eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
242 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛✨ میدانم بعید است از پس دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت کردن است بربیایم. میگویم: اشتباه کردید این موقع اومدید! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت نشده، دوما الان عموم داره میاد دنبالم. و به پیاده رو میروم. زیرلب آیه حفظ میخوانم و از خدا میخواهم عمو یا یک گشت نیروی انتظامی را برساند. یکی از جوانها درحالی که سعی میکند چاقو را در مشتش پنهان کند به طرفم میاید. بلند میگویم: - جلوتر بیای جیغ میزنم! دیدی که چقدر کله خرم! + مشکلی پیش اومده خانم؟ در دل میگویم: اوه!خدایا نوکرتم که بجای گشت و عمو، سوپرمن فرستادی برام! به طرف صدا برمیگردم. چندقدمی ام روی موتور نشسته؛ یک جوان ریشوی حزب اللهی! یک لحظه باخودم میگویم نکند فیلم است؟ دمت گرم خدا! جوان از موتور پایین میاید و خیره به فرید و دوستش میپرسد: + مزاحمتون شدن؟ من هم از خداخواسته جواب میدهم: -بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه! + زنگ بزنم 110؟ - نه گفتم که لازم نیست... + نه خب اجازه بدید مشخص بشه چکار داشتن با شما... شهر هرت که نیس! ....... 🌸 🌿✨ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @BAMBenamemard
💛✨ من هم که جرأت پیدا کرده ام، همراهم را در می آورم و 110 را میگیرم. متوجه گفت و گوهایشان نیستم اما ناگاه میبینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم میدارد. نمیتوانم بپرم وسطشان! فقط میتوانم جیغ بزنم تا مردم جمع شوند و دعا کنم عمو رحیم یا پلیس برسد. خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم میرساند! صدای بوق ماشین پلیس باعث میشود فرید چاقویی که برای سوپرمن کشیده را غلاف کند. عمو رحیم از ماشین پایین میپرد و تا برسد به من، هروله میکند: + چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟ درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتادهام بهشان اشاره میکنم: - مزاحمم شده بودن اون آقا باهاشون درگیر شد! عمو به طرف جوان ها میرود؛ گویا از دیدن سوپرمن جاخورده. از روی زمین بلندش میکند. آن دوتا مزاحم را هم سوار ماشین پلیس میکنند و میروند. عمو مشغول صحبت با ماموران نیروی انتظامیست که صدایم میزند تا توضیح دهم. خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز میشود اما بخیر میگذرد! چیزی که تعجبم را برانگیخته، رفتار عمو با جوانیست که میخواست کمکم کند. او را می شناخت، مطمئنم. ولی از او حرفی با من نزد و حتی نگذاشت خیلی باهم روبه رو شویم! خیلی هم پدرانه با جوان رفتار میکرد؛ این یعنی اضافه شدن مجهولی جدید به انبوه مجهولات زندگی ام. عمو رحیم همیشه سفارش میکند قبل از اینکه به فروشگاهش بیایم، خبر بدهم؛ میگوید همیشه در کتابفروشی نیست، همیشه این اصل را رعایت کرده ام، جز امروز که یادم میرود زنگ بزنم، خسته میرسم به کتابفروشی: فروشگاه کتاب بار ان. ....... 🌸 🌿✨ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @BAMBenamemard
💛✨ کتابفروشی عمو همیشه جدیدترین کتاب ها را دارد و یکی از جاهایی است که میتوانم ساعت ها در آن بمانم و خسته نشوم؛ عمو هم که میدید چقدر کتاب را دوست دارم، کتاب ها را مجانی میداد به من؛ گاهی هم میرفتم پشت پیشخوان و فروشنده روز مزد عمو میشدم؛ اما عمو هیچوقت اجازه نمیداد وقتی در مغازه نیست، بیایم. از داخل صدای داد و بیداد می آید؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمیگردم، چرا او افتاده دنبال من؟! میروم داخل اما کسی به استقبالم نمی آید، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمیبینمش؛ دختر جیغ زنان میگوید: هرچی میکشیم از شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه، یا جای تو! بسه دیگه! بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور میخوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو! دختر مقنعه اش را عقب میکشد و موهایش را بیرون میریزد، بعد هم کیفش را برمی دارد و درهمان حال میگوید: تکلیفمو روشن میکنم باهات. موقع خروج، تنه ای هم به من میزند و میرود، خانم رسولی که صندوقدار است سری تکان میدهد: آقا حامد شمام یکم بسازید باهاشون. کسی که پشت قفسه ایستاده میگوید: خب چقدر بسازیم اخه؟ یه سری کارا هنجار شکنیه، از اونم بیشتر! عقایدمونو زیر سوال میبره! آقای حامد؟ نمیشناسمش! مگر کی تا حالا آمده کتابفروشی؟! ....... 🌸 🌿✨ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @BAMBenamemard
💛✨ خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به آقای حامد بدهد، چشمش به من می افتد و خشکش میزند؛ با لبخندی تصنعی می آید طرفم: عه حوراء جان! شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی اینجا! سعی میکنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: اولا سلام! دوما چی شده؟ چه خبره؟ + سلام ، هیچی عزیزم؛ بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان. و تعارفم میکند پشت پیشخوان، تنه ام را برمیگردانم تا آقاحامد را ببینم، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیدا آشنا، به ذهنم فشار می آورم که بشناسمش؛ میرود پشت قفسه ها و درست صورتش را نمیبینم. عمو که میرسد، با خبر از ماجرای امروز، به سلامی دست و پا شکسته بسنده میکند و میرود که با آقاحامد حرف بزند، صدای زمزمهاشان از پشت قفسه ها می آید: - حاجی! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه، پوسترایی که به در و دیوار میچسبونن... من که بد نمیگم! نمیخوام زیرآب بزنم! یه تذکره فقط! + خب شمام یکم مراعات کن گل پسر؛ میدونم چی میگیا، ولی... چیبگم والا. - حاجی شما که خودت اهل دلی، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه؟ حداقل بذار فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه! عمو فقط آه میکشد؛ حامد میگوید: الانم من تذکرمو دادم، اگه فکر میکنید اینا دخالته و خوب نیست، باشه! من وظیفمو انجام دادم، دیگه مزاحمتون نمیشم. ....... 🌸 🌿✨ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @BAMBenamemard
💛✨ +زحمتو کم میکنم، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ای ها از دنیاس! +سهمیه فحش و تهمت داریم فقط. به اینجای بحثشان که میرسد، طاقت نمی آورم و میروم جلو که بپرسم چه خبر است؛ به پشت قفسه میرسم و با صدای بلند میپرسم: عمو چه خبره اینجا؟ عمو با دیدنم دستپاچه میشود و حامد برمیگردد؛ یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره میخورد؛ اما او سریع نگاهش را میدزدد و گویا بخواهد از من فرار کند، زیر لب "با اجازه ای" میگوید و میرود؛ عمو نمیداند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد. حامد سریع از کنارم رد میشود و از در بیرون میزند؛ با چشم دنبالش میکنم، سوار موتور میشود و راه میافتد؛ عمو دنبالش میدود: آقاحامد، پسرم، وایسا. متحیر ایستاده ام منتظر توضیح عمو؛ وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید میشود و داخل کتابفروشی برمیگردد، بی درنگ میپرسم: چه خبر بود عمو؟ عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش ر ا از من پنهان کند: هیچی عمو... یه اختلاف عقیده کوچولو بود! بیشتر نمیپرسم چون میدانم غیر از این جوابی نمیگیرم؛ اما آن جوان... خودش بود! همان که آن شب هم به دادم رسید! چرا زودتر نفهمیدم؟! چه نگاهش آشنا بود برایم؛ مطمئنم جای دیگری هم او را دیده ام، چرا عمو نمیخواست او را ببینم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ خسته از جست و جوی بی نتیجه، میرسم به خانه عمو؛ دلم نمیخواهد سربار باشم؛ کارهای پذیرش حوزه را انجام داده ام ولی هنوز نمیدانم کجا باید اقامت کنم؛ ....... 🌸 🌿✨ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @BAMBenamemard
💛✨ پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی برایم پا درمیانی کند؛ این را به مادر و عمو هم گفته ام؛ از منت کشیدن متنفرم! هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانۀ عمو را به سختی برمیدارم؛ کیفم روی دوشم سنگینی میکند، اگر مادر الان اینجا بود میگفت «حقت است، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی!» حداقل الان که در خانه عمو هستم، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمیدهد و امل خطابم نمیکند! به چند قدمی در رسیده ام که در باز میشود، لحظه ای می ایستم؛ باورم نمیشود! حامد! اینجا چه میکند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه میشود و بازهم نگاهمان تلاقی میکند؛ دلم نمیخواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود، میخواهم بدانم کیست که انقدر آشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمیگویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم. او هم لب میگزد و درحالی که آرام استغفرالله میگوید، سربه زیر می اندازد، نگاهش پریشان بود؛ او مرا میشناسد؟ نمیدانم! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هردومان گرفته است؛ زیر لب سلامی آرام میکند و بازهم فرار میکند و به سمت موتورش میرود. من مانده ام و یک مجهول دیگر: او در خانه عمو چکار داشت؟ دلم میخواهد سوالم را از عمو بپرسم، اما نمیدانم چگونه؟ سر میز ناهار، زنعمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم میشود و آن را پای پیدا نکردن خانه میگذارد: حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو درگیر نکن، درست میشه. ....... 🌸 🌿✨ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @BAMBenamemard
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16434708175115 نظراتتون در مورد رمان ✨ پاسخ داخل اکیپ🍃
بابت تاخیر عذرخواهم🌹
00:00
چه قشنگه اگه اقا امام زمان(عج) به یادمون باشن(: 💔✨