سلام وقتتون بخیر❤️❤️❤️
خداقوت بابت مطالب زیبایی که در کانال میزارین که با بعضیاشون میخندیم و با بعضی یک دل سیر اشک میریزیم....
این مطلب آخری که گذاشتین رو کاملا درک کردم با تمام وجودم😭😭 منو بردین به سفر اربعین امسال در حرم آقام ابوالفضل العباس علیه السلام
اذان ظهر رسیدیم کربلا، تا حالا از این راه نیومده بودیم، از بغداد به کربلا، خیابون مستقیم میخورد به حرم حضرت عباس علیه السلام. همینطور که راه میرفتیم پسرم رفت سمت صفی که غذا میدادن و به تبعیت از پسرم، همسرم و دخترم هم رفتن اما من اصلا حال نداشتم و منتظرشون نشستم. همینطور که منتظر بودم چشمم خورد به تابلوی بالای صف: مضیف ابی الفضل العباس😍😍😭
همسرم و بچه ها که اومدن اشاره به تابلو کردم و گفتم خوش به سعادتتون چه غذایی نصیبتون شده...
رفتیم به رسم ادب اول از آقا اجازه بگیریم برای زیارت برادرشون آقا امام حسین علیه السلام. همسرم گفت فعلا شما بمونین کنار کوله ها و ما بریم برا زیارت. من و دخترم نشستیم و همونطور در حال انتظار روبروی کف العباس با آقا حرف میزدم و درد دل میکردم...
یهو همسرم با حال عجیبی اومد و گفت: فاطمه، پسرمون نیومده؟🥺😫 تعجب منو دید و به سر زنان برگشت حرم😭😢
خواستم مضطر بشم و گله کنم و دست به دامان که دیدم نه نمیتونم. من پسرم رو از ابتدای وجودش سپرده بودم دست خود آقا ابوالفضل، نوکر خودش بود و خودش میدونست نوکرشو برگردونه یا نه، اما فقط همینو گفتم: آقا من اوردمش که تجدید عهد کنم باهاتون که در راه امام زمانش به نیت غلامیِ شما سربازی کنه، دوست ندارم چشمم دنبالش بگرده همیشه، دوست دارم جلوی چشمای خودم عباسی بزرگ بشه و جونشو برای امام زمانش بده🥺
درهمین اثنا ایستاده بودم و با آقا حرف میزدم گفتم برم به یکی از خدام که دیدم فارسی رو کامل صحبت میکرد بسپرم که اسم پسرم رو پیج کنه، خادم خیلی محترمانه گوش داد و بهم امیدواری داد، آخر سر که داشتم میرفتم بهم گفت خواهرم برای گمشده ات پیش آقا ابوالفضل گریه نکن آقا غیرتش به جوش میاد😭😭😭😭 برام روضه گمشده و صدا زدن ابالفضل العباس توسط خواهرش زینب رو خوند 😭😭😭
خدا خیرش بده یادآوری کرد برام که کربلا اومدن بدون سختی نمیشه، بلکه گوشه ای از سختیهای اهل بیت رو باید حس کرد تا اشکمون از روی آگاهی سرازیر بشه....
برگشتم پیش دخترم، همون لحظه پسرک سبزپوشم رو همراه آقای جوانی از دور دیدم، پسرم با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشت به طرفم اومد و بغلش کردم و خداروشکر کردم. صورتمو برگردوندم تا از آقای مشکی پوش تشکر کنم اما رفته بود، از خدا عزت و سلامتی برای خودش و خانواده اش خواستم🤲
همسرم نیم ساعت بعد با پاهای تاول زده و چشمانی گریون اومد، فهمید که پسرم اومده خوشحالی و عصبانیتش قاطی شد🤭🙄 ولی آخرش ختم بخیر شد و نماز شکر خوندیم و دوباره پدر و پسر رفتن زیارت برای تشکر😍😭
البته خودمون چهارتا بهم قول دادیم که این اتفاق باید پیش خودمون بمونه و برای کسی تعریف نکنیم، چون هر سال که برای اربعین میخوایم حرکت کنیم بعصی از اقوام🧐😜 میگن چند بار رفتین بسه دیگه😒، هوا گرمه بچه ها مریض میشن😏، کرونا میگیرینا😷، داعش باز اومده منتظر شماست که شهیدتون کنه😇 و ....😮💨
ولی هنوز نگفتن نمیتونین بچه هارو نگهدارین، گم میشن پس نرید، ما هم بهونه دستشون ندیم بهتره😬😅
آينــــــــــﮫ ی مادری
سلام وقتتون بخیر❤️❤️❤️ خداقوت بابت مطالب زیبایی که در کانال میزارین که با بعضیاشون میخندیم و با بعضی
اینم پیام یکی از دوستان کانال در مورد تجربه مشابه با تجربه من در کربلا😭
چقدر دوستش دارم؛ از دوران کودکی دوستش داشتم،
انس و الفت عجیبی نسبت به او دارم،کوچکتر که بودم،همان روزهایی که تازه زوج وفرد را آموختم، فکر می کردم،چون زوج است دوستش دارم، اما شنبه و چهارشنبه هم زوجند و هیچکدام برای من *«دوشنبه»* نمیشدند!
وقتی که بزرگتر شدم و دانشجوی فلسفه، اینگونه این علاقه را تفسیر کردم:«شاید، گِل خلقتم را در این روز سرشته اند!»
نور صفحهی گوشی، پیش از نور خورشید، صبحم را آغاز میکند!
نمازم را میخوانم و کتری را روی گاز میگذارم و شعله های ابی را مهمان جانش میکنم!
به پیامی که اول صبح، روزم را آغاز کرد می اندیشم:
«این بار، تقدیم به روزهای هفته قلم بزن »!
صدای پچ پچ اول صبحی دخترهایم و صدای خنده های ریزشان با صدای جیک جیک و گاه، جیغ جیغ گنجشککان روی سیم چراغ برق در هم می امیزد،چه ترکیب زیبایی دارد این موسیقی!
«الهی شکر» ی زیر لب می گویم و دو سیب سرخ را در دل دو کیف گذاشته و دو ساندویچ عشق پیچ شده را به دو کیف لم داده روی مبل، میسپارم!
پچ پچ بچه ها بالا گرفته و این نوید یک بیداری ست!
به آشپزخانه می روم و ظرف های چیدهشدهی صبحانه را برای دوتا گنجشکک دیگرم که بیدار شدهاند،دو برابر میکنم؛ حالا بزممان به حضورشان منورتر شد!
دیگر صدایی از گنجشک ها نیست، یا رفته اند یا پشت پنجره گوش ایستاده اند تا علت اینهمه خندهی اول صبحی را بدانند و در گوش هم بخوانند و انها نیز با هم بخندند!
اما ساعت...
همیشه ساعت و گذر زمان مزاحم بزم اند!
درست همانجایی که اوج سرخوشی و شیداییست، بی رحمانه، سوت پایان می زنند!
و این بار،ساعت،سوت زنِ پایانِ یک بزم صبحگاهی ست.
دختربزرگترم را با همان بوس و بغل همیشگی راهی مدرسه میکنم و لقمهی مربایی را که چند دقیقهاست توی دستم فریاد میزند، کامیاب میکنم!
طعم و عطر خوش مربای به، ته ماندهی خواب را از چشمانم میپراند، مثل گنجشک هایی که دیگر از روی سیم تیر برق مجاورخانه، پر زدند و رفتند تا صبحی دیگر و پچ پچی دیگر...
دختر دومم را به مدرسه میرسانم و با همان بوس و بغل همیشگی؛ به خانهی دوم کودکی میسپارم!
حالا من ماندم و دو فنچ کوچک خانه!
دختر سومم، که حالا ارشد فرزندان محسوب میشود، حسابی احساس بزرگی میکند و باد به گلو انداخته رو به خواهر کوچکترش میکند:
«پاشو بریم کمک مامان»!
سرباز کوچک هم که این کسوت ریاست را بر تن خواهرش برازنده دیده، بر میخزد و دست در دست هم، وارد آشپزخانه می شوند!
همانطور که مشغول ریختن لپه ها میان جان داغدیدهی پیازها هستم، به موضوع پیشنهادی امروز می اندیشم و اینکه کدام روز هفته، عروس نوشتهی امروزم شود؟
«مامان ما اومدیم کمک،فقط لطفا گوشی رو بدین یه سرود بیارم گوش بدیم و باهاش کار کنیم!»
پیشنهاد خوبیست؛ بی حرف پیش و پس گوشی را به او می دهم؛
«ماماان میخوام سرود امام حسن رو بذارم»!
اصلا امروز همهی پیشنهادهایش خوب شده!
«بذار مامان،خیلیم عالیه»!
«حسن یا حسن الگوی زندگیم حسن...»
دخترم همراه گروه سرود زیر لب می خواند و مشغول جمع کردن اسباب بازیها می شود و سرباز کوچکش هم که خواندن بلد نیست، با دهان می نوازد و پا به پای فرمانده به میدان مین پا می گذارد!
اشپزخانه را جمع و جور میکنم و گروه سرود همچنان میخوانند:
«بیشتر از همیشه من،دوشنبه هام حسنیه»
با چشمانی گرد شده، رو به دختر می پرسم:«چون امروز دوشنبه ست این شعر رو گذاشتی؟»
و دخترم هم متعجب، ولی نه به اندازهی من، سرش را به نشانهی نفی تکان می دهد:
«مگه امروز دوشنبه ست؟نمیدونستم!»
و ناگهان یک انفجار در ذهنم...
یاد انس و الفتمان می افتم!
و یاد آن روز که داستان غربت حسنی را دقیق خواندم و دانستن این حجم از غربت، جگرم را سوزاند و بیش از هر امامی الفتی میان قلبم با نام «حسن» برقرار کرد!
از آن روز «دوشنبهها» برایم عزیزتر شدند!
شاید اصلا این عشق به روزهای «دوشنبه» هم عشق به صاحب این روز بود و پیش از آنکه بدانم و صاحبش را بشناسم، در وجودم رخنه کرده بود!
به تقویم زندگیم مینگرم و دوشنبههای خاصش:
« تولدم هم روز «دوشنبه» بوده»؛ این را تازه امروز فهمیدم!
دخترم همچنان سرود میخواند و به اینجای شعر که می رسد، با افتخار به نام خانوادگیش، دست به سینه می کوبد:
«ارث تو رسیده به من چون که بابام حَسَنیه»
و باز دوشنبهی خاطره انگیزی دیگر...؛
به تاریخ ازدواجم رجوع میکنم:
«دوشنبه؛۱۵ رمضان»، وصلت با مداحی که افتخارش مزین بودن نام خانوادگیش به نام امام «حسن» است!
سرود به پایان می رسد و میدان مین هم توسط ارشد سوم و سرباز کوچکش، خنثی سازی شده؛
بوی قیمه در خانه پیچیده؛ این بار خوشبوتر از همیشه؛
آخر، امروز دوشنبه است و این قیمهی نذری حسنی!
اشک از چشمانم میبارد و شروع به نوشتن میکنم.
✍آينــــــــــﮫ
https://eitaa.com/Ayenehmadari
وارد اتاق عمل با دیوارهای صورتی میشوم.
اینبار جراحت، شدیدتر از همیشه...!
تنی چاک خورده، که خبر از درگیری شدید میدهد!
دو دستیار ارشد کنارم نیستند، ناچار میان دو دستیار ناشی قرار میگیرم که از قضا یکی شان ،مجرم اصلی این جنایت فجیع است و صغر سنی اش، مانع تراشیدن هر حکمی در دادگاه علیه او شده،جراحی این تن خسته را آغاز می کنم:
چسب، قیچی!
یاد کلاس چهارم میافتم و موضوع اولین انشا:
دوست دارید وقتی بزرگ شدید، چکاره شوید؟
آن سالها که فرزند کمتر، طعم دهندهی مجاز شیرینی زندگی بود، مادری برایم معنای شغل نداشت و بیلبوردهای سطح شهر به من اینگونه القا کرده بودند که مادری جبرزنانه ای است برای بقای نسل و منطق میگوید: جبر کمتر، زندگی بهتر؛
پس اینگونه ارزو کردم و نوشتم:
«دوست دارم وقتی بزرگ شدم جراحی موفق باشم که نامم همهی قله های علمی دنیا را فتح کند!»
به اتاق عمل برمیگردم:
جراحت بیش از انتظار است و عمیق:
چسب، قیچی!
این دو دستیار ناشی هم ایستاده اند بالای سرم و دائم پچ پچ میکنند، انگار نه انگار یکیشان مجرم است و انگار نه انگارتر که، اینجا اتاق عمل است!
باز سوار بر اسب خیال به کلاس چهارم میروم :
انشایی که بسیار مورد استقبال واقع شد و عاملی برای جهتگیری من به سمت قبولی تیزهوشان و جبری برای رفتن به علوم تجربی و ترسی از ازدواج و دوری از ازدواج به عنوان متهم بازماندن از پیشرفتهای مجردی!
زخم آخر را هم بخیه میزنم!
دستیارها دست میزنند و میخندند، انگار نه انگار که اینجا...
از اتاق عمل خارج میشوم و به دو دستیار بزرگتر که از مدرسه بازگشته اند خبر سلامت بیمارشان را میدهم:
«تمام تلاشم را کردم الحمدلله بیمارتان به زندگی بازگشت»
هرچند هم من میدانم و هم خانواده بیمار که این کتاب با این جلد پاره و تن مجروح، هیچگاه ادم سابق نمیشود!
یاد ان انشا میافتم و آرزویی که براورده شد اما نه از طریق تیزهوشان و نه با رشته تجربی رفتنم!
حالا من یک مادرم، مادری که فرزندان بیشتر، شیرین کنندهی مجاز زندگیش هستند!
مادری که نه تنها با انتخاب شغل مادری، جراح کتاب داستان ها شد که با این یک تیر کلی نشان دیگر را هم، زد:
مربی مهد دختر خردسالم و معلمی برای دختر کلاس چهارمیم، پرستاری برای تبهای پاییزی خانواده و مشاوری برای مادران کم تجربهتر اطرافم، جراح عروسک های زخم خورده و متخصص اطفال خانه ام، آشپز رستوران صورتی و خلبان هواپیمای خیال فرزندانم، مهندس خانه سازی های کودکانه و فارغ التحصیل دانشگاه مادریم!
من مادر شدم و با کسوت مادری، تمام عناوین شغلی موضوع انشاء کلاس چهارم را جامهی عمل پوشاندم!
حالا فرزندانم مقابل لبخند رضایتم نشسته اند وبا احتیاط، تن تازه التیام خوردهی کتاب داستانشان را ورق می زنند و دختر کلاس چهارمیم مشغول نوشتن انشاست:
عنوان انشاء:
«دوست دارم در آینده مادر شوم»!
✍آينــــــــــﮫ
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
آينــــــــــﮫ ی مادری
وارد اتاق عمل با دیوارهای صورتی میشوم. اینبار جراحت، شدیدتر از همیشه...! تنی چاک خورده، که خبر ا
❌دوستان عزیز متن یه ایراد فنی و مهم داشت لطفا اگر جایی انتشار دادید حذف کنین و متن جدید رو جایگزین کنید
آينــــــــــﮫ ی مادری
وارد اتاق عمل با دیوارهای صورتی میشوم. اینبار جراحت، شدیدتر از همیشه...! تنی چاک خورده، که خبر ا
سلااااام دوستای عزیزم، مامانای مهربون، آخر هفته تون بخیر😍😍
دوستان یکی از مسائلی که این روزا بیش از گذشته واسم مهم و ضروری شده و دوست دارم واسه بچههام فرهنگ سازی کنم، موضوع ترمیم کتابه! 📓
اکثر ما نسبت به اهمیت کاغذ آگاهی داریم و کتابهایی که پارهشدن یا خیلی قدیمی هستن رو میسپریم بازیافت!
اما تکلیف محتوا و زحمت تولید متون چی میشه؟😢
بریم با هم یه روایت دیگه در این مورد بخونیم: 😍
«مــــادران،فرهنگسازان جامعهاند»
نون والقلم و ما یسطرون!
وارد اتاق شدم ؛ صحنهی دردناکی بود! حالم را دگرگون کرد؛ اخر چرا حرمتش را زیر پا گذاشتند!
کم کاری از منِ مادر بوده لابد!
با دیدن آن صحنه، به سالهای دبستان برگشتم!
زنگ تفریح به صدا درآمد.
تغذیه را از کیفم درآوردم؛ پنیری در دل نان سنگک، که به کنجدهای برنزه و خرمای قهوه ای و گردوی کرمی رنگ وسبزی تره و سرخی گوجه، غلبه کرده بود و متکبرانه، به سفیدی تنش می نازید!
صحنهی دلخراشی بود، وقتی ترکیب شور و شیرینش را در ذهن به تصویر کشیدم و «ایش» کشداری را نثار هارمونی رنگشان کردم!
ساندویچ توی دستم بود و چشمم پی بوفه!
خوراکی های رنگارنگش برایم وسوسه برانگیز بود؛ مثل وسوسه برانگیز بودن میوهی ممنوعه، برای آدم و حوا!
عاقبت، شیطان پیروز شد و خوراکی شکلاتی رنگ، بر تمام رنگ های ساندویچ غلبه کرد و دم گرفت:
«حالا که رسید به سبزه،به همشون میارزه»!
خوشحال و سرمست از پس انداز پول توجیبیام، برای چنین روز مبادایی، نان سنگگ و مخلفاتش را توی سطل زباله، رها کردم.
امان از چشم تیز بین ناظم که به تیزی صدای سوت گوشخراشش بود!
سر بزنگاه رسید و درست وقتی از نان سنگک کنجدی دل کندم و به قول شاعر «یار دیگر برگزیدم»،مچم را گرفت :
«دخترم،نون برکت خداست، میدونی چقدر واسه همین نونی که انداختی تو سطل زباله زحمت کشيدن؟ ما وقتی کوچیک بودیم، یه تیکه نون رو زمین میدیدیم برمیداشتیم، میبوسیدیم و میذاشتیم یه گوشه، مبادا بهش بی حرمتی بشه!
جای نون، میون زباله ها نیست»!
از گذشته و ناظم نکته دان، جداشدم و به اتاق برگشتم و میان قطعه های فرش شده، کف اتاق نشستم:
تکه ها را از روی زمین برداشتم؛ قبل ترها، برای حفظ حرمتش، آن را درون سطل بازیافت میریختم، چون دلم برای چوب های درخت می سوخت که کنار زباله ها بسوزند و به فنا بروند!
اما امروز،بیشتر از چوب درخت،برای نویسنده ای که این نهال را کاشته و حالا در دست کودک نوپای خانه به این روز افتاده؛ دلم سوخت؛
به تکه های پاره شدهی جلد کتاب و نام نویسنده خیره شدم: لیلا خیامی
بدجور شرمگین بودم و حس همزاد پنداری داشتم!
حتما با هزار امید و آرزو، با هزار سختی و مراقبت، قلم زده و این دانه را تبدیل کرده به نان باب میل دندان ما!
نان و قلم...
ناخودآگاه، یاد این آیه افتادم:
«نون،والقلم و ما یسطرون»
نان و نوشته، هر دو حرمت دارند!
این را از «واو عطف» میان نون و قلم، تعبیر کردم!
استغفرالله گویان از این تفسیر به رای،
نفس عمیقی کشیدم و با طنین صدایی همچون سوت خانم ناظم، بچهها را صدا زدم:
«دخترا چسب و قیچی بیارین»!
یاد نصیحت پیرمرد به بچه هایش افتادم:«فرزندانم؛چندتکه چوب بیاورید...»
مشغول چسباندن تکه های کتاب شدم:
«بچهها،کتاب ِخوب، حرمت داره،نباید اینطوری پاره بشه و زیر پا بیافته،کتاب مثل نون میمونه، برکت داره،بهترین و موندگارترین معجزهخدا هم کتابه! اگه کتاب نبود چطوری حقیقت داستان نوح و ابراهیم و موسی و عیسی، امروز به دست ما می رسید؟»
سعی کردم به جدیت خانم ناظم، اما با طنین صدایی دلنوازتر، صحبت کنم:
« قدیما کتاب که خراب میشد، صحافی میبردن و ترمیمش می کردن و نسل به نسل به ارث میذاشتن!
کتاب واسشون حکم نون رو داشت که تکه هاش رو از زمین بر میداشتن و میبوسیدن و یه گوشه میذاشتن شاید روزیِ پرنده ای بشه! »
دختر بزرگم که حس دانای ارشد بودن دارد، رو به کوچکترها کرد و در تکمیل فرمایشات مادرانه ام، خواهرانه، لب گشود:
«دخترا! شما هم اگه کتابی رو خوندید نذارین دم دست بچه که پاره کنه! بدید به من، ببرم بذارم گوشهی کتابخونهی مدرسه تا یکی دیگه بخونه و استفاده کنه»
و خواهر دوم که لابد، دانای دوم است، ادامه داد:
«مثل نونی که قدیمیا میذاشتن یه گوشه تا پرنده بخوره»
خوشبختانه، کار صحافی کتاب، زود به پایان رسید و الا مجبور بودم روز را با قصه نان و کتاب و پرنده و صغری، کبری هایشان به شب برسانم و تا صبح این دومینوی نظرات را تایید و تحمل کنم!
فرزندانم قدرت بی انتهای نویسندگی و داستان سرایی را از خودم به ارث برده اند!
✍آينــــــــــﮫ
#روایت
#اهمیت_کتاب
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
سلام و درود خدمت شما مادران فرهیخته؛ عزاداریهاتون قبول، این روزها خیلی فکر کردم تا مطلبی در خور این ایام بنویسم و نتیجه تلاشم داستانی شد با رایحه واقعیت که در دو قسمت، تقدیم نگاه زیباتون میکنم:
التماس دعا❤️
✍آينــــــــــﮫ
#درس_فاطمیه
حاج خانم، گوشهی مجلس نشسته بود، سنش زیاد نبود اما زود حاجیه شده بود؛
چادرش مشکیِ مشکی بود، جنسش را نمی دانم چه بود اما هرجنسی که داشت، با جنس چادرهایی که این ایام زیاد شنیده بودیم، متفاوت بود!
دختری ۱۸ ساله با چادر جده ای بدون نگین های پر زرق وبرق، برای رساندن چای، مقابل حاج خانم کمرخم کرد!
حاج خانم که از بس همه اورا «حاج خانم» صدا میزدند یادم نیست، فامیلش چه بود، استکان کمر باریک را میان صف انگشترهای عقیق و فیروزه و دُرِّ نجفیاش گرفت و هنوز پای استکان به نعلبکی باز نشده، هورتی عمیق کشید و خیلی زود، آه چایی، بخار شد و دامن عینک کائوچوییاش را گرفت!
بالاجبار، استکان را به نعلبکی سپرد و عینکش را به گوشهی چادر خیلی مشکیاش!
حاج خانم با هر قُلُپ چایی، با یک نفر آن سوی مجلس، سلام علیکی به زبان اشاره می کرد؛ نفر به نفر را رد کرد تا رسید به حاج خانوم تری از خودش؛
به حکم جبر، زاویهی ۱۰ درجه ای با زمین گرفت و نیم خیز، دستی به نشانه سلام برایش بالا گرفت و دست دیگر را به نشانهی ادب روی سینه گذاشت؛
حاج خانم زاویه اش با زمین را صفر کرد و کامل نشست؛ خانمی با چادری خاک گرفته، ۴ فرزند در دوطرف و نوزادی در آغوش، وارد مجلس شد و زیر پرچم یا فاطمه الزهرا، کنج مجلس نشست و فرزندانش راجلوی خود نشاند تا مبادا «تکیه بر جای بزرگان بدهند»!
حاج خانوم، که دیگر قلوپی چایی برای سلام کردن نداشت، ناچار گردنش را به نشانه سلام رو به مادر ۵ فرزندی، کمی جلو و عقب کرد و همزمان به دخترِ سینی به دست، اشاره کرد تا برای سلام های آتی، استکانی چای بیاورد!
بچه های قد و نیم قد، در تیررس نگاه حاج خانوم بودند و به تقلید از مادر، حدیث کساء می خواندند!
حاج اقا وارد مجلس شد، روی منبر رفت و میکروفون را میان انگشت هایی با یک انگشتر عقیق سرخ گرفت و انگشت اشارهی دست چپش، برای آزمایش اکوی صوت، روی میکروفون، ضرب گرفت؛
صدای جیغ بنفش، از میکروفون بلند شد و گریهی نوزاد درآمد و انگشت اشارهی حضار، از ترس توی گوش ها پناه گرفت.
دختر ۱۸ ساله، سینی چای را به دیگری سپرد و جَلدی به سمت آمپلی فایر دوید و نسیم چادرش صورت حاج خانوم را نوازش کرد؛
به هنر انگشتان قلمی دختر، امپلی فایر، جان تازه گرفت و حاج اقا بسم الله را بر میکروفون دمید و مجلس را با صدایی رسا اغاز کرد:
«بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا...»
حاج خانم استکان را آرام و بی صدا روی نعلبکی گذاشت و تسبیح گران قیمت سرخ رنگی را از کیف یَراق طلاییش بیرون کشید؛ و سرش را کمی به سمت منبر کج کرد و روحانی جوان را، از بالای شیشه عینک، برانداز کرد.
بچه ها که دیگر از سنگینی نگاه حاج خانم خلاص شده بودند، فرصت را غنیمت شمرده و بازی با مُهرها را آغاز کردند؛ صدای خنده شان کمی بلند شد و نگاه غضب ناک حاج خانم، تیری شد و به سمتشان روانه شد و مادر، با دندان، گوشهی لب گزید و هیس کش داری گفت؛ که حاج اقا، خیلی به موقع، سپر تیر نگاه ها شد و با لبخند، رو به بچه ها کرد:
«به حمدلله،صدای من آن قدر رسا هست که خندیدن و بازی بچه ها، آن را به حاشیه نبرد، روی سخن من با بزرگترهاست، بگذارید بچه ها، در حسینیه حس ارامش داشته باشند، نه خدایی نکرده حس پادگان اشرف را»!
حالا یادم آمد؛ فامیل حاج خانم؛«اشرفی» بود!
حاج اقا عمامه را کمی جلو و عقب کرد و حاج خانم گوشه چادرش را مرتب کرد و به لطف کلام سخنران، به ناچار، بی خیال بازی بچه ها شد...
✍آينــــــــــﮫ
#درس_فاطمیه
#قسمت_اول
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
موضوع سخنرانی الگوپذیری از حضرت فاطمه بود:
«فاطمه سلام الله علیها در روزگاری که مردها پشت چادر زنانشان سنگر گرفته و همچون طاعون زده ها، خانه نشین شده بودند، نه فرزندان قد و نیم قدش را بهانه کرد ونه بارداریش او را معذور؛ نه غربت را بهانه کرد و نه فرمود که مگر با یک گل یاس کبود، زمستانِ مدینه، بهار می شود؟ دست در دست پسرش، کوچه های غربت را زیر پا گذاشت تا به یاد اهالی شِعب و همسفران غدیر و حاجیان حجه الوداع بیاورد، تکلیف مسلمانیشان را!
دختر رسول الله تک به تک در خانه های زنانی را زد که محمد... »
حاج خانم صدای صلواتش زودتر و بلندتر از جمع، سکوت را شکست:«اللهم صل علی...»
«رخت سفید عروسی را جای کفن بر تنشان کرده بود و حالا که تحت سایه اسلام قد کشیده بودند، در مقابل همسرانشان قد علم کردند که دعوای علی و فلانی به تو چه مربوط؟ این یک دعوای شخصیست نه مساله عمومی؛ تو خیلی مردی فکر جان خودت باش و نان ما!
و این بی بصیرتی، طاعونی شد و نتیجهاش، تنهایی فاطمه برای حمایت از حریم امامت؛ اما باز هم حضرت دست از ولایت نکشید و جان خود و فرزند نرسیده اش را، سپر امامت کرد و تنها سرباز سپاه علوی شد...
امروز، تک تک ما مسلمانیمان را مدیون پهلوی شکستهی مادریم...»
صدای گریه ی حاج خانم، بلند شد و شانه هایش لرزشی محسوس به خود گرفت؛
مادر هم، نوزادش را در پناه چادر، شیر می داد و نامحسوس و بی صدا اشک میریخت:
«اما خانم ها،امروز این شمایید که نباید بگذارید پرچم فاطمی بر زمین بماند، امروز مردی از سلالهی فاطمه، خطر بزرگی را بارها گوشزد کرده و بارها حل بحران جمعیت و فرزند اوری را از احاد مردم درخواست کرده؛ امروز جمعیت و فرزنداوری در حکم جهادیست که ظهور را رقم میزند؛
فراموش نکنید، سیلی مادر، انتقام میخواهد و منتقم، لشکر؛
فراموش نکنید سرِ از قفا بریدهی حسین، انتقام میخواهد و منتقم لشکر...
فراموش نکنیم امنیت در سایهی جوانی جمعیت است و دشمن، گریزان از جوانی ما»
اشک چشمهای حاج خانم خشک شد و دهانش خشک تر؛ به دختر جوان اشاره کرد و باز استکانی چای...
حاج اقا لبخند زنان، نگاهی به سمت بچه ها کرد که مُهرها را چون ستون، روی هم چیده بودند و بنایی نه چندان مستحکم ساخته بودند:
«این فرزندان، سرمایه های ظهورند،اینها پرچم ظهور را به دستان مبارک امام زمان می رسانند ان شاءالله، لذا مبادا بهانه بیاورید و از این مسئولیت شانه خالی کنید که...»
چای حاج خانم سرد شد و رنگ چهره اش مثل چای کهنه دم، برافروخته...
چادرش را کمی جابجا کرد و صدا و دستش را همزمان بالا برد:
«حاج اقا کلام شما صحیح،ولی شکم گرسنه امنیت نمی فهمه!
مسئولین که حالا نمیدونم چی چی شده چند وقتیه سنگ جوانی جمعیت به سینه میزنن خیلی راس میگن و ادعاشون میشه، همین جوونای الان رو سیر کنن،لازم نکرده فکر آیندگان باشن!
والا!
تا کی هی مردم پای کار باشن و مسئولین هیچ قدمی برندارن؟
من خودم یه دونه پسر دارم که کار درست و حسابی نداره، اونوقت بهش بگم ۵ تا هم بچه بیاره که چی؟خیلی ببخشیدا! مسئولین کشور نون بچه هاش رو میدن یا خیلی ببخشیدا، شما؟
بعدشم حاج اقا، در شأن سفرهی حضرت فاطمه نیس این بحثای سیاسی، اینجا که سمینار و همایش نیست از این صوبتا بشه،اینجا سفره حضرت فاطمه ست...»
حاج اقا لبخند تلخی زد و حاج خانم، چای تلخش را هورت کشید و با اجازه گویان، لابد به نشانهی اعتراض، ترک مجلس کرد!
و من...
حالا میفهمم چراجنس چادر «خانم اشرفی» با چادری که این ایام، زیاد نقلش را شنیده ایم متفاوت است!
چادر خانم اشرفی، سیاه است چون هیچ اثری از خاک روضه بر آن نیست و سهمش از سفره ی فاطمی، چند استکان چای و نهایت قطره اشکی برای جوان ۱۸ ساله وبارداری که در حمایت از شوهرش _و نه امامش_ مظلومانه جان داد!
داستان غم انگیزی که سالیان سال دم گوشش زمزمه کرده اند،بدون آنکه تفسیرش را بخواند...
اما آن مادر، با ۵ فرزند قد و نیم قد و چادری که چین های پایینش، خاک کوچه های روضه را به خود گرفته چه خوب تفسیر کرده معنای ایستادن پای ولایت را!
چقدر جنس چادرشان فرق میکند؛
یکی چادری، خاکِ میدان گرفته و دیگری چادری، به سیاه رویی تاریخ!
چقدر تاریخ تکرار شدنیست....
✍آينــــــــــﮫ
#درس_فاطمیه
#قسمت_دوم
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari