#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_دوازده
قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه برخورد یک
دست با یک صورت میشنویم؛ قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن
پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته،
نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من نیست؛ چشمم از دست راست حامد که
روی صورتش مانده، پایین می آید تا دست چپش که مشت شده، یکتا که پشت سر
من ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد، حامد
نگاهی به من و بعد به یکتا می اندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا میماند و
بعد میرود؛ تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که
ندیدم.
یکتا آرام میگوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمیگردد:
بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو میآید و دستان یکتا را میگیرد
و دنبال خودش میکشد، حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد، نماز میخواند، عادت دارد نماز ظهر و
عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛ سلام
میدهد و تسبیحات میگوید؛ تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛ کاش
بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم، نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل
همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام.
از همان وقت دوست دارم
نمازهایش را با نگاهم ببلعم!
انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمیخواهد حرف
بزنم تا تمامش کند.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_سیزده
سجاده را که جمع میکند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و
سجاده را کناری میگذارد.
نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت
میز تحریرش مینشیند و میگوید: جانم؟ امر؟
ناخوش است. هیچ نمیگوییم تا چشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه
میگذرد که حامد میگوید:
چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد:
برای عید که برنامه
نریختین؟
- چطور؟
- میخوام ببرمتون یه جای خوب!
و چشمک میزند.
- کجا؟
- این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست!
°
°
تا وقتی که دستمان را گرفت و برد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید
و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم
میبرمتان دمشق!
هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛
میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق،
دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
https://harfeto.timefriend.net/16469999399708
نظراتتون در مورد رمان #دلآرام_من✨
پاسخ داخل اکیپ🍃
#دلآرام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه
نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر.خودش هم وقتی مقابلش نشستم،
به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود.
بی صبرانه میگویم:
عمه
گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف میکند: بله... بله...
- ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟
چهره اش کمی درهم میرود:
خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن تلاش
میکنن برای تبادل اسرا، تا انشالله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی
فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده.
لب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او!
این را بلند و
معترضانه گفته ام؛ یک لحظه سرش را بالا میآورد و دوباره خیره میشود به استکان
چایی:
بله، حق با شماست.
بیخبری و انتظار خیلی سخته...
- مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟
- خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادله اش کنند، درضمن...
حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانیاش میگیرد.
کنجکاو میپرسم:
درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟
میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از
زیر زبانشان!
خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین میآورد:
اونا....
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زنده
میمونه.
این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ ناخودآگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم
درنیاید.
کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرف هایش
چیست.
بریده بریده میگویم:
یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچه میشود:
نه نگران نباشید...
چیزیش نمیشه...
خودش هم میداند چرت میگوید، حتی بهتر از من!
- خواهش میکنم اگه چیزی درباره شرایط حامد میدونید بگید...
اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛ بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که حالا
بیشتر خودش را نشان میدهد.
عمه که با ظرف میوه وارد میشود، برمیگردم به حال عادی؛ به هر زحمتی که شده.
علی هم همان حرف هایش درباره تبادل اسرا را تحویل عمه میدهد تا عمه به جانش
دعا کند.
°
.
با اصرار عمه حاضر شده ام بیایم؛ اما نمیتوانم بیشتر از این نقش بازی کنم؛
گوشه ای از زیرانداز رفته ام در لاک خودم.
علی و پدرش کبابها را باد میزنند. چقدر
جای حامد خالیست!
عمه و نرگس و راضیه خانم هم گرم صحبتند؛ خدارا شکر حواسشان به من نیست.
صدای سعید (همسر نرگس) را میشنوم که به بچه ها میگوید نزدیک منقل نشوند
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
اما بچه ها خنده کنان بازی میکنند.
خوش به حالشان!
نمیدانند اسیر یعنی چه،
برای همین هم نگران عمو حامدشان نیستند.
جای خالی حامد، گلویم را پر میکند؛ برای همین موقع ناهار هم نمیتوانم چیزی
بخورم.
الان حامد چه میخورد؟ اصلا غذایش میدهند؟
نگاه های زیرچشمی شان تمام وقت آزارم میدهد؛ چند قاشق برنج میخورم و معده ام
را با نوشابه پر میکنم.
چاییشان را که میخورند، بچه ها اصرار میکنند که وسطی بازی کنیم؛ سعید و حاج
مرتضی کامال پایه اند؛ پدر علی(حاج مرتضی) پیرمرد جاافتاده ایست با موهایی که از
خاکستری به سپیدی میرود؛ عرقچین سفید و عینک ظریفش چهره گندمگونش را
دوست داشتنی تر میکند؛ با اینکه نزدیک 60 سال دارد، مانند جوانی بیست ساله
سرحال است.
علی کنار می ایستد چون دستش نباید ضربه بخورد؛ سعید و بچه هایش وسط اند و
حاج مرتضی سمت دیگر؛ بچه ها من را هم صدا میزنند:
خاله حورا تو نمیای؟
لبخندی زوری میزنم:
نه خاله، من نگاهتون میکنم.
بازی شروع میشود و صدای خنده اشان کوه صفه را برمیدارد؛ نگاهی میکنم به
بالای کوه، پرچم روی مقبره شهدای گمنام دلم را هوایی میکند؛ الان چقدر نیاز دارم
به زیارتشان!
بلند میشوم:
من میرم تا شهدای گمنام و برمیگردم.
عمه میان صحبتش میگوید:
باشه، برو و زود بیا!
درحال پوشیدن کفشم که ضربه ای سنگین به کمرم میخورد؛ نفسم در سینه حبس
میشود و برمیگردم به سمتی که ضربه خوردم؛ توپشان روی زمین افتاده. علی هاج و..
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
علی هاج و واج نگاهم میکند، بالاخره زبان باز میکند:
ب... ببخشید... خیلی شرمنده ام، واقعا
دست خودم نبود... الان خوبید؟
یک دستش در آتل وبال گردنش شده؛ حق دارد نتواند توپ را کنترل کند؛
گوش هایش سرخ شده، حاج مرتضی هم معذرت میخواهد.
آرام میگویم:
خواهش
میکنم"
و میروم.
شاید نباید انقدر سرد برخورد میکردم، چون کمی که فاصله میگیرم و نگاهشان
میکنم، میبینم که علی از بازی خارج شده و دست میکشد روی صورتش و آرام از
جمع دور میشود، اصلا به من چه؟
قدم برمیدارم به طرف مقبره شهدا؛ تاحالا اینجا نیامده بودم و بلد نیستم راه را؛
تابلوها را میخوانم؛ مردم یا درحال صعودند یا نزول، فردی یا دسته جمعی. با
هدفون ها و هندزفری هایی داخل گوششان یا با جمع مختلط دوستان.
تازه اینجا،
خبری هم از گشت ارشاد نیست و خیلیها بیخیال شال و روسری شده اند.
هر بار
هم نگاه پر از تحقیرشان روی سرم سنگینی میکند؛ لابد از خود میپرسند این دختر
چادری اینجا چکار دارد؟
دیدن این صحنه ها قلبم را درد میآورد؛ برادر من بخاطر امنیت اینها الان اسیر
داعشی هاست و کسی روحش هم خبر ندارد.
بگذار برسم آن بالا ، برای همه مردم
قصه پدر و حامد را تعریف میکنم که بدانند شهید و اسیر ندادیم برای افتادن
روسری هایشان.
سربالایی تندتر شده و پاهایم بیرمق تر. به نفس نفس افتادهام؛ از بین درخت های
کنار جاده، اصفهان پیداست، با اینکه خسته ام، قدم تند میکنم.
دلم از گرسنگی
ضعف میرود؛ کاش چند قاشق بیشتر خورده بودم!
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
شهدا روی سکویی بلندند.
از پلهها بالا میروم، محوطه بزرگیست؛ قدم برمیدارم به
سمت مقبره، پاهایم رمق ندارند و حس میکنم الان است که بیفتم؛ شهدا لبه سکو
هستند و دورشان دیوار کشیده اند، طوری که کسی نتواند وارد شود.
دست میگذارم
روی لبه حصار و فاتحه میخوانم.
اصفهان کاملا پیداست؛ شهدا همه شهر را از
اینجا میتوانند ببینند؛ گنبد و گلدسته های مصلی از همه ساختمان ها شاخصترند؛
گلستان شهدا هم نزدیک همانجاست، به پدر سلام میکنم.
اینجا که ایستاده ام،
بهتر میفهمم چقدر ما آدمها کوچکیم!
آیه ای که بالای یادمان نوشته شده را میخوانم:
و من المومنین رجال صدقوا ما
عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا...
- کاش یادمان رو یه طوری ساخته بودن که میشد نشست کنار مزارها!
مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علیست!
کی آمد اینجا؟ از کی تاحالا اینجا بوده؟
تعجبم را که میبیند جواب میدهد:
راهای میانبر زیادی هست، عمه اتون گفتن
ناهارتونو بیارم.
و لقمهای پاکت پیچ شده به طرفم میگیرد؛ با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا پا
برهنه دویدی وسط خلوتم؟
دستش در هوا مانده؛ لقمه را میگیرم و با اینکه گرسنهام، نمیخورم. میگوید:
کنترل
توپ با یه دست سخته، ببخشید، واقعا عمدی نبود.
حالا آقاحامد بفهمه کمرمو
میشکنه احتمالا!
برمیگردم به حالت اولم و خیره میشوم به شهری که انتهایش پیدا نیست؛ دلم برای
حامد تنگ میشود.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
#قسمت_صد_و_بیست_و_نہ
- باید بپذیرم معلول حساب میشم، چارهای نیست، شدم نیمچه آدم!
این حرف ها به من چه ربطی دارد؟
ناخودآگاه میگویم:
نقص و کمال آدما به این چیزا
نیست.
- این یعنی از دستم ناراحت نیستید؟
- بازی این اتفاقا رو هم داره.
نفس عمیقی میکشد:
ناهار درست نخوردید، اینو بخورید ممکنه ضعف کنید،
اونوقت حامد از صفحه روزگار محوم میکنه!
کمی معترضانه میگویم:
لقمه های منو میشمردید؟
- نه... نه... حاج خانم گفتن درست ناهار نخوردید و منم داشتم میرفتم قدم بزنم،
اینو دادن براتون بیارم.
جواب نمیدهم؛ آنقدر اطراف یادمان خلوت است که صدای فاتحه خواندنش را
میشنوم.
میگوید:
هوا داره تاریک میشه، میخواید برگردیم؟ خوب نیست اینجاها
تنهایی برید و بیاید؛ کوهه، پیچ و خم داره، خیلی محیطش برای یه دخترخانم تنها
خوب نیست، تا همینجام که اومدید اگه برادرتون بفهمه کبابم میکنه!
- حامد تاحالا آزارش به کسی رسیده که اینطوری ازش میترسید؟
پشت سرم است و فقط صدای خندهاش را میشنوم:
نه ولی بخاطر خواهرش آزارش
به همه میرسه، حتی من که صمیمیترین دوستشم.
- اگه صمیمیترین دوستشید چرا خبری ازش ندارید؟
فقط صدای نفس کشیدنش میآید.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من
#قسمت_صد_و_سی
- اصرارمون برای خبرگرفتن بیفایده ست؛ فقط میدونیم زنده ست و برای تبادل اسرا
نگهش داشتن و تا الان هم هیچی لو نداده؛ البته من مطمئنم از این به بعدم حرفی
نمیزنه و دهنش قرصه.
پوزخند دردآلودی میزنم؛ کاش علی اسیر میشد که ببینم بازهم انقدر راحت این
حرفها را میزند یا نه؟
با شهدا وداع میکنم و قصد برگشت میکنم؛ در ابتدای جاده سنگی ام که علی
صدایم میزند:
اون مسیر خیلی طولانیه ، من از میانبر میبرمتون...
°
.
وقتی حامد نباشد، اردیبهشت هم زیبا نیست؛ خرداد هم زیبا نیست و برایم دوماه
بهار، به زشتی خزان گذشته است.
نه فقط من، برای همه، حتی نیما و مادر.
مادر به روی خودش نیاورد ولی میدانم از درون دارد میسوزد؛ حرفی نمیزند و چیزی
نمیپرسد ولی من خوب میشناسمش؛ نیما هم گیر داده که برود سوریه!
انگار به
همین راحتیست!
عمه هم در نمازها و دعاهایش از خدا برای حامد صبر و تحمل
میخواهد و حامدش را به خدا سپرده.
هیچ راهی پیدا نکردیم که بتوانیم با حامد تماس بگیریم یا بفهمیم در چه حالیست؟
این بیخبری، خانه را کرده ماتم خانه و دارد همهامان را آب میکند. علی «که خودش
هم درگیر درمان دستش است»
سعی دارد شادمان کند و حتی چند بار با همان
دست وبال گردنش ما و خانواده اش را برد گردش؛ اما همه میدانستند این گردشها
حتی مسکن موضعی هم نیست؛ چه رسد به دارو!
اواخر خردادم اما، با خبر علی درباره تبادل اسرا زیبا میشود؛ برای همین است که
تمام خانه را برق انداخته ایم؛ سبزی ها را من پاک کردم که عمه برایش قرمه سبزی
بپزد، حتی کیک هم پختم.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
https://harfeto.timefriend.net/16469999399708
نظراتتون در مورد رمان #دلآرام_من✨
پاسخ داخل اکیپ🍃