🔅میدونستی شهید دهقان...
میدونستی شهید دهقان قبل از آسمونی شدن با آسمونی ها رفاقت کرد...
چه رفاقت نابی!
رفاقت با شهدا؛
شهید رسول خلیلی،شهید محمودرضا بیضایی...
آرزوهاشو آسمونی کرد و
پر پرواز گرفت...
رفیق!
تو رفاقتامون دقت کنیم اگه میل پرواز داریم🕊🌼
#مشقعشق♥️
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
به دخترا حق بدید از اولویتهای انتخاب همسرشون شغل سپاهی باشه!
فک کن همسرت جلو مشکلات همچین ژستی بگیره و تکیه کنی بهش 😂🖐🏽
#ایران_قوی🇮🇷
#طنزツ
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پسربچهای که برای عشقش خودشو تیکه تیکه کرد‼️
@BAMBenamemard
#هنرمندانه
‹.🍬💜.›↶
ترفندای جالب🐡💛.!
✿──────𖧹◡𖧹──────✿
•اگه گوشیتون رو به سمت پایین بگیرین زودتر شارژ میشه .🦩🪡.
•روی کمدتون خط افتاده باشه با گردو میتونید خط رو از بین ببرید .🐚🌸.
•برای سریع تر خشک شدن لاکاتون دستتون رو زیر اب سرد بگیرید .✨💧.
•اگه بغضتون گرفت و نمیخواستید گریه کنید برای چند ثانیه حرف نزنید تا خوب بشید .🧆🥖.
•اگه قبل از مهمونی جوش زدید یه یخ کوچولو روش بزازین .🍫🍥.
•کار های روزانتون رو بیشتر جلو چشتمون بزارید تا یادتون نره .🧿♾.
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
@BAMBenamemard
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️توصیه امام خمینی (ره) به جوانان و فرصت استفاده از جوانی
#امام_زمان 🌱
༺⃟•ྃ@BAMBenamemard
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آثار_نماز
🦋 تبدیل فهم به باور 🦋
#استادساجدی
@BAMBenamemard
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و تعجیل
در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#سردار_دلها
#شهید_بابک_نوری♥️
#شهید_احمد_مشلب♥️
#شهید_محمدرضا_دهقان♥️
🌙| @BAMBenamemardd
بنام مرد 🇵🇸
🦋| #پست_اینستاگرام_مادر_بزرگوار_شهید
روز شمار مادرانه ۱
... عادت در سحرخیزی خوشایند همیشگی من
است،رفتم در آشپزخانه و مشغول تهیه صبحانه
شدم،محمدرضا خواب است،میدانم امروز دانشگاه
ندارد، به فکرم رسید کارهای عقب افتاده خانه را
بر دوشش بیندازم و خودم بروم یه دلِ سیر کتاب
بخوانم، فقط کتاب میتوانست دلِ گُر گرفتهی من
را آرام کند. صدای خِش خِش ضعیفی از اتاقش
میآمد، آرام درِ اتاق را باز کردم، دیدم نشسته و از
داخل کمد یک سری وسایل بیرون می آورد، انگار
میخواهد ساک بچیند.
تا چشمش به من افتاد با لبخندی خاص گفت: بَه
مامانِ گلم، مامی نرفتی سرکار؟
- نه، داری چکار میکنی؟
- هیچی، راستی سلام صبح بخیر مامان گلم.
- سلام، بیا صبحانه بخوریم، نگفتی چکار میکنی؟
اون ساک چیه؟
- حالا میگم برات مامانِ گلم.یک راست رفت سمت
کامپیوترش، دقایقی بعد نوای حاج محمود فضای
خانه را پر کرد، همزمان صدای زمزمهاش نگاهم را
به سمت خود کشاند، از نگاه در صورتش اِبا دارم،
امروز حال و روزش فرق دارد،شارژ و پرانرژیست،
لبریز از زندگی مثل همیشه،دور اتاق هروله میکند
به سر و سینه میزند،وقتی دید من هیچ نمیگویم
صدایش را بلندتر کرد هم کامپیوتر و هم صدای
خودش را، ساعت ۷ صبح بود و من مثل همیشه
نگراناز ایجادمزاحمتبرای همسایهها،بهش تذکر
دادم، گوش داد اما گفت:
- مامان بخدا اونام کِیف میکنن.
- نه اول صبح، با کمی تحکم مادرانه، محمدرضا
کَمِش کن.کَمِش کرد اما نه آنقدری که من راضی
شوم، آنقدری که به حرف من توجه و گوش داده
باشد.باعجله صبحانهاش را خورد وسطش مدام
حرف زد از همه چیز و همه جا،
- مامانِگلم اگر من یه چندروزی برم اردو که عیبی
نداره؟
- کجا مثلا؟
- فقط بگو عیب داره یا نه؟ دلت که برای من تنگ
نمیشه؟
- خوبه، خودتو لوس نکن، نه که نمیشه.
احساسم هیچوقت بِهِم دروغ نمیگفت، محمدرضا
آنچه را که مدتها پنهانش کرده بود داشت ذره ذره
بیرون می ریخت،سکوت کردم، او هم. رفت ساک
را آورد و وسطهالگذاشت،ساک به قلبم لگدمیزد،
دوست نداشتم اینجا این وسط باشد، آزارم میداد،
از هر گوشه خانه وسایلش را جمع میکرد و کنار
ساک برزمین میگذاشت، مُرَدَّد بود در گفتن حقیقت
، طفره میرفت،زیرزیر متوجه تمام حرکاتش بودم،
چندبار خواستم حرف ناگفته او را من بگویم اما
دل مادرانه و زبان الکن. بغض راه گلویم را بسته
بود و ترس از کلام همراه طوفانِ اشک داشتم.
درچیدن وسایل یاریش دادم، با تعجب هرولهکنان
خیره چشم به من دوخت.قلبم شکافته شد،کلامی
آتشین که تا عمق جانم را سوزاند بر زبانم جاری
شد:
* محمدرضا امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره*
بال درآورد، پرواز کرد، من میخکوبِ زمین شدم،
اما او در گریز به سمت آسمان نفسی تازه کرد.
•🌸| @shahid_dehghan