#دلنوشته
⚘بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم⚘
سلام امام خوبی ها
سلام ای شمسُ الشموس
سلام ای غریب الغُرَبا
سلام ای آفتاب درخشنده ، از دور سلام
عجب حسِ عجیبی دارد سقا خانه ات آقا جان ، وقتی کنار پنجره فولادت مینشینم ؛ وقتی صدا از نقاره خانه ات به پا میشود قلبم آکنده از آرامش و خاطرم به یاد کودکانی می افتد که با یک نگاهت شفا گرفتند.
یکی میگه با یه فریاد، را میندازه داد و بیداد ، بچه ام آقا شفا داد ⚘
وقتی کنار پنجره فودلادت دخیل بسته بودم ،مادری را دیدم اشکبار و بیقرار
او را گفتم تو را چه شده ؟ در کنار امام خوبی ها هستی و اینگونه میگِریی؟
مادر فریاد کرد: فرزندی دارم ۲۰ ساله از بَدوِ تولد تا حال علیل و ناتوان بود . شبی در عالم خواب دیدم مردی با قامت بلند مرا به مشهد میخواند و میگوید: فرزندت مهمان من شد او را نزد من بیاور.
وقتی از عالم خواب با وحشت برخواستم به سرعت ساک را بستم تا صبح زود عازم مشهد شویم .
وقتی وارد حرم شدیدم دو پایم سست شد .
فرزندم را با چرخ به داخل حرم بردیند
طولی نکشید وقتی در را گشودند فرزندم که علیل و ناتوان بود بر دو پای خودش ایستاد و از در بیرون آمد .
وقتی مادر ماجرای معجزه ات را برایم شرح داد دلبستگی ام به تو بیشتر شد ای امام خوبی ها .
داستان واقعی👇
مادربزرگِ من
کربلایی سکینه علیپور چشم راستش کم سو بود . به اتفاق عمه ی کوچک ترم (فاطمه) برای درمان چشم و زیارت حضرت امام رضا به مشهد رفتند . چند روزی در آنجا اقامت کردند روزی که قراربود به نزد دکتر برای علاج چشم بروند ناگاه مادر بزرگم فرمود: فاطمه، دخترم باری دیگر به زیارت آقا برویم
وقتی وارد صحن شدند خادمان حرم مشغول تکاندن فرشهایی زیر پای زائران آقا بود و گرد و غبار گرفته بود ، بودند .
مادربزرگم از خادمی تقاضا کرد تا یکی از فرش ها را به مادربزرگم بدهند تا بتکاند.
مادربزرگم وقتی فرش را گرفت درحالی که پر از غبار بود بر سرش نهاد و به خواب رفت . تا اینکه از مناره ها بانگ اَللهُ اَکبَر برخواست.
وقتی برای بستن اقامه نماز صبح برخواستن عمه ام فاطمه به شدّت متعجب شد . و گفت: مادرجان چشمانت دیگر سپید نیست .
مادر بزرگم گفت: وقتی در عالم خواب بودم امام رضا را دیدم که مرا میگفت: شفایت دادم با آن فرش غباری که به زیر پای زائرانم بود.
امام رضا، هرگاه دلم میگیرد هوای پنجره فولادت میکنم.....
ای ضامن آهو ضامن ما هم باش
شاه پناهم بده خسته از راه آمدم
آه نگاهم مَکُن ، غرقِ گناه آمدم
نویسنده نوجوان 📝:
#زهره_آهنگر_واوسری از شهرستان بهشهر 🌷
با ما همراه باشید در زنگ تفریح
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7
هشتگ یاب: #ویژه_برنامه_امام_مهربانی
#داستان_کوتاه
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
مردی برای ساخت منزل مسکونی خود بسیار در تلاش بود . شب و روز کار میکرد . مرد، باجناقی داشت که مستاجر بود . باجناق هم برای ساخت منزل مسکونی خود مدام کار میکرد. اما خانه ایی ساده بنا کرد. مرد با تلاش خود خانه ایی هچموقصرساخت و در آن به معیشت خود پرداخت .
روزی مرد به باجناق خودگفت: توکه بیشتراز من بی وقفه تلاش کردی و ثروت خویش را گستراندی پس چرا خانه ایی ساده بنا کردی؟
باجناق گفت: سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُاللهِ وَ لا اِلااللهُ واللهُ اَکبَر .
مرد تعجب کرد و سخن نگفت.
مدتها گذشت مرد برای خود ماشینی خریداری کرد . هر روز به اتقاق خانواده اش مشغول گردش در کوه و صحرا بود .
مرد به باجناق گفت: تو چرا ماشین خریداری نمیکنی؟ تو که ثروت داری پس چرا در خانه ایی ساده زندگی میکنی ؟
باجناق گفت: سُبحانَ اللهِ وَ الحَمدُاللهِ وَلا اِلااللهُ وَ اللهُ اَکبَر
مرد دیگر سکوت نکرد و گفت : مرا ببین در رفاه زندگی میکنم و بهترین خانه برای خود بنا کردم .
باجناق در پاسخ گفت: خانه من آباد است و با خشت های طلا و نقره بنا شد.
مرد خندید و گفت: کدام نقره و طلا ؟
خانه تو ساده ترین خانه هاست . آن وقت تو میگویی : خانه ام آباد و با خشت طلا ونقره بناشده😅
باجناق گفت: خانه من آباد است و دربهترین جای جهان بنا شد.
مرد کنجکاو شد و پرسید: درکجای جهان؟!
باجناق گفت : خانه تو دنیوی است و زیبا
اما خانه من با آجرهای طلا بنا شده درشهری که رضوان کلید دار آن است.
اری . من خانه دنیوی ام را ساده ساختم و خانه اخروی ام را با خشت های طلا بنا کردم .
به یاد داری که هروقت در مورد ثروت میگفتی در پاسخت میگفتم: سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُاللهِ وَ الا اِلااللهُ وَاللهُ اَکبَر
مرد گفت : افسوس که من غرق ثروت شدم و از آخرت غافل تو خانه آخرت را آباد کردی اما من تلاش کردم خانه دنیوی ام را زیبا بنا کنم.
نویسنده📝: #زهره_آهنگر_واوسری
با ماه همراه باشید
در #زنگ_تفریح
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/957087781Cdb69489fb7
هشتگ_یاب #داستان_کوتاه