بنام مرد 🇵🇸
میدونین یعنی چی؟!(:
یعنی ای هم وطن وقتی یک مشکلی پیش میاد پای انقلاب و انقلابیون نذار!
وقتی دزد میاد اموالت رو میدزده
آیا شما میری اموالتو دعوا میکنی میگی تقصیر توعه که دزدیدت؟!
یا میری اقا دزدَ رودستگیر میکنی میگی
چرا اموال منو غارت کردی؟!
الان ما باید از انقلاب شاکی باشیم یا امریکاوانگلیس و...؟!
باید بگیم مرگ بر امریکا و از امریکا بد بگیم یا هرجا نشستیم نق بزنیم که این چه انقلابی و..؟!
#اندکیتأمل🚶🏿♂
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️به عشق رهبرم به عشق شهدا
مرگ بر امریکا
پاینده باد ایرانم🇮🇷
تا کور بشه چشم دشمنان ایران و اسلام✌🏼
#بهمن_تماشایی
👤ꫝꪮડꪀꪖ (بنت الزهرا)
✍ فرقی نمیکنه پوشش ما چی باشه، همگی ایرانی هستیم و به کشور خودمون افتخار میکنیم 😊 شاید اختلاف سلیقه هایی هم باشه اما همگی #عاشق هم هستیم 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز🤣🤣🤣
یعنی این دختر عالی گفت🌿✨
آمریکا آمریکا فکر نکن ما زنیم
تو دهنت میزنیم👊🏻😁
#شبڪه_قم
#مرگ_بر_آمریکا
#اللهمعجللولیڪالفرج🌸
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهلم
هانیه خانم گریان و گله مند میگوید:
الان که باید باشی نیستی!
چکار کنم از دست
تو؟
خواهرت اینجا داره دور از جونش دق میکنه!
صدا دیگر نمیخندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود میگیرد:
خواهرم؟
حوراء؟!
چرا؟
چی شده؟
او تمام مدت مرا میشناخته و من نه! یکبار دیگر چهره اش جلوی چشمم می آید،
هنوز با او غریبه ام.
هانیه خانم های های میگرید:
امروز که اومده بودن همه چیزو فهمید.
جواب نمی آید.
دلم میخواهد بدانم چه حالی شده؟
اصلا نگران من هست یا نه؟
عمو گوشی را میگیرد و به حامد میگوید: سلام آقاحامد، این رسمشه اخه؟
صاف
وقتی باید میموندی
گذاشتی ر فتی؟
صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده میگوید:
سلام حاجی... منکه... نمیدونستم...
حالا میتونم باهاش حرف بزنم؟
با من؟
حامد با من حرف بزند؟
صدایش را آخرین بار در کتابفروشی شنیدم،
هیچوقت باهم هم کلام نشدیم، حالا میخواهد با من حرف بزند؟
اصلا حرفی با او
ندارم!
با هیچکس جز پدر حرفی ندارم.
عمو گوشی را به سمتم میگیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم، میگوید:
صداتو میشنوه، حرفتو بزن!
چشمانم را میبندم و منتظر میشوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد
برای گفتن؟
با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان میگوید: حوراء خانم...
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهل_و_یکم
نفسش را بیرون میدهد، نمیداند چه بگوید:
من شرمنده شمام...
نمیدونستم
اینجوری میشه...
ان شالله ماموریتم تموم شد میام، جبران میکنم... ببخشید...
شرمندم.
صدایش در گلو میشکند و نفس عمیق میکشد؛ عمو میگوید:
تموم شد؟
دیگه
کاری نداری؟
- نه.
هانیه خانم اشاره میکند:
بهش بگین مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟
+ کی برمیگردی؟
- بذارین این طرفا یکم خلوت بشه، میام، الان شرایط خاصه، منم باید برم؛ دعا کنین
اتفاقی برای زوار اباعبدالله(ع) نیفته، مواظب خواهرمم باشید، التماس دعا، فعلا یاعلی.
- مواظب خودت باش پسرم، فعلا.
هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زنعمو تلفن را به سمتم میگیرد:
مامانت
میخواد باهات حرف بزنه.
نمیداند صدایم در نمی آید، تلفن را روی گوشم میگذارم، انتظار دارم مادر الان با
صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت، اما اینطور نیست،
خشمگین فریاد میزند:
واسه چی رفتی خونه اونا؟
بغضم میشکند، بی صدا، جواب نمیدهم؛ بلندتر داد میزند:
مواظب باش خامت
نکنن!
حوراء! میشنوی صدامو؟ الو؟
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_چهل_و_دوم
به سختی میگویم: الو.
- گوش کن ببین چی میگم...
باید بین من و خونواده بابات یکی رو انتخاب کنی!
تو
دختر منی، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد! کی
برات پدری کرد؟ هان؟ من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که میخواستم
راحت زندگی کنی، همین روزام میخواستم ماجرا رو بهت بگم، فعلا میتونی یکم
اونجا بمونی تا آروم شی، ولی بعد باید بیای تا باهم حرف بزنیم.
لحن مادر آرامتر شده، یعنی میداند حرف هایش تا عمق وجودم را میسوزاند؟
او جای
من نیست که بفهمد چه حالی دارم، او هجده سال بی پدری نکشیده، پدر او شهید
نشده، نمیفهمد؛ دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد، آن را به زنعمو میدهم و
سرم را میگذارم روی زانوهایم.
هانیه خانم با دیدن حال من، درآغوشم میگیرد و رو به عمو میگوید:
بذارین امشب
اینجا بمونه، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه، خونه حوراء اینجاست.
عمو برای کسب تکلیف به من نگاه میکند: از نظر من که مشکلی نداره، خودش اگه
میخواد بمونه.
سر تکان میدهم؛ دلم میخواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پدر زندگی کنم.
هانیه خانم رختخوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط می اندازد و پرده ها را کنار میزند:
بیا دخترم، از اینجا میتونی ماه رو ببینی، بابات عاشق این بود که ماهو نگاه کنه شبا.
نگاهی به رختخواب می اندازم، تابحال جز روی تخت نخوابیده ام؛ محیط نسبتا سنتی
و قدیمی خانه برایم غریب است؛ پرچم ها را هم هنوز برنداشته اند، مداح امشبشان
مثل قبلی نبود اما دل شکسته من، تا جان داشتم گریست.
#ادامہ_دارد.......
#نویسنده_فاطمه_شکیبا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚