند. اگه قرار باشه کسی از کسی بترسه، اون بنده خدایی باید بترسه که تسلیم، خوابیده روی سنگ مرده شور خونه و قراره عماد بره بالا سرش!»
فکر کنم جا افتاد دقیقا!
حالا بریم گروه ب. سرتیم گروه ب یکی از رفقا بود به اسم محسن. این آقا محسن، کوچیک موچیک و جمع و جور اما چُست و چابک. اینقدر ماشالله مثل فلفل و فرفره، تند و تیز کاراشو میکرد که همه کم میاوردن. خیلی بچه اهل تحقیق و دقتی هم هست و تا قبل از اینکه مشغول کار مدیریت یکی از حوزه ها بشه، نشست و با دخترش کل قرآن رو طی سه سال حفظ کردند.
وقتایی که مثلا اموات زیاد میشد و میخواستن مثلا فلان سردخونه رو تا ظهر تموم کنن و بشورن و کفن کنن و شکلات پیچ تحویل بدن، کنترات میسپردن به آقا محسن و تیم همراه. تیم همراهش کیا بودن؟ ده دوازده نفر از خودش تیز و بزتر! همشون هم در یک سایز و اندازه. ینی مثلا کسی حق نداشت قدش از خود آقا محسن یک متر و نیمی بلند تر باشه.
از یکی از بچه های تیمش همون سوالی که از بچه های تیم عماد پرسیده بودم، پرسیدم و گفتم: «نمیترسی؟ جای مهمی داری میریا!»
جواب داد: «با آشیخ محسن اصلا فرصت نمیشه بترسی! اینقدر زود و با کیفیت کارا پیش میره و همه درگیر برخورد و اذکار و قرآنش برای اموات هستند که دیگه وقت نمیکنی به ترس فکر کنی!»
از دو تا گروه خوشم اومد. ازشون خواهش کردم که منو با خودشون حداقل به عنوان کمکی و کسی که آب میریزه روی دستشون ببرند.
اول قرار شد با تیم آقا عماد و اینا برم. خدا شاهده اگه بخوام کلمه ای غلو بکنم.
وقتی لباس مخصوص و ماسک مخصوص زدیم و زیر قرآن رد شدیم، صدای مهیبی باعث شد از سر جام کنده بشم!!
آقا عماد بود که با صدای رعد و برقیش فریاد زد: «گروهان! با توکل بر خدا! با توسل به حیدر کرار! به امید نابودی استکبار جهانی و منافقین، پشت سر من ... به پیش!»
@sabasarbaz
⛔️ خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت هجدهم
اون روز با حاج عماد خیلی خوش گذشت. اینی که میگم «خوش» گذشت، خوش گذشتا. اصلا یه خوشی میگم و شما هم یه خوش میشنوین. خیلی معدود مواردی پیش میاد و شایدم اصلا برای کسی پیش نیاد که تو زندگیش یه روز کنار یه تعداد جسم بی جان و حتی بعضیاش یه کم چیز ... چیز دیگه ... چی میگن بهش ... ناجور ... جسم بی جان ناجور قرار بگیره با یه حاج عماد! اون وقته که بهتون میگم لذت معنوی و اشک داغ داغ که از چشمت میریزه روی صورتت و نمیتونی به خاطر ماسک و اینا اشکتو پاک کنی و چشمت تمیز کنی، چقدر کیف میده؟
وقتی برگشتیم قرارگاه، من خیلی خسته بودم. تجهیزات درآوردیم و ضد عفونی شدیم و غسل کردیم و نماز مغرب و عشا خوندیم و رفتیم پیش بچه ها.
پرسیدم: حاج محسن و بچه هاش امشب راهی میشن یا فردا؟
گفتن: فردا صبح بعد از نماز صبح.
از خدا خواسته، سه چهار تا لقمه لوبیا چیتی خوردم و مثل جنازه ها افتادم. چون هم اجسام بی جان آن بندگان خدا سنگین بود و اون روز به من فشار اومده بود و هم نیاز به سکوت و خلوت داشتم و باید یه کم با خودم میبودم.
از اون شب دیگه براتون نگم که تا صبح خواب بابای خدا بیامرزم دیدم و چقدر باهاش حرف زدم و چه چیزایی بهم گفت. چون در کل این دو سالی که پدرم مرحوم شده، این شاید اولین بار هست که خواب مفصلی دیدم و تونستم بشینم پیشش و باهاش حرف بزنم و جوابم بده.
تقریبا نیم ساعت قبل از اذان صبح، مناجات «مولای یا مولای» حضرت امیر در مسجد کوفه گذاشتن و کم کم همه از خواب بیدار شدن و اهل نافله به خواندن نافله مشغول شدند.
نماز صبح خوندیم. رفتم پیش حاج محسن و بهش گفتم اگه اجازه میدید امروز با تیم شما باشم. گفت: اشکال نداره فقط ما الان میخوایم بریما. اگه آماده نیستی فورا برو آماده شو.
گفتم: آمادم. اما چرا الان؟
گفت: یه عده دیگه هم هستن که اونا هم به نظرم خودمون بشوریمشون بهتر باشه.
اون لحظه نفهمیدم چی میگه و منظورش چیه؟ فقط گفتم چشم و رفتم دوتا لقمه نون پنیر گذاشتم تو دهنم و بعدش رفتم اتاق تجهیز بچه ها و آمادم کردند.
اصلا فکرشم نمیکردم اون روز چه چیزا در انتظارم هست و قراره با چه چیزایی روبرو بشم. بسم الله گفتیم و آیت الکرسی جمعی خوندیم و راه افتادیم.
وقتی رسیدیم به غسالخونه مد نظر، دیدیم هنوز درش باز نشده. رفتن کلید آوردن و کارای اولیه و نامه و ...
تا اینکه در باز شد. حالا حاج محسن و هفت هشت نفر دیگه مثل خودش و من یه طرف! حدود هشت نه تا میت کرونایی هم یه طرف!
حاج محسن به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت: آماده ای؟
اون گفت: بله حاجی. شروع کنم؟
حاج محسن هم اشاره کرد و گفت: بسم الله!
دیدم اون رفت یه گوشه غسالخونه ایستاد و یه گلویی صاف کرد و شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم ... زیارت میکنیم حضرت اباعبدالله الحسن علیه السلام از راهی دور اما با قلبی نزدیک ... از طرف خود ... پدر ... مادر ... ذوی الحقوق ... علما ... صلحا ... شهدا ... و از طرف این بندگان خدا که اجسام بی جانشون در اینجا هست و ان شاءالله امروز آنها را غسل و کفن خواهیم کرد و بدرقه خانه آخرت خواهند شد قربتا الی الله ... السلام علیک یا ابا عبدالله ... السلام علیک یا بن رسول الله ...
شروع کرد ... چه صدای محزون و محجوبی ... چه صوت و لحن مناسبی ... مداح نبودا ... اما از اونا بود که فقط کافیه خیلی معمولی بگن السلام علیک یا اباعبدالله تا دلت بره سمت کربلا. حالا چه برسه بخواد یه کم سوز هم به صداش بده ...
اون همینجوری که میخوند حاج محسن اشاره کرد و بقیه مشغول سرد و گرم کردن آب و درست کردن آب شامپو و بعدش هم آب سدر و کافور و ... شدند.
شمردیم فقط نه نفرشون مال کرونایی ها بودند. حاجی گفت عجله ای کار نمیکنیم اما لطفا دقت کنین که بندگان خدا خیلی معطل نشن اینجا. شاید روحشون اینجا باشه و خیلی خوششون نیاد که معطل دست من و شما باشند.
«یا اَبا عَبْدِ اللّهِ، لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّهُ، وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَهُ بِکَ عَلَیْنا وَ عَلى جَمیعِ اَهْلِ الْاِسْلامِ...»
روش حاج محسن این بود که کارای شست و شو را فقط خودش تنها انجام نمیداد. برای هر جنازه، سه نفر معین میکرد که همه کاراشو انجام بدن. اما اونا موظف بودند همه مراحل و کارای حاج محسن رو انجام بدن و از بس با خودش در اینجور مواقع بودند دیگه واسه خودشون یه پا حاج محسن شده بودند.
@sabasarbaz
⛔️ خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت نوزدهم
فضای عجیبی در روزهای کرونایی در قرارگاه های بچه های جهادی و طلاب حاکم بود. اون از بیمارستانش. اون از قرارگاهش. اون از سردخونه و مرده شور خونش و ...
وقتی اون پسر اعدامی رو شستیم و یه دست کفن مرتب هم کردیم و آماده شد، گذاشتیم که هر وقت خواستن بیان ببرن و دفنش کنند. بچه ها از یه در دیگه میخواستن خارج بشن که حتی نفهمن این پسر کیه و کس و کارش کین و کجایین؟
ولی یه جوری بود. دل کندن ازش سخت بود. حالا ما کلی آدم شسته بودیم و تیمم داده بودیما. ولی اون جوون یه جور خاصی بود. انگار تو وجودش آهن ربا داشت که همینجوری بچه ها ایستاده بودن و نگاش میکردن.
من اگه یه روزی قرار باشه واسه بچه هام از کرونا و روزای خاصش بگم، محاله که دو نفر رو یادم بره و از اونا چیزی نگم: یکی بنیامین! که خدا بگم چیکارش کنه؟ اصلا خرابمون کرد و رفت! یکی هم همین جوون اعدامی! که انگار داشتیم بعد از مرگش میشناختیمش ولی دیگه دیر شده و باید خاکش کنن.
بگذریم ...
بچه هایی که غسل میدادن و زحمت کفن و دفن اموات کرونایی رو میکشیدن، اگه جا داشت غسل میدادن اما اگه هم دیگه نمیشد تیمم میدادند. حتی الان شنیدم که بعد از روزهای اول که تیم ما اونجا فعال بود، سایر تیم ها مجبور شده بودند اغلب اموات را فقط تیمم بدهند و شرایط غسل را نداشتند.
نتیجه سلامتی من و چند تا از بچه های دیگه اومده بود و کم کم باید کلا قرارگاه را هم ترک میکردیم و جای خودمون رو به سایر اعزّه میدادیم.
ولی با یک چیزی روبرو بودیم که نمیشد ازش گذشت ولی واجعا جای کار داشت. اونم این بود که تعداد بانوی غساله کم بود و کم کم داشت میزان و تعداد اموات بانو هم افزایش پیدا میکرد.
از یه طرف اغلب خواهرا و خانواده ها بنا به شرایط و تکلیفی که داشتند مشغول دوختن ماسک و لباس مخصوص و این چیزا بودند و از یه طرف دیگه شاید حداکثر خواهرانی که از بانوان محترم طلبه بودند و جهادی در کار غسل دادن اموات داوطلب شده بودند سه نفر بود. البته جایی که ما بودیم سه نفر بودند و من اطلاعی از سایر جاها ندارم.
اون سه بنده خدا دیگه بیشتر از یک هفته صلاح نبود اونجا باشن. هم به خاطر سلامتی و هم به خاطر شرایط روحی و این چیزا. بندگان خدا خودشون هیچی نمیگفتند و اعتراضی نداشتند. ولی خب! بچه ها باید یه فکری به حالش میکردند تا خدایی نکرده شاهد حادثه ناگوار برای اونا نباشیم.
نشستیم دور هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم؟ هر کسی یه چیزی گفت ونظری داد. یکی گفت فراخوان بدیم اما بنا به دلایل متعدد این پیشنهاد رد شد. یه نفر گفت با یکی دو تا از حوزه ها صحبت کنیم و بگیم اساتیدشون زحمتش بکشن اما خیلی از این پیشنهاد هم استقبال نشد. دو سه نفر گفتند خانمای خودمون اعلام آمادگی کردند و از ظرفیت همینا استفاده کنیم اما اینم جالب نبود و نمیخواستیم از یک خانواده، هم پدر گرفتار باشه و هم مادر! با اینکه خیلی هم اصرار داشتند اما صلاح نبود.
خلاصه مونده بودیم چیکار کنیم. بعد از دو ساعت جلسه و بحث، چون نمیخواستیم الا بختکی کار کنیم، قرار شد استراحت کنیم و ادامه بحث را بندازیم برای بین الطلوعین فرداش.
رفتم دراز بکشم که یادم به گوشیم افتاد. گوشیمو برداشتم و یه ضد عفونی کردم و روشنش کردم. ماشالله شاید دو هزار تا پیام نخونده داشتم. همینجوری که چشمی داشتم به عزیزانی که پیام دادند نگاه میکردم، یهو چشمم خورد به اکانت «محمد» و فورا بازش کردم. نوشته بود: «سلام. تماس فوری.»
دیگه نگا نکردم ببینم ساعت چنده؟ فورا زنگ زدم براش:
«ما با ولایت میمانیم
شور ما از عاشوراست ...»
فورا برداشت. گفتم: سلام علیکم
@sabasarbaz
خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت بیستم
👈(قسمت آخر)👉
از روزی که پریا خانوم و دوستاش اومدن و یه عده دیگه هم از خانما ترغیب شدن و جهادی اومدن پای کار، قسمت خواهران به جنب و جوش افتاد و کاملا بی سر و صدا و خالصانه وایسادن به کار و غسل و کفن اموات.
ما نمیدونستیم چطوری ماسک و تجهیزات گرفتن و چطوری غذا و پخت و پز میکردن و چطوری جذب کردن و ... کلا ماشالله همه چیزو جداگانه و با سیستم خودشون چیده بودند.
روش کار و استقلال کامل در تامین اقلام مورد نیازشون سبب شده بود که حتی یکبار هم به برادرا مراجعه نداشته باشند و همین سبب افزایش ضریب پاکی فضا و برکت فوق العاده در کارشون شده بود.
وقت خدافظی ما رسید. قرار شد پشت جبهه هم کمک کنیم. تقریبا هممون به این نتیجه رسیدیم و هم قسم شدیم که به صورت شبانه روزی و دو برابر تلاش جهادیمون در بیمارستان و غسالخونه و قرارگاه، در فضای مجازی فعالیت کنیم.
مثلا چند نفر به کمک بچه های رفع شبهات برن ... چند نفر برن کمک بچه های تهیه کلیپ و ضبط و پخش نماهنگ های کوتاه ... چند نفر برن علما و موسسات را راضی و توجیه کنن که لطفا مقداری از خمس مقلدانشون رو برای مبارزه با این بیماری مصرف کنند ... دو سه نفر قرار شد با سایر بچه هایِ جهادیِ شهر و جاهای دیگه ارتباط بگیرن و انتقال تجارب صورت بگیره ... عده ای هم بشین و تولید پست کنن ... یک یا چند نفر هم بشینن و روایت فتح این جبهه پر افتخار طلبگی و جهادی رو به خاطره و داستان بکشند.
اما هنوز کم داشتیم. نفر کم داشتیم. تجهیزات بدک نبود. آدم واسه شست و شو و تیمم و اینا داشتیم. اما بچه های 24 ساعته و پای کار برای فضای مجازی و اطلاع رسانی و تولید محتوای جبهه نرم کم داشتیم و داریم. نه صرفا بچه های گوشی اندروید به دست. بلکه بلا نسبت شما؛ بچه های موثر و موج آفرین و عاقل.
بگذریم ...
به خودم اومدم و دیدم با دست خالی ایستادم سر چهارراه منتظر تاکسی و میخوام برم خونمون. ماسک داشتم و به خاطر اینکه باید سر و صورتمون قشنگ توی بیمارستان و غسالخونه میپوشوندیم، کمی محاسنم از روزای گذشته کوتاهتر کرده بودم و پیراهم شلوار معمولی تنم بود و لباس روحانیتم یه کم چروک شده بود و به خاطر همین گذاشته بودم تو نایلون.
وقتی سوار تاکسی زردی شدم که جلوی پام ایستاده بود، دیدم یه خانم و یه آقا هم عقب نشستند. نشستم جلو و در رو بستم و راه افتاد.
رادیو روشن بود. یه آقایی داشت کنفرانس خبری میداد و میگفت: «نه خیر ... هیچ خبری نیست ... نه خبری از قرنطینه است و نه قراره جایی تعطیل بشه و اصلا امکان چنین چیزی هم نیست ... وزارت بهداشت ما اونچنان داره زحمت میکشه و اونچنان رونق بهداشتی و اونچنان مدیریت کارامدی از خودش نشون داده که اصلا مردم میگن: ما این ماسکارو نمیخوایم و نیاز نداریم!»
بجای دهن گوینده این جملات، یه کمی پیچ صدای رادیو رو گِل گرفتم و چرخوندم که صداشو نشنوم. در همین حین، راننده که از اون پیرمردای شیطون و شنگول طاغوتی بود گفت: «حق داری ... حق داری جوون ... ما دوره خدابیامرز شاه، جوونیمون کردیم و آردمون الک کردیم و الکمون هم آویختیم. خدا به داد شماها برسه با این جمهوری اسلامیشون!»
حالا منو میگی؟ حالم گرفته بود که از بچه ها جدا شدم و باید برم خونمون و به خاطر همین با شنیدن این خزعبلات، داشتم فقط نرمش قهرمانانه میکردم! خدا وکیلی!
یهو آقای پشت سریمون گفت: «قم آقا! قم!»
راننده با تعجب از تو آینه به اون آقاهه نگاهی کرد و گفت: «گفتی آخر همت پیاده میشی! نگفتی قم!»
آقاهه گفت: «نخیر آقا ... منظورم اینه که از قم اومده! این ویروس از قم اومده! اصلا بخاطر همینم بود که نمایندشون داشت تو مجلس شلوغش میکرد. آخرشم اومدن صندلیشو ضد عفونی کردن و اونم بدش اومد! چرا باید بدش بیاد؟»
خانمه که میخورد بالای پنجاه شصت سالش باشه گفت: «اصلش مال چشم بادمیاست ... بعدش یهو سر از قم و آخوندای خارجی درآورد!»
آقاهه که مشخص بود جونش میخواره با حالت شیطنت آمیز گفت: «هیچی دیگه ... بدبخت شدیم ... ویروسه رفت قم و هر چی هم بلد نبود، آخوندا یادش دادند ... دیگه قشنگ دهنمون سرویسه!»
سه تاشون زدن زیر خنده!
ولی من همینطور نشسته بودم و بنا نداشتم چیزی بگم تا اینکه راننده گفت: «آخوندا عامل پخش این ویروسه هستند. حالا تا یه چیزیم بگیم، فورا میخوان بزنن دهنمون سرویس کنن! مگه تعارف داریم؟ اقوام ما شمال زندگی میکنن! چند شبی هست اومدن پیشمون. ترسیدن مردم. میگن هیچ خبری نبوده. دو سه تا ماشین از قم اومدن رفتن شمال و ظرف مدت دو هفته همه جا ویروس پخش شده! بی بی سی میگفت آخوندا از طرف حکومت مامور شدن برن جاهایی که تو انتخابات کم شرکت میکنن این ویروس رو پخش کنن تا مردم حساب کار بیاد دستشون!!»
خب دیگه! داشتم جوش میاوردم. آخه این چه شعری بود که بافتن و اینا هم باور کردن؟!
@sabasarbaz