میگفت:من اون ڪسی رو ڪه بینِ مردم جا انداخت؛
دخترا شهید نمیشنو حلال نمیڪنم...!💔
#شہیده
#فورواردکن
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_پنج
دیگه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود. چشم هام و بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
_____
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت: فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفیتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گغت: عجله کنید به نماز جماعت برسیم. نگاهش که به من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی تووو
خندیدم، شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسموت هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدامای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چرخوندم نگاهم به محمد افتاد که دست میکشید به موهاش و با محسن حرف میزد انگار منتظر بودن محسن، شمیم رو دید با محمد اومدن سمتمون سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیام وسایل رو گذاشتم حسینیه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب خا نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه روی صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالبتره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترل کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدا رو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم و اوردم بالا
نگاه محمد رو کتاب بود کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
__
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم
خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت
به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
_
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.
حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود
حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین
اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین.
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_شش
این حرفا حس خوبی رو بهم القا مبکرد کمکم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یکدفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
_آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم:
_من بابت حرفام شرمندم. خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشنید جاتون!
محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از صورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سرجاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت: خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم. ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود برا خودمم عجیب بود این شجاعت یاد نگاه های پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم.
محمد
رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموشش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت: داداش نمیای
_شما برید من میام
فتطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فتطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم
متوجه حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم: چی شده چرا نمیایین؟
ریحانه: کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه در نمیاد بعد از یه خورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت:
+وای پاره شد؟؟!!
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابل بود کولش رو گذاشتم رو صندلی.
فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و دستش میرخت
گفتم: خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخیال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد تند اومدن پایین رسیدیم به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن
و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم کهانتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت کشید.
توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخکام رفت تو هم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
____
فاطمه
زدم رو پیشونیم. تا همه چیر یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیم و راوب شروع به روایت گری
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن .
ازشون جدا شدم.
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟
_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.
+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.
خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!
یه خادم داشت رد میشد
گفتم
_ببخشید
وایستاد
+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟
+لجن خور
اینو گفت و رفت.
چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد.
ریحانه و شمیم نزدیکم شدن.
_ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست
_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی.
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم.
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده
ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت
+میخندی؟ خودتم باید بپوشی
نگاش کردم و
_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی
_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!
رو چادر گنده میشم!پف میکنم!
شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و
_اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردم
دلم نمیخواست محمد منو ببینه
از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم
محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!
روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
____
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت
+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
_مرقد چیه؟
+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.
اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود .
یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه
به ریحانه گفتم
_عه عه این داداشت نیس؟
خندید و
+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه.
+اه. توعم چقد سوسولیا!
نترس شپش نمیگیره.
_بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهم و
+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا.
_وا من که چیزی نگفتم.
دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن.
منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
@montazer_shahadat313
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_هفت
یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.
با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.
بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد.
در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
____
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.
به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.
ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟
از دست خودم و کارام آسی شده بودم.
با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!
شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.
من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟
مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!
من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!
شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟
ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!
اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.
نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟
نباید روش انقدر دقیق میشدم.
نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم.
باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.
دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.
من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.
ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.
از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
فاطمه
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.
کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .
قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن.
جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود.
همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن.
رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم
_جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن .
من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
__
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم
از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا
پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.
ازش گرفتم و تشکر کردم
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
@montazer_shahadat313
روضه خانگی - حضرت زینب(س) - 168.mp3
7.34M
🎙حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم...
🔻مناجات با #امام_زمان(عج)
🔻روضه #حضرت_زینب(س)
👤حجت الاسلام علی #سیفی
@montazer_shahadat313
🍃🌹
#یخوردهدلمونبرایخودمونبسوزه😞
🔻اینهمه به ما گفتند:
⚠️گناه نکنید..
⚠️معصیت نکنید..
⚠️تزکیه و خودسازی کنید..
و...
گنـ🔥ـاه کردن یا گناه نکردنِ ما، هیچ
سود و زیانی برای #خدا نداره..
بلکه این به نفع خودمونه
🌸وَ مَن تَزَکَّیٰ فَإِنَّمَا یَتَزَکَّیٰ لِنَفْسِهِ (فاطر/۱۸)
هرکس نَفسِ خود را تزکیه کند، و پاکی و
تقوا پیشه کند، نتیجهی آن به خودش باز
میگردد.
📣پس یخورده دلمون برای خودمون بسوزه..
#گناه_نکنیم✔️
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ فَرج
@montazer_shahadat313
•°•
.
بچه ها هممون یه روز میمیریم!
و بخاطر گناهامون به غلط کردن میفتیم!
پس بیاین قبل اینڪه به غلط کردن بیفتیم، یه غلطے بکنیم! :)
#حاجحسینیڪتا
.
#دل_تڪونے
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
@montazer_shahadat313
#طنز
خدایا...
سال1399 حذفش کن
دوباره نصبش کن😁
ویروس داره😂😁
@montazer_shahadat313
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـداحـیمـوݩ↻
نمیدونم تا به کــــــی
باید آقا،بمونم
رفیقام شهید💔بشن...
ولی من جابمونم😔🖤
🔻برای شادی روح شهدا صلوات🔻
@montazer_shahadat313
مهدی جان
درد های زیادی است که به آنها وعده دادهام با آمدنت علاج می شود
🌄🌇 جمعه ها، دم غروب ،وقتی آسمان از اندوه نیامدنت دوباره مثل صد ها سال دیگری که خون گریسته است اشک سرخ می بارد به خود می گویم
باز آقا یم نیامد 😔
درست جمعه ها ،وقتی قلبم و قلب همه از فراق نیامدنت مثل لاله ای که زیر پا له
شود، چروکیده و رنجیده می شود با خود می گویم 🥀
این درد عاقبت مرا خواهد کشت وبعد به خود نهیب می زنم که او خواهد آمد
آنگاه از سوزانده ترین پرده ی اندوهم قطرهای اشک می چکد و........
😔
مهدی جان درست که من بدم و لایق تو نیستم
اما، اما ...
دستت دارم ❤️
@montazer_shahadat313
•دلبـرۍ دارمݩجیب وپاڪسرشٺ
وصف رویشگویمٺ حـوربھشٺ
بھر ݩاطقمیڪݩداو دلبرۍ
چیـزهاباید ڪہدر وصفـشݩوشٺ🙂🌱•
.
#مقـاممعظمدلبرۍ
#فدائیاݩآسیـدعلے✌️🏻
@montazer_shahadat313
⭕️همه چیز از یک انقلاب شروع شد...
🇮🇷انقلابی که تمام معادلات نظامی جهان را بر هم ریخت...!
🇮🇷انقلابی که قدرت ایران را در برابر دشمن افزایش داد...!
🇮🇷انقلابی که حاج قاسم سلیمانی را در پی داشت...!
انقلاب ایمانی، قاسم سلیمانی
☫ @enghelabiran
☝️🏻فقط کسانی که حاج قاسم را دوست دارند، عضو شوند.
💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷🔹💠🔹💠ســــــــــلامـــ💠🔹💠🔹
⚜️⚜️⚜️ ⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️دخـــــــــتران فـــــــاطمی ⚜️⚜️
⚜️ پـــــــــــــسران عــــــلوی ⚜️
🌸یه کانال خوب------
یه انتخاب خوب تر-----🌸🌸🌸
💚💚عاشقای حًضرًت زَهرا
و حًضرَت عَلی❤️❤️
🌷🌷بیاین تو کــــــــانــــــال خــــودتــون عضو شیـــــن و از خونـــدن و دیـــــدن کـــــلی مطــــلب جالــــب و خــــــوندنـــــی شـــــهدایـــی و مـــــــــعنــــــوی لــــذت ببریــــــن🌷🌷
💎کــــــــانـــــال مــــــــا پُـــــره از شُـــــــــکوفِـــــــه هــــــایِ یــــــــاس💎
اجـــرتون بــــا شــــهدا😊
🚨🚨منتظرتونیــــــــــــــــــــم🚨
@dokhtarayehalavi
حال خوبت را به هیچکس گره نزن !🧚🏻♀
یاد بگیر بدون نیاز به دیگران ؛
#شادباشی،
#بخندی،
و #امیدوارباشی...
باور کن ؛
این مردم حوصله ی خودشان را هم ندارند !
←تو باید خودت ؛
#دلیلاتفاقاتخوبِزندگیاتباشی...💜
رنگ بپآش به دنیات رفیق!🌈
بیا اینجا و کمی کتاب بخوان📚💕
عضو کانال شو و هوای دلت را داشته باش!🌿💛
✨ https://eitaa.com/Shahraramesh ✨
بیآیید و بمآنید و شآد زندگی کنید.🍓☁️
-لیاقتـ میخواد
بودنـ در قلبـ دختریـ کهـ
تمامـ دنیایـ بهـ ظاهر رنگیـ اشـ
حرفـ هایـ نزدهاشـ استـ ... :)
🍓• < @Shahraramesh >
☁️• < @Shahraramesh >
حرفهای نزدت رو اینجا پیدا کن ❤️
منبع احساسات 🧡
منبع آرامش 💛
"من برای داشتن دنیای رنگیتر تلاش میکنم...✨"
💛• < @Shahraramesh >
🌿• < @Shahraramesh >
عاقا بیا ببین چه کانال توپی😀😀
🌈پر از ویدیوهای طنزوخفن😁❤️
🌈حسای خوب:)😍💜
🌈دلنوشته🙃💙
🌈موسیقیای حرف دل🤩🌲
🌈بیو و تکست😎💛
🌈شعرای معروف😘🧡
🌈دخترونه های فانتزی😅💚
🌈کلیپای کوتاه آموزشی🤓🌨
🌈و...هرچی ک فکرررشو کنی😃☔️
حس محور😂☹️😎🙄😐😡😏😍
سِ نقطه،کانالی برای حرفای نگفته،پراز دردودلای قشنگی که حرف هممونه:)
🌧|@threepointt
🌧|@threepointt
🌧|@threepointt
گفتم کجا؟
گفتا بخون
گفتم چرا ؟
گفتا جنون
گفتم که کِی؟
گفتا کنون
گفتم نرو
خندید و رفت.
💚راه حاج قاسم ادامه دارد....
💚یک سلیمانی رفت و صدها سلیمانی متولد شدند.
✨مروری بر خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی.
👈🏼از یاران شهید قاسم سلیمانی باشید....
☫ @SardaarSoleimaani
☝️🏻یاری حاج قاسم، یعنی یاری آقا
❇️شهید پور جعفری می گفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاج قاسم خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت،
بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه.
⭕️ همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که....
ادامه در کانال یاران شهید قاسم سلیمانی....
☝️🏻بعد از ورود، کلمه "حیف" را جستوجو کنید.
❇️ حاج قاسم یک یادگار اساسی از خود گذاشت و آن، ادامه راه سلیمانی بود.
✨پس سلیمانی ها روی گنبد زیر کلیک کنند.
|🇮🇷
☫
☫☫
☫☫☫
☫☫☫☫
☫☫☫☫☫
☫☫☫☫☫☫
☫☫☫☫☫☫☫
☫☫☫☫☫☫☫☫
☫☫☫ ☫☫☫
#سلام_حضرٺ_ارباب
صبح است وآه دوروبرم راگرفته است
باران اشک چشم ترم راگرفته است
ارباب جان سلام ببین دوری ازشما
آتش حوالی جگرم راگرفته است
#صبحم_بنامتان
@montazer_shahadat313
بانــو 🍃
اگر حجابے والاتر از چــادر
وجود داشت
حضرت زهرا 💚(س)
ڪہ سرور زنان عالم است
آن را بہ سر میڪرد
☝️یقین بدار ڪہ چــادر 💖
پوشش سروران است
#چادرفرشتهمےسازد
#حجاب
@montazer_shahadat313
#رهبرانہ😍✨❤️
معلـ👨🏫ـم پرسید:
(چندتابمب بَراے نابودےداعِش واِسرائیل لازِمہـ؟)
-دانش آموز:دوتا...😊🙂
همهـ خندیدند
معَلّم:دوتا!!😳
چطورے؟!
_(۱)فَرمانِ سِیِّدعلی😎👌
(۲)سربَندیازهرا❤️
@montazer_shahadat313
*⭐️ یقینــ دارم
ـــ اگر گناه⛔️ وزن داشت!
ـــ اگر لباسمان را #سیاه مےڪرد!
ـــ اگر چینــ وچروڪ #صورتمان را؛
زیاد مےڪرد!!! بیشتر ازاینها #حواسمان به خودمانـــ بود...👉
❣حال آنڪہ #گناه
ـــ قد #روح😊 را خمیده!
ـــ چهره #بندگی را سیاه!
ـــ وچین وچروڪ بہ پیراهنـــ #سعادتمان مےاندازد😔
⭐️ چقدر قشنگ بندگی💖 ڪردے ابراهیمــ
#برادر_شهیدمــ؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزاے بیخود وموقتی...
منو بہ خودم بیار😔✋
#شهید_ابراهیم_هادے🥀*
🍃
@montazer_shahadat313