eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
241 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  شهید جواد جهانی
🍃 🍃 فراخوان به نیت تعجیل در فرج آغاز شد... هر کدام از شما عزیزان که تمایل به خادم الشهدایی دارید به آیدی زیر پیام دهید. باتشکر 🆔| @Shahidehdahe80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 مردم ڪه نمیدونن..! حالم چرا خرابہ...😭 عاشق نشی نمیدونی... چرا دقیقہ ها عذابھ..!🚶🏿‍♂🥀 💔 ..... ∞♡@BAMBenamemard♡∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام مرد 🇵🇸
اللهم صل علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم
هدایت شده از اڪيݐ ݥۅݩ
https://harfeto.timefriend.net/16423252553030 سلام‌علیکم لطفا‌برای‌بهترشدن‌کانال‌نظراتتون‌رو‌با‌ما‌درمیان‌بگذارید🌱✨ @ekipebenamemard پاسخ ناشناس هاداخل اکیپ👆🏻
💠 زندگی کن برای مهدی 🔮 محمد جان! عزیزم! من تو را از خدا برای خودم نخواستم. از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان(عج) بشود. همیشه آرزو داشتم پسرم عصای دست امام زمان(عج) باشد، نه عصای دست من... ⚜ زندگی نکن برای خودت، زندگی کن برای مهدی(عج)، درس بخوان برای مهدی(عج)، ورزش کن برای مهدی(عج) 📝 وصیت شهید حمیدرضا اسداللهی به پسر خردسالش 🔺 @RooyinDezh ∞♡@BAMBenamemard♡∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ و قلبم تند میزند، نرگس هم متوجه حالم میشود: حوراء جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه؟ - خوبم... چیزی نیست! با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه ای می آید: نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشی. حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده؛ دیگر برایم مهم نیست نگاه هایمان تلاقی میکند، به سمت چادرم میروم و او هم دستپاچه تر از من برمیگردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط میرود؛ نرگس هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور میکند و با پر روسری اش، عرق از پیشانی میگیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟ - میدونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو. چهره اش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد پسردایی منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی میکنن. حواسم چندان به حرف هایش نیست؛ میگویم: اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است... اون آقای مسن...خیلی آشنان! + گفتم که! دایی عباسمن. حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام؛ کارمان تمام میشود، نرگس نگاهی به حیاط می اندازد و میگوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون. ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ نگاهم به حیاط برمیگردد، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان نشدم؟ چقدر این منظره آشناست، گویا قبلا اینجا بوده ام. چیزهایی که تا الان دیده ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشسته ایم، چند قاب عکس کوچک گذاشته اند، نمیدانم چرا نرگس مضطرب است؛ قبل از این که به قاب ها نگاه کنم، همراهم زنگ میخورد، عموست که میگوید تا پنج دقیقه دیگر میرسد، به زنعمو میگویم آماده باشد و درحالی که چادر سرم میکنم، به عکسها خیره میشوم؛ یکی از عکسها به چشمم آشنا می آید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم حوراء نام دارد. نرگس، هانیه خانم و زنعمو که متوجه دقتم به عکس شدهاند، با اضطرابی بی سابقه صدایم میزنند: حوراء... عزیزم... چیزی شده؟ بدون اینکه چشم از عکس بگیرم میگویم: این آقا... این آقا کیه؟ این دختره منم. عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و مردی جوان و دخترکی یکساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم. صدای اطرافیان را گنگ میشنوم و فقط میگویم: مامان..! عکس مامان من اینجا چکار میکنه؟ حالم به غریقی می ماند که حتی نمیداند کجا را میتواند چنگ بزند؛ ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زنعمو میشوم..... ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ - عکس من و بابام اینجا چکار میکنه؟ توروخدا بگید چی شده؟ هانیه خانم مینشاندم روی زمین و میگوید: آروم باش دخترم... چرا هول میکنی؟ شاید یه شباهت کوچیکه! خودش هم میداند این حرف توجیهی بی معناست؛ صدای یاالله گفتن عمو می آید؛ نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف میکند که وارد شود، عمو و نجمه بی خبر از همه جا وارد میشوند، عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک میشود؛ زنعمو با صدای خش داری به عمو میگوید: فهمید! بالاخره فهمید رحیم. با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند میشود، عمو متحیر و شوکه، فقط میتواند به سختی بگوید: حوراء! هانیه خانم درآغوشم میگیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم: چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟ زنعمو خطاب به عمو گله میکند: چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟ هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو آب دستشه بذاره زمین بیاد! با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک میریزم؛ دست خودم نیست، دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه ای حرف نزده و هیچ نخورده ام. مگر میشود؟ با حرف های هانیه خانم، که حالا فهمیده ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده میشوند اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم..... ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا