37.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_سوم
👌🌹کلیپ بسیار دیدنی و تاثیر گذار
یک قسمت از برنامه زندگی پس از زندگی که از شبکه ۴ پخش شد و تجربیات پس از مرگ آقای حامد طهماسبی عنوان شد
شاید این فیلم بیشتر از مطالعه دهها ساعت کتاب و مقاله و سخنرانی تاثیر داشته باشد
در این فیلم اثرات اعمال خوب و بد بعد از مرگ و نقش روح به زیبایی تشریح شده است
لطفا حداقل یکبار با دقت این فیلم را ببینید
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽•|مستندِ "جوانی با نشاط"
شهید محمدرضا دهقان امیرے
🌺| #قسمت_سوم
📲•| @shahid_dehghan
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_سوم
#فصل_اول
« احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش،
قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما
برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر
آزادی قبل را در حیاط زیبای خان همان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با
خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در
اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید
ِ از فردا تمام پرده های پنجره مشرف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت
دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده
و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود
مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف
به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با
چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق
نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود در را کامل گشود و وارد شد
ِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!»
به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین
همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط
انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم،
ظاهری فوق العاده ساده داشت. تیشرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت
که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکی اش، همه
حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت
چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید.
پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود
و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را
گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی
دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم.
ادامه دارد.....
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سوم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت…
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
به روایت همسر و دختر شهید🌸
#گناه_ممنوع
#قسمت_سوم
صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬
ولی سعی کردم بهش فکرنکنم وبه کارام برسم
صبحونه خوردم🍳،وسایلمومرتب کردم،کاراموکردم
نمازظهرشد،نمازموخوندم
نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بودکه گوشی رو برداشتم📱
دیدم ساعت۱۱شب🕚 پیام داده بوده:شب بخیر😇
همین....
وهمین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت
دختری نبودم که کمبودمحبت داشته باشم💞 ولی خب ....
توهمون حال وهوابودم که یهوپیام داد
_سلام🥰
*سلام
_ظهربخیر😇
*ممنون
_آدم تاالان میخوابه بنظرت؟🤔
*تاالان خواب بودی مگه؟
_شمارومیگم بانو🙂
*آهان من...من ازساعت۹بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بودوقت نمیکردم گوشیموبردارم.
_اهان.خب پس کاراتوکردی؟
*بله
_خب خداروشکر.راستی؟
*بله؟
_توچرابه من نمیگی جانم؟🤔
*چرابایدبهتون بگم جانم؟😳
_همینطوری
*من وشمانامحرمیم.خودتون هم اگه میگیدمذهبی هستین پس بایدهمچین چیزایی رومراعات کنین.
_باشه بابا،چشم،چرادعوامیکنی؟
*حرفی که میخواستید روبزنید.من کاردارم بایدبرم
_خواستم دلیل اصلی مخالفتتو باازدواج یه پسر،توسن کم بدونم.واقعاچرافکرمیکنی من بچه ام؟👶🏻
*من فکرنمیکنم شما بچه هستین.گفتم ازنظرمن این سن کمه.
همینطورسوال پیچ کردمنو ودوباره مثل روزقبلش حدوددوسه ساعت درگیرچت شدیم.
چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریباوابسته🙀
ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖
فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم.
دیگه حرف زدن بایه نامحرم برام سخت نبود😖
خیلی راحت شما به تو تغییرپیداکرده بود😱
ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
#ادامه_دارد
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@BAMBenamemard
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
بنام مرد 🇵🇸
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_دوم صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست🍷 و بدون تعادل برمی گشت
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سوم
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم …
قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد …🔓
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون …🚷
نمی دونم کجا می خواستن برن … 😰❔
توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود …💔❌
زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره …🕣
آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود …😔
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود...
زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود …🖤
داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن …
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم …
حس می کردم من قاتل اونهام …⛔️
باید خودم در رو درست می کردم …
نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید …😓
مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم …
سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت….
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود …
توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها...
ادامه دارد...
#فاطمیه
•●❥ ❥●•
#قسمت_سوم
_نمیخوام یه نامحرم سر هر استوری بهم پیام بده
+ای بابا! ما که کاری نمی کنیم آخه..
_مگه قراره کاری هم انجام بدیم؛اینکار درست نیست..!
+ببین من خودم متاهلم،3ساله ازدواج کردم؛همسرمم دوست دارم!
_چه خوب! امیدوارم خوشبخت باشید!
+بله هستیم! خیلی هم خوشبختیم!
_خب خیلی خوبه که..
+اما آدما گاهی نیاز دارن با کسی حرف بزنن..درد و دل کنن..
_وا! خب همون حرفا رو به همسرشونم میتونن بگن دیگه!
+د نه دیگه...وقتی با زنم دعوا میکنم نمیتونم برم با خودش حرف بزنم که..
یه وقتایی آدم یه حرفایی داره که نمیتونه به زنش بگه..
_حرفاتون خیلی برام عجیبه!!
+چیش عجیبه فرشته ی روی زمین☺️
_میشه اینطوری صدام نکنید😒
+چشمممم فرشته خانومم!
_بحث محرم و نامحری چی میشه؟!
همون حرفا رو به هم جنس خودتون بزنید،اینطوری بهتره..
+همجنسا اکثرا تو زرد از آب در میان،بعدشم چرا انقدر سخت میگیری حالا!
_من سخت میگیرم؟
+آره دیگه...من که کاریت ندارم انقدر بزرگش کردی؛میخوایم گاهی دو کلمه با هم اختلاط کنیم همین!نمیخوام بخورمت که!
_ببخشید من نمیتونم با شما صحبت کنم
لطفاً دیگه پیام ندید، خداحافظ
+عهههه صبر کننن..کجا رفتی؟
میخوام باهات حرف بزنم. خیلی بد اخلاقی😕
حرفاش همش توی ذهنم رژه میرفت
هی با خودم سبک سنگین میکردم..!
چند روزی دور اینستا خط کشیدم..
خودمو سرگرم کتاب خوندن و دید و بازدید کردم.
کیوان(نامزدم) جدیدا کارش طول می کشید و دیر به دیر می اومد دیدنم
،منم بشدت حوصله ام سر میرفت!
این اواخر دیر اومدنای کیوان و خستگیاش اذیتم میکرد..
زندگی خوبی داشتیم،چیزی کم و کسر نداشتیم به لطف خدا..
من و کیوان دختر خاله پسر خاله بودیم..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@BAMBenamemard
بنام مرد 🇵🇸
#حضرتعشق(: 💚✨ #قسمت_دوم #علي_عليه_السلام_داراي #بزرگواري_و_شرافت_نفسး ژنرال سرپرسي سايکس ـ از م
#حضرتعشق(: 💚✨
#قسمت_سوم
#تنهاراهچاره،#دوستداشتن
#علي_عليه_السلامး😍✨
جانين ـ شاعر آلماني ـ گويد :
« علي ( عليه السلام ) را جز آن که دوست بداريم و شيفته او باشيم
چاره اي نداريم ؛ زيرا جوان شريف و بزرگواري بود ، وجدان پاکي داشت
که از مهرباني و نيکي لبريز بود ، و قلبش مملو از ياري و فداکاري بود ، و از شير شرزه شجاع تر بود ، ولي شجاعتي ممزوج با رقت ، لطف ، دلسوزي ، مهر و عاطفه ».
#ادامہ_دارد.......
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿✨
°|🌱@BAMBenamemard
#من_کیستم
#خداشناسی
#خودشناسی
#قسمت_سوم
در سوال من کیستم ⁉️ اومدیم گفتیم که ممکنه ما فقط پا 👞و دست🖐 و سر و گردن👩👦 نباشیم و یک حقیقتی دیگه داشته باشیم ⁉️
خب حالا میخوایم دلیل بیاریم که واقعا ما یک حقیقتی فراتر از تصورمون هستیم⁉️
به این مثال نگاه کنید 👀
مثلا ما هرروز یک بار یا بیشتر می خوابیم😴 و خواب میبینیم و در خواب بدن اصلی ما نیست ( در واقع بدن ما در بستر رختخواب 🛏هست پس ما واقعا یک حقیقتی دیگر هستیم ) و بدنی غیر از آن و گاه با شکل و رنگ و قدی دیگر داریم اما باز هم من حقیقی ما موجود است و در آنجا با من به آن بدن عالم خواب 😴اشاره می کنیم گویی منِ ما چیزی است غیر از این بدن و آن بدن ❗️
مسئله دیگری که همیشه در میان بشر عامل تفکر درباره حقیقت من شده شواهدی است که نشان می دهد کسانی که مرده اند😪 و بدنشان حتی سر و مغزشان پوسیده و از بین رفته باز هم به نوعی زنده اند😲 . از دیرباز بشر خواب مردگان را می دیده و در خواب با آنها مرتبط شده و مطالبی را درباره حوادث پس از مرگ از ایشان شنیده👂 و یا مطالبی راست و صادق را درباره دنیا برای زندگان بیان کردند .🗣
اینها نمونه از مسائلیه که انسان را به تفکر درباره منِ حقیقی خود وادار کرده و سوالاتی جدی را پیشاپیش او می نهد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اما واقعا ممکنه که منِ حقیقی چیزی ورای بدن باشد ؟
من که خیلی مشتاقم😍😍😍 بدونم شما چی ؟
مطمئنم اگه پا به پای من اومده باشین حتما شما هم مشتاقین ☺️😘
∞♡ @BAMBenamemard ♡∞
#قسمت_سوم
با نام و یاد حضرت حق محفل امروزمونو شروع میکنیم✨
تفسیر آیه ۱۲۹سوره مبارڪہ توبہ🌿
(فَإِنْ تَوَلَّواْ فَقُلْ حَسْبِیَ اللّٰهُ لاَ اِلَہَ اِلاَّ هُوَ عَلَیْہِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرشِ الْعَظیمِ)
تفسیر نور(استادقرائتی)🌱