eitaa logo
بنام مرد 🇵🇸
238 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
129 فایل
تاریخ شروع کانال :99/10/13 اسم کانال مخفف اسم شهداست ب: بابک ن: نوری ا : احمد م: مشلب م: محمد ر: رضا د : دهقان ادمین ↶ @FB_135_18 تبادل‌و‌مدیر ↶ @Shahidehdahe80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ سرم را روی تابوت میگذارم و بی آن که کسی روضه بخواند، هق هقم بلند میشود؛ من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند؛ حواسم به اطرافم نیست؛ بوی گلاب باعث می شود گریه ام با آرامش همراه باشد. ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت میکند؛ اینجا که کسی نبود! کمی میترسم؛ سر بلند میکنم و اطرافم را از نظر میگذارنم؛ کسی نیست، اما صدای ناله نزدیک است؛ شاید از فاصله یک متری! باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به رویم باز شده باشد! بیشتر گوش تیز میکنم؛ صدا از داخل قبر است انگار، بیشتر از آنچه بترسم، کنجکاو شده ام؛ نگاهی به داخل قبر می اندازم، مرد جوانی به حالت سجده روی خاک ناله میکند و خدا را صدا میزند؛ لباسش رنگ حامد است! بازهم او! از سجده برمی خیزد و چهره اش را میبینم؛ خودش است، دوباره مینشینم سرجایم، زیارت عاشورا را شروع میکند، من هم همراهش میخوانم، صدایش از گریه گرفته است و با سوز میخواند. قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت.؛میروم برای نماز، او هم بلند میشود و تا چشمش به من می افتد، هول میشود؛ با همان صدای گرفته میگوید: ببخشید کی شما رو راه داده اینجا؟ - کسی مانعم نشد؛ اشکالی داره از نظر شما؟ سرش را تکان میدهد، جوابی ندارد جز اینکه بگوید: بله... یعنی نه... اشکال نداره... ولی... ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمیدانم؛ تشکری میپرانم و میروم که از نماز و عبادت دسته جمعی عقب نمانم. یک هفته از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جای مناسبی پیدا نکرده ام؛ عمو اصرار دارد کنارش بمانم، میگوید تازه خانه شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم، لطف کرده ام و منتی نیست؛ حرف هایش برعکس آدم های اطرافم، بوی دورویی نمیدهد و از صدق دل برمیخیزد، برای همین است که تا الان در خانه شان مانده ام؛ عمو برایم پدری میکند، بی منت و حتی طوری رفتار میکند که گویا بدهکار من است؛ شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت. شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی! برای کسی که سالها در محیطی غیرمذهبی زندگی کرده، خو گرفتن با محیط حوزه و آدم هایش سخت اما شیرین است؛ اصلا سبک عزاداری های محرم آنها با من فرق دارد، من نهایتا یک شب از ده شب محرم را میتوانستم در روضه شرکت کنم و شب های محرم را برای خودم در اتاق هیئت میگرفتم؛ گاهی هم میشد که دسته ای از خیابان کنار خانه رد شود و صدایش را بشنوم، گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما، صدای عزاداری هم سخت شنیده میشد؛ روضه و مجالس امام حسین(ع) را در فیلم ها دیده بودم، اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را میچشم. دوستانی اینجا پیدا کرده ام که به راحتی چادر سرشان میکنند، در مراسم های مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و... شرکت میکنند، مسجد و هیئت میروند و حتی نذری میپزند و سفره برای ائمه می اندازند! چیزی که من در رویاهایم نمیدیدم! گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمیاشان میگویند، باورم نمیشود، ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ آنها هم البته باور نمیکنند خانواده ای به دخترش اجازۀ گشتن در چهارباغ را بدهد ولی نگذارد هیئت برود. تازه الان فهمیده ام دوستانم که در این فضای قشنگ بزرگ شده اند، حالت بی نیازی و غنای خاصی دارند؛ طوری که حسرت مرا نمیخورند! چیزی که بر تربیت آنها حاکم بوده، آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده، نه آزادی مطلق. محل های قدیمی است با بافت مذهبی، حوالی احمدآباد؛ اینجاها خیلی نیامده ام. به سر یکی از کوچه ها که میرسیم، عمو پیاده امان میکند و خودش میرود از در مردانه وارد شود. دنبال زن عمو که راه را بلد است راه می افتم، شب سوم محرم است و روضه یکی از دوستان عمو دعوتیم. کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده اند؛ پرچم های سرخ، سبز، سیاه... علم های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛ بوی اسفند می آید، مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛ حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی میکند، حالی که هیچوقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده بودم؛ همه طرف پر است از «یا حسین شهید (ع)» ، «یا قمر بنی هاشم (ع)» ، «یا زینب کبری (س)» و... به خانه ای میرسیم که صدای سخنران از آنجا می آید؛ سردر و همه جای خانه پر از پرچم است، در خانه باز است و می آیند و میروند. زن عمو جلوتر از من وارد می شود؛ خانم ها از در پشت خانه و مردها از حیاط؛ در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان می آید. ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ - سالم خانم نامدار! احوال شما؟ خوش اومدین! بفرمایین. زن عمو در حین روبوسی با زن میانسال خوش و بش میکند؛ خانم میانسال با دیدن من، لبخند میزند و میگوید: سلام دخترم! خوش اومدی! طوری برخورد میکند که انگار سالهاست مرا میشناسد؛ نگاهش چقدر برایم آشناست؛ گویا همین نگاه را قبلا هم چندین بار دیده ام؛ جنس نگاهش حس خوشایندی به وجودم تزریق میکند، درحالی که دستم را می فشارد، از زن عمو میپرسد: نگفته بودید دختر دارید حاج خانم! زن عمو میخندد: برادرزاده آقای نامداره... حوراء. حزنی عجیب در چشمان زن مینشیند که سریع با لبخند پنهانش میکند. زن عمو به من میگوید: ایشون هانیه خانمن، از دوستای خیلی قدیمی. - خوشبختم. هانیه خانم تعارف میکند که داخل مهمانخانه بنشینیم، زیر طاقچه، صمیمیت در مجلس موج میزند؛ کسی ظاهرفریبی نمیکند و همه مهربانند، خانه کوچک و نسبتا قدیمی است که با پرچم ها، شکل هیئت به خود گرفته است؛ سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام میگوید، دختری ده دوازده ساله و چادری، چای تعارفمان میکند و پشت سرش دخترکی کوچکتر از او- شاید چهار یا پنج ساله- درحالی که چادر عربی لبه دوزی شده و زیبایی سرش کرده است، قند میگیرد جلویمان. سخنرانی تمام میشود و با آمدن مداح، دل میسپارم به زیارت عاشورا؛ تابحال روضه ای انقدر به دلم ننشسته بود، مداح با سوز میخواند؛ سوزی غریب، از عمق جانش «بابی انت و امی» میگوید و فرازها را طوری میخواند که گویا خواسته ای جز........ ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ این ندارد؛ بین هر چند فراز، چند خط روضه میخواند و صدای ناله و مویه مردم را بلند میکند؛ جالب تر آن که بین روضه هایش مبالغه و دروغ و مطلب نامعتبر هم جایی ندارد و برای مجلس گرم کردن، از خودش مصیبت نمی بافد! دلم میخواهد مداحشان را ببینم ولی پشتم به پنجره و حیاط است. موقع سینه زنی، کمی برمیگردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیست صورتش؛ دم گرفته اند و غیر از مداح، نیم رخ میاندار سینه زنها که پشتش به ماست آشنا به نظر میرسد؛ صدایش، سوز صدایش آشناست. آخر مراسم، مداح با صدای گرفته، صلواتی برای همسر و برادر شهید هانیه خانم و سایر رفتگان طلب میکند و میگوید چقدر جای برادر هانیه خانم در مجلس امسال خالی است. منم و اشک های گرم و تصویر هیئت که پیش چشمم تار میشود؛ شام هیئت نه؛ که همین اشک های شور و گرم، نمک گیرم میکنند و آتش به جانم میزنند. اینجا خیمه مردی است که از نوزاد تا پیر، اسیر اویند و جان داده مسیرش؛ به گمانم من هم عاشق شده ام... دنبال زنعمو که راه را بلد است راه می افتم؛ قرار است برویم نذری پزان یکی از دوستانشان که من ببینم نذری پزان چه شکلی است! هشتم محرم است، کوچه را از همان اول، پر از پرچم کردهاند؛ پرچمهای سرخ، سبز، سیاه... علم های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛ بوی اسفند می آید؛ مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛ حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی میکند، حالی که هیچوقت در هیئتهای تک نفره ام تجربه نکرده بودم؛ ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ همه طرف پر است از «یا حسین شهید(ع)» ، «یا قمر بنی هاشم (ع)» ، «یا زینب کبری(س)» و... به خانه میرسیم که بوی اسفند و نذری از حیاطش به آسمان رفته و سردر و همه جای خانه پر از پرچم است، در خانه باز است و می آیند و میروند. تابحال در روز ندیده بودم اینجا را؛ گرچه هرشب محرم اینجا آمده ایم. زنعمو جلوتر از من وارد میشود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن است و چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم میزنند و صلوات میفرستند؛ هنوز در حیاط ایستاده ایم که هانیه خانم جلو می آید و بعد از احوالپرسی، راهنماییمان میکند که داخل شویم. + تشریف بیارید تو... ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر. کنار پنجره نشسته ام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی عذرخواهی میکند و به حیاط میرود؛ صدایش را میشنوم: آقاحامد، بچه ها رو جمع کن باهم این نذریا رو ببر ین پخش کنین. صدای جوانی چشم میگوید. چقدر این صدا آشناست! برمیگردم و بیرون را نگاه میکنم، از تعجب دلم میخواهد فریاد بزنم، حامد است که مشغول جمع کردن پسربچه ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار میکند؟ هیچ جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمیکنم؛ ساکت می مانم، پیراهن مشکی اش خاکی است و صورت خسته اش نشان میدهد حسابی گرم کار بوده. ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل میسپارم به زیارت آل یاسین که خانمی آن را میخواند؛ از همان اهل مجلس، بدون میکروفون میخواند و خواهش میکند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود. ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ بعد از دعا، کم کم همه بلند میشوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که بیاید دنبالمان؛ عمو زنگ میزند و میگوید متاسفانه کمی کارش طول میکشد و یک ساعت دیرتر می آید؛ این موضوع، هانیه خانم را خوشحال میکند که بیشتر کنارش می مانیم و زنعمو را شرمنده. خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری، با خیالی آسوده کنار ما مینشیند؛ چون میداند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه هایش انجام میدهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی میکند سر صحبت را باز کند: دخترا خوبن؟ نوه ها چکار میکنن؟ هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله... میبینیشون که! دست بوستونن. نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس میکنم و سرم را پایین می اندازم؛ زنعمو میگوید: خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده. + خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی جاش خالیه. - چه خبر از برادرزادتون؟ نگاه هاشان درهم گره میخورد و گویا چندکلمه ای را بی آن که من بفهمم، با چشم منتقل میکنند؛ بعد هانیه خانم آه میکشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش کنن میاد خونه، چی بگم والا. گویا حرفی دارد که نمیتواند بزند؛ زنعمو به من اشاره میکند و میگوید: حوراء عزیزم میخوای بری کمک؟ ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 💛✨ آنی متوجه میشوم باید بروم؛ کسی را نمیشناسم اما چشمی میگویم و بلند میشوم؛ هانیه خانم تعارف میکند که منصرفم کند، اما خوب میدانم رفتنم بهتر است، چشمم می افتد به عکس روی طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم، قلبم میریزد؛ همان چشمان مهربان و آشنا، همان پیرمرد! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود؛ او، اینجا در خانه ای که حامد هم هست؛ راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است! نمیتوانم به نتیجه ای برسم، جز اینکه نسبتی باهم دارند؛ اما نمیفهمم چرا آن پیرمرد باید به خوابم بیاید، به ذهنم فشار می آورم تا نامش به خاطرم بیاید، مداح دیشب چه گفت؟ عباس، عباس قریشی! به طرف آشپزخانه میروم؛ چندان تجربه کار خانه ندارم، با خجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه می ایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد میگویم: ببخشید... کمک نمیخواین؟ خانم که سی ساله به نظر میرسد جلو می آید و دستش را برای مصافحه دراز میکند: سلام عزیزم، شما باید حوراء خانوم باشی، درسته؟ چقدر شبیه مادرش است؛ لبخندش، نگاهش، حتی اندوه چهره اش؛ دست میدهم، خودش را نرگس معرفی میکند، وقتی اصرارم را برای کمک میبیند، میگوید کمکش لیوان ها را آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم؛ برای این که راحت تر باشم، توصیه میکند چادرم را دربیاورم و اطمینان میدهد که مر دها داخل نمی آیند. مشغول میشویم و نرگس از درس و زندگی ام میپرسد؛ من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است، چندان تمرکز ندارم، مخصوصا که حس میکنم حالم هم خوب نیست..... ....... 🌹 🌿✨ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °|🌱@BAMBenamemard ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
هدایت شده از بنام مرد 🇵🇸
۱۹ بهمن ۱۴۰۰