❌️خیانت خواص
اوضاع نشان دهنده یک عملیات جدید است!
گعده جریان نفاق ملی در منزل خاتمی در جماران:
اعضای اصلی و حاضر در گعده #نفاق_ملی:
۱. سعید حجاریان
۲. عباس عبدی
۳. محمدرضا تاجیک
۴. علی ربیعی
۵. محمدفاضلی به نمایندگی از رضاصالحی امیری!
۶. غلامحسین کرباسچی
۷. آذرمنصوری
۸. موسوی لاری
۹. مجید انصاری
۱۰. هادی خانیکی
۱۱. جابری انصاری
موضوع گعده:
سیاستگذاری و ریل گذاری برای جبهه اصلاحات و دولت چهاردهم
مصوبات:
۱. فشار مضاعف به حاکمیت برای آزادسازی شماری از زندانیان سیاسی
۲. ادامه فشار رسانهای به صداوسیما، شهرداری و سایر نهادهای خارج از اراده دولت برای همسو شدن با دولت جدید. (هدف از این اقدام صرفا همسو شدن یا تغییرات مدیریتی نیست بلکه تغییر زمین بازی به زمین حریف است)
۳. تبدیل انتخابات شورای شهر سال آینده به رفراندوم. تهییج افکارعمومی، آماده سازی اقشار در پاییز ۴۰۳ و بهار ۴۰۴، تهدید به خروج از حاکمیت و استعفای جمعی در صورت حذف مهرهای اصلی در انتخابات.
۴. معرفی جابری انصاری بعنوان مسئول راهبری رسانههای تحت امر دولت از جمله ایرنا.
۵. ایجاد کمیته رفع حصر با مدیریت پنهان مجید انصاری و طرح مکرر آن در فضای رسانهای کشور.
۶. تقدیسگری و ارتقاء نقش و چهره سید حسن خمینی و افزایش فعالیت های اجتماعی و سیاسی وی.
#خیانت_خواص
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:شاهزاده ای در خدمت قسمت شصت ویکم 🎬: پیامبر صلی الله علیه وآله بار دیگر نگاهش را بین جمعیت چرخاند
🌹:شاهزاده ای در خدمت
قسمت شصت و سوم🎬:
فضه از شنیدن سخنان پیامبرصلی الله علیه واله ،هم شاد بود و هم اندوهگین..
شاد بود چراکه مولایش علی به فرمودهٔ پیامبر و به حکم خداوند مولا و سرپرست تمام مؤمنان شده بود و اندوهگین بود، چون سخنان پیامبر خبر از وداع میداد و خبر از هجرت پیامبر و مسافرتی ابدی میداد و این خبر، قلب فضه و هر مسلمان مؤمنی را می فشرد.
هنوز خبری از قاصدانی که رسول الله به اطراف فرستاده بود ، نشده بود و اما پیامبر در جمع یارانش مانند ماه شب چهاردهم در آسمان شب ، می درخشید و هنوز سخن ها داشت و سفارش ها می کرد.
جمعیت اطراف پیامبر ، هرکس سوالی می پرسید و تمام سؤالات پیرامون واقعه ای بود که رسول خدا اینک بشارتش را داده بود .
حالا همه می دانستند که هر چه هست پیرامون ولایت ابوتراب است ، ولایتی که از جانب خدا مقرر شده ، هر کس به اندازه فهم و درکش سؤالی می پرسید.
همهمه ای برپا شده بود، پیامبر نگاهی از سر مهر به جمعیت انداخت و بار دیگر دست دور شانهٔ علی انداخت و او را به خود نزدیکتر نمود و رو به جمعیت فرمود :«ای مسلمین ؛بدانید هرکس که می خواهد مسرور باشد و مانند من بمیرد و در بهشت برین که درختان آن را خداوند غَرس کرده است، مسکن گزیند، باید پس از من ولایت و سرپرستی علی را بپذیرد و پس از او هم ولایت ولیّ و جانشین او را گردن نهد و از اهل بیت من پیروی کند ، آنان عترت و خاندان من هستند که از سرشت من آفریده شده اند و از فهم و دانش من بهره مند گشته اند، پس وای به کسانی از امت من ! که برتری ایشان را دروغ انگارند و پیوند مرا با آنها قطع کنند، خداوند هرگز شفاعت من را به این گروه نرساند»
این حرف پیامبر گویی اتمام حجتی بود روشن و آشکارا ، تا هیچ کس فکر فتنه و توطئه ای در سر نپروراند و خیالاتی نبافد تا پس از عروج پیامبر ،خود بر اریکه قدرت بنشیند...
فضه سخنان پیامبر را به گوش جان می سپرد و با خود می گفت : براستی این احادیث را باید با خط طلا نوشت و بر تارک هستی آویخت تا همگان بدانند مقام و منقبت علی بن ابیطالب را ، همو که ابوتراب است در روی زمین ، همو که فاروق اعظم و صدیق اکبر امت رسول الله است ...همو که ندای آسمانی او را «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار خواند» و چه بد بندگانی خواهیم بود اگر این فضائل را به دست فراموشی سپاریم و چه ناشکر انسان هایی خواهیم بود که شکر ولایت علی را به جا نیاوریم و چه امت بیچاره ای خواهیم بود که اگر به راهی غیر راه ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب برویم...
فضه حرفها در سر داشت و لیکن بر زبان نمی آورد و پیش رویش میدید که منبری را که رسول الله دستور به برپایی اش داده است ، کم کم بلند و بلندتر می شد.
کم کم منبر پیش رو آماده شد...
سواران با شتاب از هر طرف خود را به برکهٔ خم رساندند تا بدانند این چه امر مهمی است که پیامبر آنان را به اینجا فرا خوانده ، بعضی ها راه رفته را برگشته بودند و عده ای هم با عجله از پشت سر خود را به این سرزمین که قرار بود نقطهٔ عطفی در دل خود نگهدارد ، رساندند.
کنار برکهٔ خم جمعیت موج میزد.
هر کس حرفی می گفت و نظری ارائه می کرد ، پیامبر صلی الله علیه وآله که شور و شعف مردم را دید ، از جا برخاست.
به سمت بلندایی که با جهاز شتران بنا کرده بودند رفت.
بر روی آن قرار گرفت و سپس با نگاهی سرشار از مهر به علی علیه السلام اشاره کرد که بالا بیاید و در کنار او قرار گیرد.
وقتی که علی به نزد رسول الله رفت و کنارش ایستاد، فضه که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود ، اشک چشمانش شروع به جوشش و تکاپو نمود ، او می خواست این صحنه را به روشنی ببیند ،اما مگر این مرواریدهای غلتان به او اجازه میداد که زیباترین صحنهٔ عمرش را ببیند...
علی و محمد علیهم السلام دو مدار آرامش زمین ، همانها که از یک درخت و یک نور خلق شدند ، همانها که بهانهٔ خلقت و وجود این دنیا بودند ، همانها که مدار این دنیا بر گرد ایشان می چرخید در کنار هم قرار گرفته بودند ، بر بلندایی که آنها را به آسمان نزدیک کرده بود ، انگار باران نور از آسمان بر این نقطه باریدن گرفته بود ، گویی درب آسمان گشوده شده بود و ملائک صف به صف از عرش به فرش نزول می کردند که شاهد این صحنهٔ ملکوتی باشند.
سر وصدا اوج گرفته بود و هر کس در گوش کناری اش چیزی زمزمه می کرد: منظور پیامبر از این اجتماع عظیم چیست؟
چرا همگان را به خود فراخواند؟ چرا چنین جایگاهی درست کرده و چرا علی را به نزد خود خواند؟
هزاران سوال در ذهن همگان شکل گرفته بود که دست رسول خدا بالا رفت...
دست علی هم که انگار در دست مبارک پیامبر قفل شده بود ، بالا رفت...
دست حیدر رفت بالا و عرشیان آسمان دل باختند و انگار در عرش خداوند برای حیدر ، حیدریه ساختند...
بچه حزب اللهی
🌹:شاهزاده ای در خدمت قسمت شصت ویکم 🎬: پیامبر صلی الله علیه وآله بار دیگر نگاهش را بین جمعیت چرخاند
پیامبر سرشار از شوق بود و گویی می خواست این شور و شوقش را به جمع منتقل کند ، آنچنان دست ابوتراب را بالا برده بود که گویی می خواهد از آسمانیان تحفه های بهشتی برای زمینیان بگیرد ، به طوریکه سفیدی زیر بغل پیامبر بر همگان آشکار شد...
فضه از هیجان دیدن این صحنه ،سرتا پایش می لرزید و خوب می دانست امری بزرگ و عظیم در پیش است...
دست علی که بالا رفت ، همهمهٔ جمعیت فرو نشست و همگان سرا پا گوش شدند تا بدانند ، این مجلس زیبا که بی شباهت به جشنی عظیم نبود برای چه برپا شده ، گرچه حدس زدنش مشکل نبود ، چون همگان بر قرب و جایگاه علی نزد رسول و پروردگارش آگاه بودند.
مغرضان مولا علی از دیدن این صحنه دندان به هم می ساییدند. و دلدادگان کوی حیدر ، همانند فضه از شوق دیدن ،می گریستند.
ناگاه صدای ملکوتی پیامبر بود که در سرزمین غدیر خم طنین افکند:...
💠🌹💠🌹💠🌹
شاهزاده ای در خدمت
قسمت شصت و چهارم🎬:
صدای زیبای محمد صلی الله علیه وآله در فضا پیچید که رو به جمعیت بانگ میزد: اَلست اَوْلی بالمومنین من انفسهم؟
آیا من از همهٔ مؤمنان نسبت به خودشان برتر نیستم؟
همه مسلمانان ناخوداگاه با هم و یکصدا گفتند: آری یا رسول الله... براستی که چنین است.
پیامبر که انگار منتظر گرفتن همین اقرار از جمع بود ، سری تکان داد و دست حیدر را بالاتر از بالا گرفت و فرمود :
هر کس من ولی و سرپرست او هستم ، این علی ولی و سرپرست اوست.
بارالها دوست بدار دوست دار او را و دشمن شمار دشمن او را...
یاری کن کسی را که علی را یاری می کند و خوار کن کسی را که علی را خوار کند.
در این هنگام همگان بر مقام علی بن ابیطالب غبطه می خوردند ، چرا که فقط او به مقام امیرالمؤمنین بودن ، از جانب خدا و توسط پیامبرش برگزیده شده بود.
فضه که لحظه لحظه این صحنه را به خاطر می سپرد با خود زمزمه کرد : مبارک باد بر تو ای مولای من ، مبارک باد بر تو ای سرور مومنان و ولیّ بلافصل پیامبر...
چه زیبا پیامبر به همگان فهماند که معنای « ولی » در عبارت «من کنت ولیه فهذا علی ولیه » نه فقط واژه و عبارت «دوست» است، بلکه ولی در این عبارت یعنی سر پرست و اولی به نفس ... زیرا رسول خدا قبل از این عبارت فرمودند :الست اولی بالمومنین من انفسهم؟ یعنی اول سرپرستی خود را گوشزد کرد و سپس سر پرستی مولا علی را آشکار نمود و چه نکته ها که در این کلام کوتاه بود که بندگان و مسلمین میباید به تمامی بگیرند و حکم خدا را گردن نهند و در مسیر آن دین اسلام را به پیش برند.
همهمه ای در جمع در گرفت که باز دوباره پیامبر خبری دیگر داد و بشارت داد که هم اینک جبرییل از جانب خدا بر او نازل شد و آیه ای دیگر برای مومنان مسلمان به ارمغان آورده...
فضه سرا پا گوش شد تا این غزل عاشقانه را که از سوی خدای عاشق و عاشق آفرین بر پیامبر خوبی ها نازل شده ،بشنود و به ذهن بسپارد و به دیگرانی که نیستند و نشنیدند برساند.
حسی درون فضه به او می گفت که بی شک این غزل عاشقانه ، در مدح کسی جز علی علیه السلام نمی تواند باشد... چرا که خدا عاشق علی بود و علی غرق خدا ...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
🔔مهلت ۷۲ ساعتۀ دادستانی تهران برای اعلام اسامی ۱۰۰ متقاضی نمایندگی مجلس با مدرک جعلی
🔸دیروز مدیرکل امور دانشآموختگان سازمان امور دانشجویان گفته بود: «بیش از ۱۰۰ نفر از متقاضیان اخیر نمایندگی مجلس مدرک تحصیلی جعلی داشتند».
🔹دادستانی تهران به ادارۀ کل امور دانش آموختگان دستور داده در ۷۲ ساعت آینده اسامی و اسناد مربوط به این موضوع را در اختیار دادستانی تهران قرار دهد.
🔹دادستان تهران هم گفته چنانچه چنین تخلفی محرز شود برای افراد متخلف پروندۀ قضایی تشکیل خواهد شد
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
✅ رسانه زپرتی و کاسه لیس اصلاحطلب: آمریکا نسخه یمن را پیچید
خبرگزاری مشهور بین المللی بلومبرگ : آمریکا در حال شکست در دریای سرخ😂
#اصحاب_تحریف
#اسهالطلبکاران
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
کسی که تو فتنه 1401 به خاطر انتشار مطالب تحریک کننده از کار اخراج شده بود به عنوان سرپرست مرکز روابط عمومی و اطلاع رسانی وزارت بهداشت منصوب شد :))))
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ همتی: آقای مصباح چند روز پیش فرمودند «حالا ببینیم آقای همتی با تورم چه کار میکند»/ بدانید کاهش تورم جزو وظایف بانک مرکزی است
این بدردنخورا از همین اول دارن دبه میکنن
#اسهالطلبکاران
#بچه_حزب_اللهی
کانال ضداسلام آمریکایی🇺🇸
@BACHE_HEZBOLLAHi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️اظهارات بازیگران باقالی فروش و بیسواد درباره دولت شهید رئیسی
VS
اظهارات اقتصاددان اصلاحطلب
(عموما مخالف مَشی او ) درباره دولت رئیسی
#خادم_الرضا
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_دوم🎬: سمیرامیس که از قربانی شدن همسرش مطمئن شد و سربازان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_بیست_سوم🎬:
سپیده دم ملکه به قصر رسید و سریع دیهیم معتمدترین سربازش را احضار کرد .
دیهیم در برابر او تعظیم کرد و همانطور که سر به زیر داشت گفت: با این کمترین چه امری داشتید؟!
سمیرامیس از تخت برخاست و همانطور که با قدم های شمرده بی هدف در تالار قصر قدم میزد گفت: مأموریتی مخفی و البته شاید طولانی مدت، برایت دارم و این را بدان اگر به درستی این ماموریت را انجام دهی،پاداش خوبی به تو خواهم داد.
ملکه نگاهی به سرتا پای دیهیم کرد و ادامه داد: با خبر شدیم که قافله ای از سمت شرقی در حال عبور از کنار شهر است، تو باید خود را به آن قافله برسانی و با آنها همراه شوی، بفهمی هدف آنها از این سفر چیست و به کجا می روند و البته پادشاه سرزمین آنان کیست، تو باید به تمام جزئیات توجه کنی و سر از رازهای مگویشان درآوری و وقتی اطلاعاتت کامل شد به شهر برگرد، اططاعات را بده و پاداشت را بستان.
دیهیم چشمی گفت و از حضور ملکه مرخص شد تا در کمترین زمان ممکن لوازم سفر مهیا کند و تا ان قافله دور نشده است خود را به آنان برساند
حالا که خیال سمیرامیس از این موضوع راحت شد به جارچیان دستور داد تا در شهر و ولایات اطراف بگردند و به گوش همگان برسانند که سمیرامیس به عقد خدایگان زئوس درآمده...
دیهیم طبق آدرسی که ملکه داده بود خود را به بیابان خارج شهر رساند و از دور سیاهی کاروانی را مشاهده کرد، پای بر کپل اسب کوباند و با شتاب خود را به کاروان رساند.
حالا در یک قدمی این کاروان بزرگ قرار داشت، نگاهی به قافله کرد، کاملا مشخص بود که کاروانیان همه غلامانی قوی هیکل و سیه چرده اند، او تا به حال اینهمه غلام را یکجا ندیده بود، غلام هایی که ارّابه های مختلف و عجیبی حمل می کردند، ارابه هایی که با چرخ های سنگی بزرگ به سرعت حرکت می کردند و بر روی هر ارابه سنگ های عظیمی که مشخص بود از کوه های سهمگین بریده شده قرار داشت و در اطراف کاروان، سربازانی روی پوشیده با لباس های یک شکل در حرکت بودند.
دیهیم برای اینکه به راحتی به مقصود برسد، نقشه ای کشید و پشت تپه ای شنی که مسیر کاروان از آنجا می گذشت پنهان شد، وقتی کاروان به او رسید، دیهیم در فرصتی مناسب، یکی از سربازان را نشانه گرفت و او را بر زمین انداخت.
کسی متوجه این تعرض نشد و دیهیم در چشم بهم زدنی از قالب سرباز سمیرامیس به نگهبانی که مراقب غلامان و ارابه های سنگی بود تغییر هویت داد، لباس تازه اش اندکی برای اوگشاد بود اما با کمربند آهنی او را بر تن خود محکم کرد، او مانند دیگر سربازان در طول کاروان می رفت و برمیگشت و مانند دیگران وانمود می کرد مراقب کاروان است.
در این هنگام تکه سنگی بزرگ از روی آخرین ارابه قِل خورد و پایین افتاد و نزدیک ده غلامی که آن ارابه را به جلو هُل میدادند در زیر این تکه سنگ گرفتار شدند.
خبر به سردسته کاروان که مهتر سربازان بود رسید، او خود را به انتهای کاروان رساند و همانطور که با شلاق دستش بر تن و بدن غلامان نگون بخت در زیر قلوه سنگ می زد، فریاد برآورد: کم کاری شما باعث این اتفاق شده، زودباشید این سنگ را به ارابه برگردانید، این سنگها باید به بابل برسد و حتی یک تکه از آنها نباید در راه نمی بماند.
جمعی دیگر از غلامان دست به کار شدند و شروع به زور زدن کردند و با سختی زیاد در حالیکه عرق از سرو رویشان می بارید، سنگ را دوباره به ارابه منتقل کردند.
حال و روز غلامانی که قلوه سنگ به آنان آسیب رسانده بود اصلا خوب نبود، چند نفری از دنیا رفته بودند و بقیه هم با بدنی خونین، ناله می کردند.
مهتر سربازان نگاهی به غلامان کرد و گفت: اینان ارزش آن را ندارند که وقتمان را صرفشان کنیم، غلامها از الاغ هم کمترند پس رهایشان کنید و به راهمان ادامه می دهیم.
دیهیم نگاهی از سر تاسف به مصدومان حادثه کرد و زیر لب گفت: تقصیر خودتان است که غلام به دنیا آمدید و نگاهی به کاروان بزرگ پیش رو انداخت و زمزمه کرد: مقصد کاروان را متوجه شدم، اینها به شهری که «بابل» نام دارد می روند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
🔔دلجویی از اصحاب اشوب طلب وفتنه گر
⚠️بعد ظفرقندی و فاطمه مهاجرانی و کرمانپور؛ حالا نسرین وزیری بازداشتی فتنه۸۸ هم تو وزارتراه مسئولیت گرفت!
💥بیچاره بنیصدر اگه یه چندسال بیشتر زنده میموند میتونست تو وفاقملی پزشکیان مسئولیت بگیره!
#ازبُندندان!
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
✅ همتی: آقای مصباح چند روز پیش فرمودند «حالا ببینیم آقای همتی با تورم چه کار میکند»/ بدانید کاهش تو
“نمایی از چند میلیارد دلار تحویل داده شده دولت اقای پر مدعا به دولت سیزدهم ”!
❌️برای ثبت در تاریخ ویاداوری به مردم
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi