°•💐•°
گلآراییضریحاباعبدالله😍
درآستانہیولادتشون♥️
#کاشاونجابودیم🥺
﴿ٻۅے پݪاڪــ﴾🕊🍃
[💜°☂]
بهماهشعبان
ماهحسین؏وعباس؏
ماهسجاد؏وعلیاکبر؏
وماهمهدی[؏ـج]جان
خوشآمدید... ♥️🌿
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◦•●◉✿•بوے پلاڪ✿◉●•◦
طنز جبهه 😂😁
پلنگ صورتی
شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته
•┈┈••✾••بوے پلاڪ•✾••┈┈•
💚شهید احمد مشلب:
🌿خَلی حَیاتَکَ الله؛
بَس تَخلی حَیاتَکَ الله
دَغری بتوصَّل...✨
🌱زندگیتروبهخدابسپار؛
ڪهاگهزندگیتروبهخدابسپاری
سریعبهشمیرسی...🎋
#شهیداحمدمشلب🕊✨
---°•🌺بوے پلاڪ🌺•°---
🖼 #عکس ؛ #استوری ؛ #پروفایل
📝 در هیاهوی شبِ عید تو را گُم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا
🔅 #امام_زمان
••✾•🌿بو پلاک 🌿•✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ميثاق ما شکست مفهومی ندارد:)
#ماه_شعبان
◦•●◉✿•بوے پلاڪ✿◉●•◦
#شهیدانه🕊
لذت زندگۍ به بندگۍ و لذت
بندگۍ با شھادت ڪامل مۍشود...
#شھید_حاج_قاسم_سلیمانے🥀🕊
#تعجیل_در_فرج_صلوات
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
••✾•🌿بو پلاک 🌿•✾••
🌹🌼برادر شهید رکابی :
شهید سید جعفر به سبب گذراندن دوره های آموزشی و چابکی مورد نیاز به عنوان سکاندار قایق شد و در یکی از عملیات ها در حین جابجایی نیرو، از ناحیه سر مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و به آرزوی خود که لقا الله بود دست یافت و در شب عید سال 64 پیکر مبارکش بردستان مردم ولایتمدار و دلداده به شهدای ساری تشییع و در گلزار شهدا شهر تدفین شد.
وی عنوان کرد: شهید سید جعفر در ماموریت های پاسداری خود در مریوان بارها مورد تهاجم منافقین و کومله دمکرات قرار گرفت و جندین بار به درجه جانبازی نائل آمد.🥀
#شهید_سید_جعفر_رکابی
#شهید_دفاع_مقدس
#معرفی_شهید
•○●بوی پلاک●○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نماز خواندن خودت چه گلی به سرت زدی😔
π°••بوی پلاک••°π
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر حاج قاسمی یعنی؟!
°••بوی پلاک••°
#مطالعات •°.🌿
- هـر چـۍ من شـوخۍ شـوخۍ انجـام دادم ،اونا جـدۍ جـدۍ نوشـتن . . . !¡
{ڪتاب؛سهدقیقهدرقیامت}
#خانوم_خونه
خانومیااااا😍
میگم شماکه تو این روزای دم عیدی
دارین زحمت میکشین😉😁
خب نیتتونم خالص کنید دیگه😄👏
اگه یوقت ، خدایی نکرده از کارا خسته شدین
یهوووووویی یاد این حدیث بیوفتین و
منتظر نگاه مهربون خــــ❤️ـــدا باشین💚
#خانهتکانی
🆔 @boye_pelak
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسم_ نود_وچهارم: 7 سال اعتماد
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد
تفریح داییم فلسفه خوندن بود و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده
بودم
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود گیج گیج شده بودم و بیش
از اندازه دل شکسته حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن
توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتمجاهایی که من، زمین
خورده باشم و دستم رو گرفته باشه
جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود
ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطه ای بین من و خدا
نیست، نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ نکنه
من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ نکنه ...
شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا عین یه بمب دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر
تمام اون حرف های منطقی و فلسفی به بدترین شکل کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم همه چیز برای من یه حس بود حسی که جنسش با تمام
حس های عادی فرق داشت و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد و من در میانه جنگی گیر کرده
بودم که هر لحظه قدرتم کمتر می شد
هر چه زمان جلوتر می رفت عجز و ناتوانی
بر من غلبه می کرد
شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت و عقلم روی همه
چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد
سکوت مطلق ...
سکوتی که با آرامش قدیم
فرق داشت و من حس عجیبی داشتم چیزی در بین وجودم قطع شده بود دیگه
صدای اون حس رو نمی شنیدم و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ، سرما و درد به حدی حال و روزم ویران شده بود که همه چیز خط خورده بود حس ها، هادی ها، نشانه ها و اعتماد دیگه نمی
دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم یا به چه چیزی اعتماد کنم
من شکست خورده بودم ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#فنجانی_چای_باخدا☕️
#قسمت_نود_وپنجم: و نمازی که قضا نشد
خوابم برد
بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان باقی
مونده بود
غرق خواب بودم که یه نفر صدام کرد
ـ مهران
و دستش رو گذاشت روی شونه ام
ـ پاشو الان نمازت قضا میشه
خمار خواب چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید
جوانی به غایت زیبا غرق نور بالای سرم ایستاده بود
و بعد مکان بهم ریخت در مسیر قبله، از من دور می شد در حالی که هنوز فاصله
مادی ما فاصله من تا دیوار بود تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
مبهوت نشسته توی رختخواب خشکم زده بود یهو به خودم اومدم ...
- نمازم
و مثل فنر از جا پریدم آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود حتی برای وضو
گرفتن تیمم کردم و الله اکبر ...
همون طور رو به قبله دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود
هر چه قدر که زمان می گذشت تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود
ـ کی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی هست تر از
هر هستی دیگه ای و تو از من به من مشتاق تری
من دیشب شکست خوردم
و بریدم اما تو از من نبریدی ...
من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی
من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم به خودم که اومدم تازه
حواسم جمع شد این اولین شب زندگی من بود که از خودم فضایی برای خلوت
کردن با خدا داشتم جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم فقط من بودم و
خدا ...
خدا از قبل می دونست و همه چیز رو ترتیب داده بود...
#ادامه_دارد...