بنام مرد 🇵🇸
#دلآرام_من💛✨ #قسمت_نود_و_هفت آرام سرم را تکان میدهم. تابه حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آ
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_نود_و_هشت
دلمو بلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و
دینت رو نگهداری، الآن نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟
دلم میخواهد زمین دهان بازکند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه
بوده ام؛ انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛
انگار همه درس ها و کتاب هایی که خواندهام در همین چند جمله او خلاصه شده؛
گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آن همه کتاب و درس و بحث یاد
گرفته ام؟
حامد بازهم نفس عمیق میکشد و چشمانش را میبندد، انگار میخواهد خاطرات
تلخی که جلوی چشمانش آمده اند را نبیند.
من هم پلک برهم میگذارم، پدر، جنگ،
ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم میچرخند
و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره است،
آرام میگویم:
برو، کسی که حریف تو نمیشه!
انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: «برادر عزیزم! من تا کنون گمراه
بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق می نمایم!
برو در جبهه نبرد حق و
باطل به جهاد مشغول شو!»
حامد خودش میفهمد منظورم همین حرفهاست؛ برای همین گل از گلش باز
میشود:
این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟
آرام سرم را تکان میدهم؛ رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛
الکی مثلا برایم مهم نیست که دارد میرود!
دلم نمیآید انقدر بی محلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله میریزم:
مواظب
خودت باش.
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_نود_و_نه
خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالا حالا ها اینجا کار دارد و به این زودی ها
برنمیگردد، مگر این که به زور برش گردانند!
حالا هم به زور برش گردانده اند و ما
دوباره پایمان به بیمارستان باز شده.
اینبار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم
به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل، بی اختیار میگویم:
حامد...!
حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام!
تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت و آرام
میپرسم:
دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوونه؟
انقدر موندی که خدا با پس
گردنی برت گردوند؟
بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار!
عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالا میکشد و دست بر
سینه میگذارد:
بــــــه! سالم! حاج خانوم! احوال شما؟
با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه میکند؛ این نگاه های عمه از هزارتا بد و بیراه هم بدتر است اما
محبت پنهانی درخودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته:
تو بازم زدی خودتو ناقص
کردی بچه؟
حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند:
باشه، اصلا دفعه بعد
شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیالت بنیاد شهید به یه
دردی خورد!
عمه عصبانی میشود:
خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند:
مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها!
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
#دلآرام_من💛✨
#قسمت_صد
عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را مانند
پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را میبوسد.
میروم که از
دکترش بپرسم درچه حال است؟
- خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که
تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛ اون یکی گلوله خیلی
توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته
عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده!
باورم نمیشود! اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛ اما چقدر حامد به آنها
شبیه است! تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم.
با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در آستانه در
میایستد، حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند!
در چهارچوب در متوقف
میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم:
ببخشید! شما بفرمایید.
سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم.
- نه شما بزرگترید،بفرمایید!
- خدا خیرت بده!
و وارد میشود؛ پایین تخت حامد میایستم و با اخم نگاهش میکنم؛ حامد نگران از
عصبانیت من، انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست
اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد:
دکتر چی گفت؟
به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم:
آقا با پای تیر خورده
میگشته اونجا، دیر برگشته عقب!
حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج
https://harfeto.timefriend.net/16469999399708
نظراتتون در مورد رمان #دلآرام_من✨
پاسخ داخل اکیپ🍃
🔴مُشت همان مُشت است، انگشتر همان انگشتر
این خبر را برسانید به سفیانیها
وای از مشت گرهکرده ایرانیها
∞♡@BAMBenamemard♡∞
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_علی_تقوی
🔵اونهایی که امر به معروف و نهی از منکر نمیکنند، حالا به هر دلیل، این یعنی رضای خلق رو ترجیح داده به رضای خالق❗️
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر