شهید "محمد غفاری" 27 سال سن داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد.
مظلوم، متین، خوش رفتار و درسخوان بود و به تازگی هم ازدواج کرده بود. هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدریاش مراسم عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا به گفته خودش: یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما میآیم و به شما سر میزنم. درحالی که لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهرهاش را دو چندان میکرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم، گفت: شما هم میآیی اما هنوز وقتش نرسیده است!
شهید غفاری در تاریخ 13 شهریور 1390 در سردشت و در تپه جاسوسان در درگیری با اشرار همراه با تعدادی دیگر از پاسداران یگان ویژه صابرین به شهادت رسید.
صلوات🌹
.@montazer_shahadat313
می گویند شهید زنده است🌹اصلا این حرف من و شما نیست. آیه قرآن این
حرف را میزند. خانواده ما بعد از شهادت محمد حتی یک شب جای خالی او
را حس نمیکند! محمد مرتب به ما سر میزند🌹
یک بار دیدم آمد خانه😭
شهید محمد غفاری
@montazer_shahadat313
😍🍃
خدایا دستمو بگیر....✋
ای مہربان ترینمــ......😍
هم اڪنون به نور فانوست
سخت محتاجمــ.......😔😔
دستمو بگیر و آروممـــ ڪن
.
@montazer_shahadat313
امام باقر علیهالسلام در دو جبهه
مبارزه کرد. اولاً در جبههی فکر و
اندیشهی اسلامی و تبیین قرآن
و اسلام راستین، ثانیاً در جبههی
درگیری و برخورد سیاسی.
🖤شهادت امام باقر(ع) تسلیت باد
@montazer_shahadat313
صلوات خآصه امام محمدباقر علیه السلام 📿
📿اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَإِمَامِ
الْهُدَى وَقَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِکَ
اللَّهُمَّ وَکَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِکَ وَمَنَاراً لِبِلَادِکَ
وَمُسْتَوْدَعاً لِحِکْمَتِکَ وَمُتَرْجِماً لِوَحْیِکَ وَأَمَرْتَ
بِطَاعَتِهِ وَحَذَّرْتَ عَنْ مَعْصِیَتِهِ فَصَلِّ عَلَیْهِ
یَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّهِ
أَنْبِیَائِکَ وَأَصْفِیَائِکَ وَرُسُلِکَ وَأُمَنَائِکَ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ.📿
📚مصباح المتهجد و سلاح المتعبد،
✍ ج۱، ص۴۰۳
•┄═•🕊🌹🕊•═┄
@montazer_shahadat313
ربکا کوها وزنه بردار بانوی کشور لتونی و قهرمان زنان اروپا بعدازظهر روز گذشته به دین اسلام مشرف شد.
#حجاب_اسلامی
@montazer_shahadat313
گمنامےیعنۍدرد...
دردےشیریݩ...✨
یعنےباعشـقیڪےشدن...💙
یعنےاثباٺاینکہازهمہچیزتبراےمعشـوقت گذشتے...
یعنێفقطخُدآرادیدےورضاۍاوراخواستےنہ تعریفوتمجیدمردمرا🌱^^
گمنامےیعنۍاگربراێخداستبگذارگمنامبمانمـ❤️:)
اےڪاشهمہےماگمـنامباشیم🙃🍃
#شهید_گمنام🥀💔
@montazer_shahadat313
💬 #نذر
✔نذری که آقای بهجت به شاگردانشون یاد میدادن :
☝به یکی از چهارده معصوم متوسل بشید و نذر اخلاق کنید،
✨ مثلا بگید یا فاطمه ی زهرا نذر میکنم چهل روز با صدای بلند حرف نزنم، یا دروغ نگم یا ناسزا نگم یا غیبت نکنم، یا مراقب حرفام باشم نیش و کنایه نزنم، هر چیز اخلاقی که هست نذر کنید به مدت چهل روز بعد دیگه عادت میشه و رعایت می کنید ،
☝اون بزرگواران اخلاق ما رو میخوان نه دیگ های غذایی که بالای سرش غیبت و کنایه زده میشه و به دست مستحق نمیرسه، اخلاق و درست کاری ما به درد میخوره)
#اخلاق
#ترک گناه
🥀|| @montazer_shahadat313
یا حَضرَتِ دوست...
مݩ زمیݩ گیرم،گرفتارم...دعایم ڪݩ حسیــݩ
از خودم والله بیزارم...دعایم ڪݩ حسیــݩ
گردهم آمدیم تا چله ای بگیریم برای گرفتاری ها
"چله ی زیارت عاشورا"
اگر میخواهی تو هم شریک باشی بسم الله...
برای اطلاعات بیشتر و عضویت در چله به ایدی زیر مراجعه کنید👇🏼👇🏼
@BARAN84
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وهفت
°•○●﷽●○•°
ریحانه با گوشیش سرگرم بود.
دلمطاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتم
از یه خانمی هم که تو یه اشپزخونه ی کوچولو ایستاده بود چندتا قند گرفتم و توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم ازش گرفتم و همونطور که هَمِش میزدم،به طرف محمد رفتم.
کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد
با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟
کوتاه جواب داد:خوبم
به لیوان تو دستم خیره شد.
با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم:اَه،چرا حَل نمیشه؟
مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟
محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه!
گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم.
ریحانه هم خندید.
برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتمو توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه.
رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم.
آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهمنگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه
با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم.
محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه.
چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت.
چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته.
کاری که کرده بود باعث تعجبم شد.
اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست. سرمو بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم.
تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت.
بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم: چرا حالتون بد شد؟
همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم.
دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟
سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد.
+به لطف آب قند شما،عالی...!
یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید.
یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برامسخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا!
دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت.
دلممیخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_سی_وهشت
°•○●﷽●○•°
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم
نگام به آینه روبه روم بود.تو این هفته ما بیشتر خریدهامون و کردیم فقط مونده بود یه سری چیزها که محمد بایدبرام میگرفت.
چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد،همراه پدر ومادرمن، علی،محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده شه.
هیجان زیادم باعث لرزش دست هام شده بود.هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن شم نمیتونستم به محمد نگاه کنم.هم از نگاه بابام میترسیدم،هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنم و میگن دختره چه سبکه!
به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم
قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم شم.به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه ...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود.آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش.با اجازه ما صیغهه رو خوندن،و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا،کلی اشک وغصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...!
اجازه داشتم کسی وکه کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم.
با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدم و قبل اینکه کسی متوجه اشون بشه پاکشون کردم
زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرم و بالا نمیاوردم
الان که بهش محرم شده بودم
یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم.امروز لباس خاصی نپوشیده بودم.قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم.
لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم تا همون زمان بپوشمشون.
با صدای ریحانه به خودم اومدم.خم شده بود کنار سرم و:
+فاطمه جان
_جانم؟
+دستت و بده
با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که:
+این چیه؟دست چپت رو بده!
تازه دوهزاریم افتاد.دلم یجوری شد.
با لبخند دستم و گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت.
به حلقم نگاه کردم،دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم.
یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود.
به نظر پلاتین میرسید
ریحانه گونم و بوسید و گفت
+مبارکت باشه عزیزم
بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده.
بلند شدم و کنارش ایستادم.
دستم و گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت. باباهم اومد و بغلم کرد.بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن.
علی و محسن هم اومدن سمتم و تبریک گفتن.
دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم وتو چشم های محمدم خیره شم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم.حواسم ازش پرت بود،که بابا گفت
+فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم
سمتش برگشتم
با لبخند به آینه خیره بود.
منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید.
از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان.
_
یه پیراهن آبی روشن تنش بود
محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید.با محسن دست داد وطرف ماشین ما اوند.
به بابام نگاه کرد و:
+ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم
بابا جدی گفت:
+ان شالله
ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت.با یه لحن قشنگ تر گفت:
+دست شما هم درد نکنه
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم که گفت
+خدانگهدار
به زور تونستم لب باز کنم
_خداحافظ
چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم،دلم نمیخواست ازش جدا شم.این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود!
کاش همراه ما میومد.
تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد.
یه پیامک،از یه شماره ی ناشناس بود.
بازش کردم.نوشته بود
"رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :)
دوستت دارم!
دیگه مطمئن شده بودم که محمده!
چشم هام و بستم تا بتونم جملش و تو ذهنم تجزیه کنم
خیلی حالم خوب بود.دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم،فقط چشم هام و ببندم و به همین خوبی ها فکر کنم
همین اتفاق های ساده وقشنگ...!
هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه.تو راه بودیم که،بابا ایستاد.از ماشین پیاده شد.
_کجا؟
گفت:
+یه دقیقه صبر کنین الان میام
یه نفس عمیق کشیدم
تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود.یه لبخند زد و سرش و برگردوند.چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد
"امشب هیئت ببینمت"
براش یه "چشم" فرستادم و گوشیم و روی صندلی گذاشتم.
لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود.چشمم و بستم و از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم.
چون جشن بود یه روسری قواره بلند
که ترکیبی از رنگ های شاد و روشن داشت سرم کردم و با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش.
از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودم رو ببینم
روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم.
پاچه ی شلوار کتان کرم رنگم و مرتب کردم.چادر و گوشیم رو برداشتم و بیرون رفتم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313
|💌💔|
یہ وقتا دلشکستہ میشم...😔
😤از آدما کہ خستہ میشم...
ابن الرضا گفتہ بهم چکار کن!!!🌱
از آدما بسمتِ حسیـــــــــــــــــــــــــــــن
فرار کن♥️🍃
|⏰📮|
@montazer_shahadat313
••
معݪم پرسید :
چند تا بمب براے نابودۍ داعش و اسرائیل لازمہ؟
دانش آموز : دو تا☝️🏻.
همہ خندیدند.
معلم : دو تا !؟ چطورے ؟؟
دانش آموز :
۱)فرمان سید علـۍ
۲)سربند یا زهـرا😌🖐🏻
@montazer_shahadat313
◾️انا لله و انا الیه راجعون◾️
🔘إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.
با کمال تاسف وتاثر روح بلند و ملکوتی عالم جلیل القدر،حضرت آیت الله حاج سید محمد جواد آیت اللهی (رضوان الله تعالی علیه) به ملکوت اعلی پیوست.
@montazer_shahadat313
#تلنگرانه‼️
میگفت↓
میدونی کِی
از چشم #خدا میوفتی؟!
زمانی که آقا امام زمان«عج»
سرشو بندازه پایین و از گناه کردن تو
خجالت بکشه
ولی تو انگار نه انگار ...!
رفیق
نزار کارت به اونجاها برسه!!!
#مواظبدلآقامونباشیم!
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
@montazer_shahadat313
یه شهید انتخاب کنین..
برید دنبالش..
بشناسیدش..
باهاش ارتباط برقرار کنید..
شبیهش بشید..
حاجت بگیرین..
شهید میشید :)
-شهیدمصطفےصدرزاده🕊
@montazer_shahadat313
『 غدیریعنیحرفولی
رویزمیننماند✌️🏻✨ 』
#منماسکمیزنم
@montazer_shahadat313
یا #رومی رومی ؛ یا زنگی #زنگی ❗️
کدام طرفی #دخترجان ❓❗️
👈 رومی یا زنگی 👉
#چادر به سر داری ...
با #رژ صورتی گاهی ؟!!!
#روسری میبندی لبنانی ...
با #قهقهه شیطانی ؟!!!
#ساق دست ست میکنی با روسری ؟!
خط چشمت هم میکند گاهی #دلبری ...
بلاخره کدام وری ؟!
رومی یا زنگی ❓❗️
#شهامت_انتخاب
#روراست_باش!
#باطن_پاک_درظاهر_ناپاک !
#استاد_عزیزی
#پویش_حجاب_فاطمی
@montazer_shahadat313
به نام خدا
کانال
آموزش عربی
متوسطه دوره اول و دوم
با شرایطی بسیار خوب
قبول تدریس و آموزش تمامی دروس عربی(متوسطه اول و دوم)
به صورت مجازی(صوتی ؛متنی؛نموداری...)
https://eitaa.com/TeachingArabic313
کانال دیگر ما
قبول ساخت برنامه اندروید ؛پاورپوینت
اطلاعیه ؛ بنر و .....
@apk313