#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد_و_نہ
غذایش را همراه دوغ و سالاد و ماست داخل سینی میگذارم و برایش میبرم؛ نگاه
محبت آمیزی میکند و رو به عمه میگوید:
انگار این آبجی خانوم ما خیلی دلش
تنگ شده بودا!
البته طبیعی ام هست.
بحث را عوض میکنم:
خودتو لوس نکن،کارت دارم.
با دهان پر میگوید:
بگو؟!میدونم میخوای بگی دلت برام یه ذره شده؟ اصلا شبا
خوابت نمیبرد از گریه؟
صدایم را پایین میآورم:
یکتا اینجاست!
غذا در گلویش میپرد:
چی؟ کی اینجاست؟
- یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش ناراحتن، باباش
انداختتش بیرون، الان یه هفته ای هست خونه ماست.
اخم های حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند:
نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو
راحت بخوره؟
- چه تغییراتی کرده؟
- مذهبی تر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق
خانوادش خوش نیومده!
- نیما میدونه؟
- نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد:
خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟
نیومدن
دنبالش؟
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج