به نام آفریننده شهدا ♥️
قسمت اول
#رفتن_به_آغوش_گرم_خدا
افکارش طوفانی بود ،چشمانش بارانی
مگر ابر توان انقدر باریدن را در سال دارد که چشمان عزیز در یک روز اینگونه می بارد🤔
کنار تشت نشسته بود،پیراهن بلند و چار قد خوشگلش برای من خیلی دلبری میکرد
اما عزیز جون،توجهی نداشت چون میگفت:دلبرم وقتی رفت دل منم با خودش برد.......
ورزی به خمیر تشت داد وبه کنج دیوار پشت داد و گوله های اشک از چشمان عزیز راه خودشونو در پیش گرفتن
انگار سفیدی خمیر هم عزیز جون رو یاد سفیدی قلب دایی جون مینداخت
اما دایی جون مگه نمی گفتی به چشمای عزیز جون هوای بارونی سازگار نیست
اما الان چشمای عزیز ابریه و ابرها در حال باریدن ......
#ادامه_دارد...
💭 خاطره کوتاه از شهید رمضانعلی جانی رستاقی شهیدی که بعداز پنجاه ودو سال هنوز پیکرش به خاک آرمیده نشده یا شاید هم شده ولی در صف غیور مردان گمنام به دست عبد الصالحین
در بهار ۲۰سالگی خداوند به فرزندی اورا پذیرفت و چه سعادتی از این بهتر.....
خادم شهدا:شیرین قدمی
😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7
به نام آفریننده شهدا❤️
قسمت دوم
#رفتن_به_آغوش_گرم_خدا
به کنج اتاق پشت داده بودم دوست داشتم حتی روزهای نبود دایی جون رو با خاطراتش گذر کنم.
یاد روز اولی افتاده بودم که دایی جون زمان برداشت محصول قضیه رفتن رو مطرح کرده بود.......
آفتاب از هر طرف می تابید به فرق سر کسایی که داشتن درو میکردن.
تنها کسی که بیکار نشسته بود وبا قورباغه ها حرف میزد و لاک پشت هارو مسخره میکرد کسی نبود جز من
از اون طرف صدای صلوات دسته جمعی همه کشاورزا بلند شد ؛بلندتر صلوات بفرستید امسال خیلی محصولاتمون برکت داشت ان شاءالله قراره که با محصولمون خرج عروسی رمضان جان رو فراهم کنیم .همه خانوما کِل کشیدن
یه نقطعه کوچیک از دور معلوم بود،همه گفتن بَه آقا داماد؛دایی جون مثل همیشه سرشو از خجالت پایین انداخت وگفت:براتون آب آوردم
یکی از کشاورزایی که مشغول درو بود گفت:عمرت به بلندی آب جوون
دایی جون با رشادت تمام گفت:الان زیاد به کسایی نیاز داریم تا خط پهلوانی سقای کربلا رو ادامه بده
همه فهمیدن منظور دایی جون چیه
اما عزیز جون ......
ادامه دارد....
خادم شهدا:شیرین قدمی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
بسیـ⚘ـج دانش اموزی مازندران
به نام آفریننده شهدا❤️ قسمت دوم #رفتن_به_آغوش_گرم_خدا به کنج اتاق پشت داده بودم دوست داشتم حتی روز
به نام آفریننده شهدا❤️
قسمت سوم:
#رفتن_به_آغوش_گرم_خدا😔💔
کم کم آفتاب داشت غروب میکرد منم با اینکه درو نکرده بودم اما خستگی زیادی داشتم؛یه چرتِ دم غروبی زدمو وقتی بلند شدم دیدم همه سر سفره شام هستند .
دایی جون وقتی داشتم چشامو می مالیدم گفت:شب بخیر شیرین خانم چه وقت خواب از سرِ زمین تا خونه رو دوش من سوار بودی،سواری کیف داد؟؟؟
همه خندیدن اما عزیز جون حتی سرشم بلند نکرد،منم رفتم سرِسفره مشغول شدم که عزیزجون گفت :امروز خوب حرف از پهلوانی خط مقدم میزدی جناب آقای رمضانعلی
همه ساکت بودن ،دایی جون گفت: مسئولیت جوونای این مرزوبومِ مسئولیت چیه وظیفه بچه ی توی ّقُنداق تا جوونای رشیدو پیرمرد های ضعیفِ...
مادر من می دونی دشمن قصد داره کل کشور رو احاطه کنه و نشون به قلب کشور داره ،مگه خودت نمیگفتی؛ امر به معروف و نهی از منکر انجام ندیم دینو ایمونمون کامل نیست.خب منم میخوام همین کار رو انجام بدم کاری که اول خدا قبولش داره دوم خلق خدا ؛کاری که اول باعث جلب رضایت خدا میشه دوم باعث خوشحالی قلب ملت ما .
مادر می دونی دیگه بچه ها آرامش ندارن ؛مادرا ترس و واهِمه تو دلشون دارن ؛پدرا هم یا تو میدون جنگ هستن، یارو تخت بیمارستان دارن زجر خمپاره و ترکش های بدنشون رو تحمل میکنن ،بعضی ها هم تو این تحمل ها جان میدن 😔
اونی که جان داد ؛ نفر بعدی هم باید باشه راهشو ادامه بده اگه من امروز نباشم پس فردا رو کی بسازه واین شرایط سخت رو با مشقّت تمام جلو ببره منم تنها نیستم کسایی هستند که بهشون میگن رزمنده اونا هم .....
خادم شهدا :شیرین قدمی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
بسیـ⚘ـج دانش اموزی مازندران
به نام آفریننده شهدا❤️ قسمت سوم: #رفتن_به_آغوش_گرم_خدا😔💔 کم کم آفتاب داشت غروب میکرد منم با اینکه
به نام آفریننده شهدا ❤️
#قسمت_چهارم
#رفتن_به_آغوش_گرم_خدا 😔💔
اونا هم....... دیگه کافیه همه فهمیدن اونا هم یسری آدما هستن که شبیه خودت همین افکار رو دارن . خودت افسار حرفا تو تا میتونستی تازوندی و رفتی حالا باید افسار حرفا رو بدی به من ،میگی مسئولیت درسته؟اما مسئولیتی که تهش به یه مشت خاک ختم بشه ؛دلاوریِ که تهش به داغ ختم بشه؛می دونی هم اونایی که میگی رو تخت جان دادن چقدر خانواده مخصوصا مادرش منتظرش بود ؛می دونی با رفتنش قلب مادرشم با خودش برد اون زن دیگه دلیلی برای زندگی نداره چون دلیلش دیگه نیست ؛میدونی چقدر مادرا از همین رادیو با گوشای خودشون خبر شهادت جگر گوشه هاشون رو شنیدن این جگر سوخت اما دم نزد ؛می دونی چقدر بچه یتیم شد.....
تواگه خدمت به خلق خدا رو برای خودت اینطور توصیف میکنی بهتره بگم این ظلمِ؛ظلمِ
همه ساکت شدن عزیز جون رفت بیرون مامانم ظرفای شام رو که خورده بودیم داشت جمع میکرد یواش دایی جون گفت:همین غذا رو خیلیا تو میدون جنگ ندارن
مامانم گفت:داداش برای امشب کافیه
اما آبجی من باید برم جبهه چطور میتونم پشت رهبرمو با مردم یه ملت رو خالی بذارم اگه من واقعا اسم مرد رو پشت سر خودم یدک میکشم پس بهتره جز زبون چرخوندنو دهان باز کردن با کارم نشون بدم
مامانم:داداش جان بذار صبح بشه کلی باهم حرف میزنیم؛اگه مامان راضی بشه من میام تا مرهم باشم رو زخم مجروحین
من:یکی کم بود دومی هم بهش اضافه شد من اعتراض داااااارم
دایی جون :وارد نیست فرزندم
همه خندیدیم که مامانم گفت:!آروم عزیز جون فکر میکنه ما بخاطرناراحت بودنش خیلی شادیم
دایی جون:آبحی
مامانم:جان
دایی جون:عزیز خانم جونم کجا رفت؟
مامانم:همیشه عزیز جون ناراحتِ،میره کنار رودخونه میگه شاید آب زلال قلب تب دار منو مداوا کنه یخورده تنها باشه میاد
من تو فکر بودم که دایی جون بشکنی زدو گفت کجایی شیرین؟
گفتم دایی جون با رفتنت داری منم بی مادر میکنی الان مامانم میگه میفرستمت پیش ننه کبری تا وقتی من نیستم ازت مراقبت کنه من نمیخوامممممممم
حالا یه شرط داره من اجازه بدم مامانم بیاد به شرطی که منم بیام
حالا لباس چی بپوشم؟؟؟؟؟
مامانم:شیرین خانم بخواب از وقت خوابت گذشته
دایی جون:ای کاش به همین آسونی عزیز اجازه میداد منم میرفتم جبهه....
خادم شهدا:شیرین قدمی ✍️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
بسیـ⚘ـج دانش اموزی مازندران
به نام آفریننده شهدا ❤️ #قسمت_چهارم #رفتن_به_آغوش_گرم_خدا 😔💔 اونا هم....... دیگه کافیه همه فهمیدن
به نام آفریننده شهدا ❤️
#قسمت:#پنجم
#رفتن_به_آغوش_گرم_خدا 😔💔
با صدای خدایا به امید تو بلند شدم نمی دونم واقعا ما انسانیم یا خروس؟😬 خب یخورده بخوابین مگه گناهه🤷🏻♀️
مامانم از تو مطبخ داد میزنه :خانم خانما خدا روزی رو صبح تقسیم میکنه بجای تنبلی بلند شو. دایی بلند شد؟🧐 وا دختر ؛من به میگم بلند شو تو میگی دایی بلند شده ؟یه دفعه برو ببین همسایه بغلی هم بلند شده یا نه 😒
چشم مادر،من الان میروم اطلاعات جمع آوری میکنم و باز می گردم
بشین سر جات برو دستو صورتتو بشور 🤫
من:چطور نشسته برم 🤔
مامانم :این کف گیر مشکی من کجاست 🧐
ومن با شنیدن این جمله مادر جان که خدا میداند کدام فن را قصد داشت بر من اجرا کند جستم🏃♀️
خمیازه ای کشیدمو آبی بر دست و صورتم زدم 💧
آفتاب امروز خیلی دلنشین می تابید
با اینکه فکر کنم خورشید خانم از چهره نمایش راضی نیست ؟آخه چرا!شاید بگه خدائی نکرده بخاطر این همه زیبایی چشم نخورم 🌝🤭
با همه قدرتش نور افشانی میکرد اما من با همه توانم چشم ریز کردمو تونستم یه خورده از نور افشانیشو ببینمو لذت ببرمو بیشتر خدا رو شاکر باشم بخاطر هزار رو یک نعمتش 😃
رفتم سر سفره که دیدم دایی جون هم نشسته اما عزیز جون نبود🤷🏻♀️
گفتم:مامان دیشب فکر کنم عزیز جون کنار رودخونه بساط کباب داشت که الان نیست فکر کنم پر خوری کردو خوابش برد 😅🤭
مامانم یه زیر چشمی بهم نگاه کرد که حساب کار همه چی بیاد دستم مثلا اومدم فضا رو عوض کنم😬
دایی جون:آبجی امروز چند شنبست؟🧐
مامانم:دوشنبه داداش جایی کار داری🤔؟
آره آبجی محصولمون رو ببرم شالیکوبی تا سر سال با نبود غلات مواجه نشیم😇
جنگه، هم باید برای جنگ غذا تهیه کنیم هم یه امرار معاش داشته باشیم 😊
حالا عزیز کو آبجی 🤔
راستش دیشب که اومد یه راست خوابید الانم خوابه
داداش شما هم دیگه درباره رفتنت حرف نزن اما آبجی.......
داداش ،اما وچی؟کشورمون تو جنگ باشه خونمون هم جنگ داشته باشه 😔
آبجی از تو بعیده 🥲تو دیگه چرا! پسر به سن من باید بره سربازی خب خدمت من تو این نظام افتاد تو جنگ که اجرش هم بیشتره .✅
خون من خیلی سرخ تر از اون مادریِ که ۹تا شهید داد؟اما به کی داد شهید رو؟به خدا داد؛در راه وطن《فی سبیل الله 》💚
حرفاشون برام خیلی روشن بود با اینکه سنم کم بود اما خوب همه چی رو می فهمیدم 💯
دایی جون یه پیشنهاد بدم🥺؟
جانم دایی
به عزیز جون بگو هدفت چیه از رفتن
گفتم که عزیزم.....😔
وقتی که بتونی با حرفات عزیز رو با خودت همدلو ؛همفکرو ؛همپاو؛همراهش کنی میتونی بری جبهه😉
جایی که من نمیدونم کجاست 😢
دایی جون کجاست 🥹؟
برمو برگردم ؛امشب برات تعریف میکنم عزیز من😇
خادم شهدا:شیرین قدمی ✍️
https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7
بسیـ⚘ـج دانش اموزی مازندران
به نام آفریننده شهدا ❤️ #قسمت:#پنجم #رفتن_به_آغوش_گرم_خدا 😔💔 با صدای خدایا به امید تو بلند شدم نمی
به نام آفریننده شهدا ❤️
قسمت: #ششم
#رفتن_به_آغوش_گرم_خدا 😔💔
تو کل راه داشتم به حرفاش فکر میکردم ایدش بدک نبود اصلا عالی بود خیلی درست میگفت،عزیز باهام هم فکر هست اما هم دلو هم راه نیست 🥲اگه بتونم دل عزیز و بدست بیارم صد درصد میتونم برم😃
هیییییییی ؛خدایا امیدم فقط به توئه پس ؛ناامیدم نکن🥹
سلام مشد علی ؛سلام آقا رمضان گل وگلاب چه خبرا؟از این طرفا راستش اومدم امسال نعمت های خدا رو برکت کنم ببرم خونه. فقط خونه؟🧐 نه مشدی مهم تر از خونه،خونه عشقِ خونه ای که هزاران بچه و مادر و پدر و پدربزرگ و مادربزرگ دارن که تلاش میکنن با جان و دل این خونه رو اداره کنن 😇
ما شا الله؛الحق که شیر پاک خورده ای نفست گرم جوون ،اما کی عازمی؟🤔
وقتی که حضرت مادر اذن بدن ،ان شاءالله که میدن 💚 پس فردا بیا بار تو ببر دیگه نعمت خدا نه تنها با این کارت برکت می افته حتی رحمت هم می افته ✨ سایت بالا سرمون مشدی 🧡
مشدی؛پسرای خودت چی رفتن؟راستش خانمم خودش پیش دستی کردو فرستاد گفت:باید برای آرامش خونمون جان بدیم اما یه وجب از گِل و خشت خونمون رو ندیم 💪🏻
نگران نباش به خدا توکل کن که توام یه چند وقت دیگه عازمی💪🏻😇
مشدی؛آقای عباسی اومد بارشو ببره! الان میام مصطفی با من امری نیست؟عرضی نیست مشدی مرحمتتون زیاد🫱🏻🫲🏻
آروم آروم تو دل آفتاب داشتم راه میرفتم که بهتر بتونم گرما و سرمای جبهه رو درک کنم بهتر بتونم رو تصمیمم مسمّم بشم👊
اما بهتره تند تر برم باید امشب برای شیرین تعریف کنم جبهه کجاست؟
اما چطور تعریف کنم؟🤔از کجا شروع کنم؟ تا کجا تموم کنم🥹
الله اعلم(و خدا میداند💚)
#نویسنده:
خادم شهدا؛شیرین قدمی✍️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
😊🆔️ کانال بسیج دانش آموزی مازندران ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈