♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وپنج
°•○●﷽●○•°
من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم
نمیخوام به شما امرو نهی کنم
حملِ بر بی ادبی نشه.
ولی کاش یه فرصت بهش میدادید!
نگران به محسن نگاه کردم
باباش بهم نگاه کرد و گفت
+حیف.... !
مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم.
فقط به خاطر اون!
وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم .
یه لبخند زدم و دستم و سمتش دراز کردم
بعدِ یکم مکث دستش واورد بالا و بهم دست داد.
بعدشم به محسن دست داد
خواستم خداحافظی کنم که گفت
+فردا شب منتظرتون هستیم!
لبخند رو لبام غلیظ تر شد .
یه نفس عمیق کشیدم و
_مزاحمتون میشیم.
سرش و تکون داد و رفت.
به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت
بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردم و ازش تشکر کردم
از دادگاه خارج شدیم و هر کی خونه خودش رفت
نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم.
به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا
بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن.
ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرش و میکردم
از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود.
رفتم پیشش و با کلی خواهش و تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد.
لباساش و براش بردم ودستش دادم
بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد.
بوسیدمش و گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم.
رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودم و بگیرم .بهش نگاه کردم.خیلی خوب شده بود
گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید،که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود.
ترکیب رنگ خیلی جذابی،شده بود.
بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم.
گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم.
برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم
یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم .
بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم .از همیشه مضطرب تر بودم.
چراغ رو خاموش کردم و رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن.
بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم
از ماشین پیاده شدم و زنگ و زدم.
بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد.
با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد.
اروم سلام کردم و دستم وسمتش دراز کردم .
بهم دست داد .گل و شیرینی و دادم دستش
رفت کنار تا وارد شیم .
به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیمداخل.
قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد.
به اونم سلام کردیم و وارد خونشون شدیم.
قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنم و سر جام بایستم.سرش پایین بود.لبخند روی لبم خشکید.اروم سلام کرد جوابش و دادم.
صورتش زردِ زرد بود.دیدنش تو این حالت حالم و بد کرد. حس میکردم به زور ایستاده.
سمت مبل ها رفتیم.
زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن .
فاطمه هم به آشپزخونه رفت.
باباش روی مبل کنارمنشست.
+خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین.بهتون تبریک میگم.
به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد
+خب حالا که اومدیحرفات ومیشنوم.
صدام و صاف کردم و روی مبل جابه جا شدم .
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
+اقای موحد !
من ....
.......
هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم.
میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن.
نمیدونمچقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد.سینی و آروم داد دست باباش و کنارش نشست.
مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست.
تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود
نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم...
البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد.
تمام مدت سرش پایین بود.
حتی یه ثانیه هم چشماش رو ندیدم.
به هیچ عنوان،لبخند نمیزد.
یاد حرف باباش افتادم
"فقط به خاطر دخترم..."
حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد
"فاطمه همه ی خواستگاراش و رد کرد
ولی شما
الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره.
اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت ،دیگه دنباال بهانه نمیگشت
ته دلم قرص شد
محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم
درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازومزد نگاه منتظرشون و که دیدم فهمیدم چیزی گفته که من نشنیدم
بابای فاطمه متوجه شد و گفت :
میگم شغل پر خطری داری
نگاش کردم ،ادامه داد: چجوری دخترم و به تو بدم ،وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی ؟کی بت ماموریت میخوره ؟
این کار من یه ریسک نیست ؟ تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی ؟
تکیه داد به مبل و گفت :خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع شه ؟
نگاه همه رو حس میکردم انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد
@montazer_shahadat313
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وشش
°•○●﷽●○•°
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم
یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم
+حتی اگه اخراج شی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد .
علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم
،نمیدیدن.
مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت.
پدر فاطمه واکنشی نشون نداد
محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه.
تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم
دوباره سکوت به جمع برگشته بود.
همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن
بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن
فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجاره میدین بریم حیاط ؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید
فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت
وایستادم تا اول اون بره بعد من.
پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم.
کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم
فاطمه هم کنارم میومد.
رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود.
از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم.
رو کناره حوضچه نشستم
فاطمه هم روبه روم ایستاد.
لرزش دستاش به وضوح مشخص بود.
فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم
و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه
هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش .
سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد.
حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده.
همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا.
آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد
میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت.
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد.
روی زمین نشست.
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم
از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم .
واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:
_فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدش و به من دوخت
_میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورم و نفهمید که گفتم :
بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم
من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و
چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که
سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم
دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین تحت هر شرایط با من بمونین
اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ
بهم این افتخار و میدین
اشک هاش بیشتر شده بود
_گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم
آروم گفتم خدایا شکرت
سرم و سمت آسمون گرفتم
امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود
کامل و درخشان تر از همیشه بود!
با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره !
چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم
لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت
دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم
بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وهفت
°•○●﷽●○•°
جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم.اونم پاشد
داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد
دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه.
عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض
داشت صورتش و خشک میکرد
شرمنده طرفش رفتم
همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم.
باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم.
عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟
چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد
به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!
ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت.
پشت لباس من خاکی شده بود .
فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود
با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن.
نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد
ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور
دو دور چِکشون کردم.
ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم.
ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود.
زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت
فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش.
برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود
بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم.
وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم .
شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم.
یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش.
پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش.
ریحانه سمت من اومد و
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش.
بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها!
_چشم زنداداش چشم.
قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم.
با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم.
از زیر قران رد شدم.
با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد.
خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم.
یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد.
از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم
از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".
صدای پاهاش و میشنیدم.
گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم.
ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم
تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_بیست_وهشت
°•○●﷽●○•°
گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود.
با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید.
دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد.
ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم.
چندثانیه چشم تو چشم شدیم.
لبخندش رو با لبخند جواب دادم
چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم.
خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم.
____
فاطمه
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد
(هبوط در کویر)
گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم
با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم
یه پاکت توش بود .
به اطرافم نگاه کردم .
عجیب بود .
نرگس گفت بیام دم در ولی چرا کسی نبود ؟
نگاهم به ماشین محمد افتاد
سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش.
یه لبخند رو لب هاش بود
باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن.
بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد.
حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه.
این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد.
این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند.
همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود.
مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم.
تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد.
انتظار نداشتم اینجوری بره
بی سلام بی خداحافظی!
الان از قبل دلنازک تر شده بودم.
در و بستم و پشت در نشستم.
نامه رو از پاکت در اوردم
بارون چشم هام بند نمیومد.
کنترلی روی اشک هامنداشتم.
میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم.
از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم.
از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم
بازم باید صبر میکردم .
مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.
( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!
دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟
تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است ...
اما !
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن ....
چگونه توان عشق را تعریف کرد ...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآری عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم !
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...!
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا،یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد
مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم.
الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
___
بیست روز و به سختی گذروندم
سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود.
ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود.
به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود.
از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد.
چندتا بوق خورد و قطع شد
دوبار دیگه زنگ زدم
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم
+الو
_سلام
+سلاام چطوریی؟
_قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی!
+خوبم منم خداروشکر.مشهدم
_مشهدد؟کی رفتی؟
+دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم
_آها به سلامتی واس منم دعا کن
+حتما .چه خبر از داداشم ؟
_داداشت ؟
+اره آقا محمدتون
@montazer_shahadat313
🍃یهو میاومد میگفت: چرا شماها بیکارید؟! میگفتیم: حاجی نمیبینی اسلحه دستمونه؟! یا مأموریت هستیم و مشغولیم؟!
میگفت: نه... بیکار نباش!
زبونت به #ذکر_خدا بچرخه پسر... همینطور که نشستی، هرکاری که میکنی #ذکر هم بگو...🍃
#سرداردلها
@montazer_shahadat313
#دیالوگ 💛🌵
#رفیقم_عاشقتم❤️
-------------
--------------
جودی ابوت:بابا لنگ دراز عزیزم؛
از تو آموختم زندگی چیزهایی نیست که جمع میکنیم،
زندگی قلب هایی است که جذب میکنیم...🗝🖤
@montazer_shahadat313
نگاه کن!
چگونه از خستگی خوابش برده ...
ای شهید❤️
دعایی کن ما از خستگیِ گناه
خوابمان نبرد و از قافله ی #مهدی_فاطمه جا نمانیم
#التماس_دعای_فرج
@montazer_shahadat313
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#احکام_نماز
حکم نماز اول وقت با تیمم
💢-اگر انسان عذری دارد که اگر بخواهد در اول وقت نماز بخواند ناچاراست باتیمم نماز بخواند،
🔰اگربداند عذر او تا آخر وقت برطرف می شود:
🔹نمی تواند در اول وقت باتیمم #نماز بخواند بلکه باید صبرکند و پس از فراهم شدن شرایط باوضو یا غسل نمازبخواند
🔰اگر بداند که #عذر او تا آخر وقت باقی است:
می تواند در اول وقت باتیمم نماز بخواند
🔰اگراحتمال دهد که عذر او از بین می رود:
بنابر #احتیاط_واجب باید صبرکند تا عذرش برطرف شود و چنانچه عذر او برطرف نشد، در آخر وقت با #تیمم نماز بخواند.
منبع:رساله مصور،ص86
@montazer_shahadat313
برای انتقام سخت هیچ وقت دیر نیست
#ضربه_متقابل آمریکا در پی شهادت سردار سلیمانی هنوز بر پیکر شیطان بزرگ فرود نیامده
آسیاب به نوبت انتقام ایجاد مزاحمت برای هواپیمای آمریکایی راهم خواهیم گرفت
@montazer_shahadat313
#سلام_مولای_من❤️
کدام دیده زهجرت
گریست شبها را
امیـ❤️ـر خیمه نشین
ای خدای تنهائی
@montazer_shahadat313
🌷کلام شهید
مےنویسم...
هر آنڪس کہ میخوانـد یا میشنود بدانـد...
شرمنـده ام ازینـکه یک جـٰان بیشتر ندارم تا در راه ولےعصر(عج) و نائب بر حقش امام خامنـہاے(مدظله) فدا کنـم :))♥️...
.
.
بخشے از وصیت نامه ی شهید #_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌷یادش با ذکر #صلوات
@montazer_shahadat313
﷽
دیدن فیلم مستهجن😑
#خاطرات_شهدا
توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمهای زننده پخش می کردند🚫🔞
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ😠
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ😥
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...😥😥
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ😓
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😓
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ😖
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،💔
ﺧﯿﻠﯽ دنبال این بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.🤔
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ🐀
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.😫😓
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ😟
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.😓
اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیا راحت پای کانالهای ماهواره نشستند 😏😑
#کمی_تفکر
#گناه
#تلنگــرآنھ
@montazer_shahadat313
•﷽•
دیـدیـد بعضیها میخواهنـد دو رکعـت
نماز صبح بخوانند انگار یک کوه پشت
آنها افتاده. گنـاه زیـاد سنگینی میاورد
و هرچه آنها را صدا میکنید مثل اینکه
بختک روی آنهـــا افتـاده اسـت، اینـهـا
همـــه بـر اثـر گناهان زیـــاد اسـت ...!
#آیت_الله_مجتهدی(ره)🌱
🌙|@montazer_shahadat313
[🕊🌱]
.
#تلنگر
هروقت خواستید گناه کنید
به این فکر کنید شاید امام زمان داره در آن لحظه دنبال یک یار میگردد..🌱
أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج
•┄═•🕊🌹🕊•═┄
@montazer_shahadat313
📷 #گمشده👆
🔴 هیچ خبری از #مهناز_افشار و #اصلاح_طلبها نیست🤔 که تعرض به هواپیمای #ماهان رو محکوم کنن❗
تو این هواپیما هم زن بوده وهم بچه❗
ولی چون متجاوز #آمریکاست پس بهتره سکوت کنند...❗😏
خانمی که همیشه دستش به #توئیت میره و اتفاقات کوچک رو بزرگ جلوه میده❗
درماجرای مزاحمت جنگندههای آمریکایی #سکوت کرده است❗
البته حق داره چون احتمال داره گِرین کارتش لغو شود...☺
سلبریتی های نون به نرخ روز خورِ #هشتگ_ساز هر وقت یک موضوعی به نفعشون باشه گریبان پاره میکنند!!!
و درمواقعی که به نفعشون نیست و ممکنه ویزاشون باطل بشه ساکت میشن!!!
پس بدونید که کارهاشون «واسه نونه»😏
@montazer_shahadat313
#دانستنی🌈✨
آیا می دانید 11 درصد از انسان های کره زمین چپ دست هستند🌎🤚
آیا می دانید اگر خوراکی با بزاق دهان مخلوط نشود نمی توانید آنرا بچشید👄🍔
آیا می دانید افراد به طور متوسط ظرف زمان 7 دقیقه به خواب می روند⌚️💤
آیا می دانید 8 درصد از افراد یک دنده ☠اضافی دارند
آیا می دانید کوچکترین استخوانی که در بدن شما یافت می شود در گوش شماست
👂🏻
آیا می دانید با خوردن کرفس بیش از آن که کالری جذب کنید کالری می سوزانید
🥦🥒
ایا می دانید پلک زدن شما در یک روز معادل نیم ساعت بسته بودن چشم است👁🕐
آیا می دانید پاهای شما 26 استخوان دارد
‼️‼️
آیا می دانید به طور متوسط 78 درصد مغز🧠افراد را آب💦تشکیل داده است
آیا می دانید مغز🧠شما 20 تا 25 درصد اکسیژنی را که تنفس می کنید مصرف می کند.
آیا می دانید یک چهارم استخوان های بدن شما در پاهای شما قرار دارند
☠
آیا می دانید زبان👅شما از همه اعضای بدن شما سریعتر خود را ترمیم می کند
آیا می دانید یک بوسه💋یک دقیقه ای 26 کالری می سوزاند😱
آیا می دانید اگر بخوابید😴کالری بیشتری می سوزانید تا اینکه تلوزیون📺 تماشا کنید
آیا می دانید افراد به طور متوسط 25 سال از عمر خود را در خواب می گذرانند😴
آیا می دانید شایع ترین بیماری های روحی آدمی اضطراب و افسردگی هستند😖😣
آیا می دانید مینای دندان👄سخترین عضو بدن است👣
آیا می دانید استخوان لامی که در بالای حنجره واقع شده است تنها استخوان بدن است که به هیچ استخوان دیگری متصل نیست
💙|| @montazer_shahadat313
یه کاربر امریکایی نوشته قائانی بدبختمون کرده لاقل با سلیمانی تو منطقه درگیر بودیم ولی این یکی حتی تو کشورمون هم ولمون نمیکنه
#حاج_قاسم
#نشرحداکثری
@montazer_shahadat313