eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
242 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌🌸 "نظر اسلام در باب خانواده و جایگاه زن در خانواده، نظر خیلی روشنی است. «المرأة سیّدة بیتها» بزرگ خانه، زن خانه است؛ این از پیغمبر اکرم است. ‌ جایگاه زن در خانواده، همانی است که در گفتارهای گوناگون ائمه (علیهم‌السّلام) آمده: «المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة». در تعبیرات عربی، قهرمان یعنی کارگزار، پادو، یک خدمتگزار محترم. ‌میفرماید: در داخل خانه، زن قهرمانه نیست؛ ریحانه است، گلِ خانه است. خطاب به مردان میفرماید: بهترین شما کسانی هستند که بهترین رفتارها را با همسرانشان دارند." ‌ 🌿 رهبر انقلاب؛ دیدار جمعی از بانوان نخبه ➡️ ۹۰/۳/۱ ‌
دلانہ✨ دلت‌حرم‌باشه‌کفایت‌میکنه،مثلا‌من‌نجفم‌الان💚 زیر‌قبه،رو‌به‌رو‌ضریح‌ از‌سمت‌آقایون‌‌نوای‌حیدر‌حیدر‌میاد.. دستم‌که‌به‌شبکه‌ها‌قفل‌میشه‌یه‌قطره‌از‌اشک‌ها‌راهشو‌ سمت‌‌لبم‌کج‌میکنه یا‌امیر‌المونین‌روحی‌فداک🌱✨... کافیه‌ دلتو‌ راهی‌‌ کنے
🔰حجاب ❗️ 🔸نمی‌دونم چرا بعضی ها فکر کردن حجاب و حیا فقط مال خانم هاست🤨 آقای عزیزی که با شلوارک گل گلی میای فروشگاه،😒 یا لب ساحل هرجور راحتی می‌گردی!🚶‍♂️♂😶 یا تیشرت و شلوار خیلی‌ جذب می‌پوشی !😏 🔸 باید بدونی در آیات حجاب اول به مردان توصیه شده بعد به خانم ها... 👌درسته حدود پوشش متفاوته 🔸 اما به این معنی نیست شما آقای عزیز هرجور دلت خواست بزنی بیرون،پس توام موظفی برادرِ من،توم باید رعایت کنی،توشیعه ی امیرالمومنینی،حجاب فقط مختص خانم ها نیست😉 علی وار زندگی کن😊
❤️🍃 💓 برادرها، خواهرها عاشق شوید شهید آیت الله بهشتی در باره عشق اینگونه گفته است: عاشق شويد، برادرها و خواهرها عاشق شويد، زندگي به عشق است. عقل به آدم زندگي نمي‌دهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست دارین ادمین ها سکته کنن ( دور از جون) آخه چرا لف میدید 😬 بمونید برامون🙃❤️
دلانہ✨ میگن وقتی مولاتو به اسم صدا میزنی از جا بلند شو... میدونی چرا؟ اونموقع‌‌ست ،که با محبت بهت نگاه میکنه...نکنه تو حالت بدی باشۍ🌱 یه‌ وقت خدای‌ناکرده به آقا بی احترامی بشه . . .
💗خوب‌ڪردے‌ڪہ‌رخ‌از‌آینه‌پنهان‌ڪردے ھࢪ‌ݐࢪيشان‌نـظرے‌لایق‌دیداࢪ‌تو‌نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت خانمه گفت: _بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد. وحید گفت: _تو چی میخوای؟ خانمه به شهرام اشاره کرد و گفت: _گفتش که. -تو هم با اینایی؟ -آره.ولی من بیشتر از اون چیزی که اونا ازت خواستن میخوام. -چی میخوای؟ خانمه به من نگاه کرد و گفت: _جون عزیزت. من با خونسردی به خانمه نگاه میکردم.به وحید گفتم: _زنده بودنش به دردت میخوره یا بزنم تو مغزش؟ خانمه پوزخند زد.😏منم لبخند زدم.زینب🙂 سادات آروم شد.خانمه گفت: _حیفه که تو خودتو اسیر یه مرد و دو تا بچه کردی.تو میتونی خیلی موفق زندگی کنی.😕 بالبخند گفتم: _من الانم تو زندگیم خیلی موفقم.😌 سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _آدمی که موفقیتی تو زندگیش نداشته باشه بقیه بهش نمیکنن.وقتی من اطرافم کسانی رو دارم که بهم حسادت میکنن،یعنی موفقم.😎☝️ -ولی با وجود این بچه ها خیلی ضعیفی.😈 - .😏 با خونسردی به خانمه نگاه میکردم و به وحید گفتم: _وحیدجان برنامه چیه؟چکار کنیم؟😏 وحید گفت: _زهرا آروم باش.اون یه حیوونه.😠 لبخند زدم و گفتم: _وحیدجان مؤدب باش.خانوم ناراحت میشن اینطوری میگی.🙂 خانمه با پوزخند نگاهم میکرد.منم بالبخند نگاهش میکردم.گفت: _تا حالا میخواستم شوهرت عزادار تو باشه ولی الان میخوام تو عزادار شوهرت باشی.👿 بعد سریع اسلحه شو گرفت سمت وحید و شلیک کرد... من با نگرانی به وحید نگاه کردم.وحید نشسته بود.گفتم: _وحید😨😲 زینب سادات دوباره گریه کرد.وحید سرشو آورد بالا،به من نگاه کرد و گفت: _خوبم زهرا.به من نخورد.😠😏 واقعا شلیک کرده بود ولی چون وحید سریع نشست گلوله از بالا سرش رد شد. به خانمه نگاه کردم.عصبی بود.😡دوباره میخواست شلیک کنه یه تیر زدم تو دستش، اسلحه ش افتاد.خانمه عصبی به من نگاه کرد.صدای زینب سادات تغییر کرد.😭👶🏻😣نگاهش کردم،بچه کبود شده بود.داشت خفه ش میکرد.😰یه تیر زدم تو مغزش ولی قبل از اینکه تیرم بهش بخوره خانمه افتاد و تیرم خورد به دیوار. به وحید نگاه کردم.... اسلحه ش سمت خانمه بود و عصبی نگاهش میکرد.وحید قبل از من به مغز خانمه شلیک کرده بود. صدای زینب سادات قطع شد...😳😰😧 به زمین نگاه کردم.خانمه نقش زمین بود.زینب سادات کنارش افتاده بود... زیر سر زینب سادات پر خون بود،😰چشمهاش هم باز بود.روی زانوهام افتادم.😧چهار دست و پا رفتم نزدیک.سر زینب سادات خورده بود به لبه ی میز.... قلبم تیر کشید.چشمهام پر اشک شد.دیگه هیچی نمیخواستم ببینم.به سختی نفس میکشیدم. _زینب،زینبم،زینب ساداتم....😭😰 نمیدونم چقدر گذشت.... صدای گوشی وحید📲 اومد... یاد وحید افتادم.وحید کجاست؟ چشمهامو باز کردم.وحید همونجا نشسته بود و چشمش به زینب سادات بود.👀حتی پلک هم نمیزد... به زینب سادات نگاه کردم.جگرم آتیش گرفت. واقعا مرده بود.😭دخترم مرده بود.😭زینب پنج ماهه م مرده بود.😭اشکهام نمیذاشت خوب ببینم... دوباره گوشی وحید زنگ خورد... دوباره به وحید نگاه کردم.حالش خیلی بد بود.بلند شدم گوشی وحید رو برداشتم.حاجی بود.گوشی رو گرفتم سمت وحید.گفتم: _حاجیه.جواب بده.بگو بیان اینا رو ببرن.😭📲 وحید به من نگاه نمیکرد.گفتم: _خودم جواب بدم؟😭 سرشو یه کم تکان داد یعنی آره ولی چشمش فقط به زینب سادات بود.👀👶🏻 گفتم: _سلام😢 حاجی با مهربانی گفت: _سلام دخترم.خوبین؟😊 نمیدونستم خوبیم یا نه،ولی خداروشکر سالم بودیم.با بغض گفتم: _خداروشکر😢 حاجی گفت: _وحید با من تماس گرفته بود کاری داشت؟😊 -بله😢 -کجاست؟😊 به وحید نگاه کردم. -همینجاست ولی نمیتونه صحبت کنه.😢 صدام هم بغض داشت.حاجی نگران شد.گفت: _دخترم چیزی شده؟😧 دیگه با اشک حرف میزدم. -سه نفر اومدن اینجا،با سه تا اسلحه.دو تا خانم، یه آقا.😭 حاجی ساکت بود ولی معلوم بود تعجب کرده.😨😳 گفتم: _میخواستن با ما وحید رو زیر فشار بذارن که کاری براشون انجام بده.😭 حاجی گفت: _الان کجان؟😳😧 -همینجا...😭 به بهار نگاه کردم.به هوش اومده بود و داشت به من نگاه میکرد.گفتم: _یکی از خانمها رو به صندلی بستیم.😢 به شهرام نگاه کردم،هنوز بیهوش بود.گفتم: _آقاهه هم وحید بیهوشش کرده.😢 به جنازه زنه نگاه کردم و گفتم: _یکی دیگه از خانمها هم مرده.😢 حاجی با نگرانی گفت: _شما سالمین؟😨😳 به زینب سادات نگاه کردم.گریه م گرفته بود.گفتم: _زینب ساداتم...مرده. 😭 بعد چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی فاطمه ساداتم سالمه...☝️منم سالمم.☝️ به وحید نگاه کردم و گفتم: _خداروشکر وحید هم سالمه.☝️ وحید به من نگاه کرد.گوشی رو قطع کردم.گفتم: _منو بچه هام فدای وحید... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍