ریسمانهای توکل و توسلتان را ازجنس مهرالهي، بسازید 🌸🌱
محکم تر از همیشه.. عاشق تر از همیشه💞
یکشنبه تون سراسر مهر و نیکبختی
🌤سلام صبح بخیر🌤
/ʝסíꪀ➘
@montazer_shahadat313
🌔 چقدر به هم نزدیکند
"قربان"،"غدیر" و "عاشورا"
☀️"قربان":تعریف عهد الهی
⚡️"غدیر":اعلام عهد الهی
☄"عاشورا":امتحان عهد الهی
🥀وچقدر آمار قبولی پایین است!
🍃🍂"نه فهمیدند عهد چیست؟!"
"نه فهمیدند عهد با کیست؟!"
"نه فهمیدند عهد را چگونه باید پاس داشت؟!"
✨خدایا ما را بر عهدمان با امام زمانمان استوار ساز،
تا مرگمان جاهلی نباشد...
] از عارفی پرسیدند.از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟ او جواب داد :
🌾اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدمی برمی داری و به ظهور آن حضرت کمک میکنی، بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی!
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
#غدیر #عید_غدیر
#سلام_امام_زمانم
@montazer_shahadat313
#سیلی_شهید_مدافع_حرم_برای_چادر
دوست شهید: بعد از نماز ظهر بود حدود ساعت ۲ بعدازظهر کوچهها خیلی خلوت بود من و کمیل روبروی کوچه زیر سایه یک درخت مشغول صحبت کردن بودیم ناگهان دیدم که کمیل رنگش پرید و سرش را پایین انداخت چند لحظهای بود که سرش پایین بود سرش را بالا آورد و گفت مهدی همینجا بمان من گفتم چی شده گفت: گفتم همینجا بمان، جلو نیا به پشت سر خودم نگاه کردم و دیدم که خانم و آقایی در حال نزدیک شدن به ما هستند مردی ورزشکار و درشتاندام بود؛ با خودم گفتم فکر کنم کمیل هوس کتک خوردن کرده همچنان که کمیل جلو میرفت من خودم را برای کتک خوردن آماده کردم گفتم کمیل تو ورزشکاری من چی بگویم من که کتک را خوردم به سمت آنها رفت و من هم پشت سر او حرکت کردم به آنها رسید سلام کرده همینطوری که سرش پایین بود گفت ببخشید میشود خواهشی از شما بکنم؟ اجازه بدهید چند لحظهای به همسر شما نگاه کنم و از آن لذت ببرم آن مرد بهشدت عصبانی شد و گفت: حرف دهنت را بفهم. کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد. اجازه بدهید چند لحظه به همسر شما نگاه کنم از آن لذت ببرم، مرد بهشدت عصبانی شده و سیلی محکمی بهصورت کمیل زد، کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد و این دفعه سیلی محکمتری بهصورت کمیل زد همسرش گفت «نه به سرپایینت نه به این حرفت خجالت بکش چرا چنین درخواستی میکنی؟» کمیل گفت: نمیدانستم اگر از شما اجازه بگیرم شما ناراحت میشوید و الا مثل دیگران که بدون اجازه از همسر شما لذت میبردند من هم لذّت میبردم جوان بهشدت عصبانی شد سیلی محکمی با دست چپ بهصورت کمیل زد آن لحظه کمیل دستش را جای سیلی گذاشت و نشست روی زمین شروع به گریه کردن کرد؛ فکر کنم یادش افتاد به مادر شایدم با خودش میگفت «مادر! من مرد جوانم، ورزشکارم، ولی شما...»
من به جوان گفتم: حالا سیلی میزنی بزن، ولی چرا با دست چپ زدی یادش آوردی که در کوچهها مادرش را زدند درحالیکه مادر ۱۸ ساله بود و او فقط یک نوجوان بود؛ این جوان حیرتزده به کمیل نگاه میکرد نمیدانست چه کند همسرش گفت: اینکه میگویند حضرت زهرا (سلامالله علیها) هست و من گفتم بله یادش آوردی؛ حضرت زهرا (سلامالله علیها) را زدند وقتی این را شنید روی زانوهایش افتاد و از کمیل عذرخواهی کرد کمیل او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند کمیل به او گفت: تو رو خدا دیگر کاری نکن آن خاطرات دوباره زنده شود از همسرت بخواه که همیشه با چادر باشد آن جوان گفت: قول میدهم که هیچوقت دیگر چنین چیزی تکرار نشود؛ چند سالی گذشت. کمیل شهید شد و الان تشیع جنازه کمیل هست همچنان که دم در خانه شهید ایستاده بودم دیدم که همان جوان میآید، ولی نشناختمش پیش من آمد و گفت: کمیل چه شده است؟ تصادف کرده؟ گفتم: شهید شده است.
گفت: کجا؟ گفتم: سوریه گفت: مگر میگذارند کسی برود؟ گفتم: بله پاسدارها میروند گفت: مگر او پاسدار بود؟ گفتم: بله او حدود ۴ سال است که پاسدار است. گفت: سوریه بوده؟ گفتم: بله و ناگهان ناخواسته گفتم: سوریه حرم حضرت زینب (سلامالله علیها) دختر همان کسی که در کوچهها سیلی خورده؛ گریهاش گرفت و با کندههای زانو افتاد روی زمین؛ خیرهخیره بهعکس شهید نگاه میکرد و گفت: کمیل من به قول خودم عمل کردهام تو رو خدا کمکم کن مثل تو شهید شوم.
شهید مدافع حرم « کمیل قربانی »
🌷اللهم الرزقنا شهادت😭♥️
@montazer_shahadat313
📌#غیبت چیست؟
ج.غیبت عبارت است از:
🍃سخن گفتن پشت سر دیگران به گونه ای که غیبت شونده راضی نباشد.
🔴شرایط تحقق غیبت👇🏻👇🏻👇🏻
1. فردی که از او غیبت می شود در جمع حاضر نباشد.
2. آن سخن عیب و نقص محسوب شود.
3. این عیب از عیوب پنهان باشد.
4. فرد از شنیدن آنچه در موردش گفته می شود کراهت داشته باشه
#باطن_ترسناڪ_غیبت(۱)
🍃یکی از اعمال خیلی زشت اینه که ادم به بدن مرده ی بی دفاع حمله ور بشه مخصوصا اون مرده برادر ادمم باشه وخصوصا که نحوه این حمله این باشه که گوشت بدنشو بخوره این عمل اونقدر ناهنجار وانزجارآوره که ازکمتر کسی سرمیزنه😐
✔️ #غیبت کردن مثله خوردن گوشت بدن برادر مردست😱
🍃رفقا تا حالا چند بار شده برای سلامت جسم و تناسب انداممون رژیم بگیریم؟؟!
پس چرا ما برای سلامت روحمون رژیم نمی گیریم؟؟🤨
✅جذاب ترین و بهترین رژیم غذایی،
دست کشیدن از خوردن گوشت برادر مرده هست😊
⛔️غیبت نکنیم⛔️
#نشرحداکثری📮
@montazer_shahadat313
•💚•
#باورکنیدامامزماندلشبراےشماتنگمےشود.
مےدانیداگرمنوشماباورکنیمامامزمانبہما علاقہدارد،سیرابمےشویم،لبریزمےشویم،خلأهاے وجودےمانپرمےشود؟!🙃✨
اگرگناهکارهابدانند امامزمانچقدر دوستشان دارند،ازشدتاهمیتاینموضوع
ازدنیا مےرفتند.😌
ولےخبگناهکارهامتوجہنمےشنکہ.."خودمرومیگم"
بہشمیگےامامزمان تورودوستداره...
میگہ منبہ چہدردامامزمانمےخورم؟!😒
فکرکردهامامزمان فقطبہکسانےکہبہ دردشون ميخورن علاقہدارند.
خبامامنیستکہبدانددلامام چگونہاست!!😔💔
بہاینآیہازسورهٔتوبہنگاهکنید.اینوصفحال همۂ پیامبران واماماناست.↓
لقدجاءکمرسولمنانفسکمعزیزعلیہماعنتمحریصعلیکم....↯
یکپیامبربراےشمافرستادمکہحریصشماست.
هرچہبراےشماسختباشد،براےاوهم دشوارخواهدبود.🌱
#اللہمعجلفےفرجمولاناصاحبالزمان
#اللہمجعلنامنالاصحابصاحبالزمان
•🌿•
@montazer_shahadat313
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
🔺تصویری از جمشید شارمهد سرکرده گروهک تروریستی تندر که از آمریکا عملیاتهای مسلحانه و خرابکارانه در ای
🔴 مصی میای؟ یا بیاییم سراغت؟
اندک اندک جمع مستان میرسند ...
روح الله زم
مصی علینژاد
#جمشید_شارمهد
@montazer_shahadat313
برای شهادت و رفتن تلاش نکنید
برای رضای خدا کار کنید و بگویید:
خداوندا نه برای بهشت و نه برای شهادت
اگر تو ما را در جهنمت بیندازی
ولی از ما راضی باشی برای ما کافیست..
شهیدعلیچیتسازیان
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
@montazer_shahadat313
😍🍃
🌹شما هر جور ڪہ حسابــ ڪنے
بامعرفتـــ تر از ✨خدا✨وجود نداره
قبول داری ؟؟🤔🤔
@montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 ارتش یمن یک پهپاد آمریکایی را ساقط کرد
یحیی سریع، سخنگوی نیروهای مسلح یمن:
🔹ارتش و کمیتههای مردمی یمن یک فروند پهپاد جاسوسی آمریکایی از نوع «آر.کیو ۲۰» را بر فراز منطقه «حرض» در نزدیکی مرز عربستان منهدم کردهاند.
#آمریکا_رو_به_افول_است
@montazer_shahadat313
+⚠️
•/• میگفت نگاهتُ کنترل کن..!
چشم به دل رآه داره؛
به قولِ آقایِ قرائتی،
چشم میبینه
دل میخـواد...
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
@montazer_shahadat313
حتما حتما حتما بخونید👇
سلام دوستان
به این شماره ای که میفرستم برای غدیر واریز کنید👇👇👇
خانما و آقایون برای عید غدیر و کارایی که میخواییم بکنیم نیاز شدددییییدددد مالی داریم
لطفا کمک کنید و از دوستان و اقوامتون برامون جمع کنید
هرکی از اعضای خانوادش نفری 10 تومن هم بگیره میدونید چقدر میشه.....
خواهش مندم توجه کنید⭕️
دیگه وقت زیادی نمونده هاااااا
چند روز دیگه عیده هااااااا👇👇👇
جهت مشارکت نقدی در #اطعام_غدیر کمک های خودرا به:
شماره حساب : 3801949
شماره شبا:
IR920130100000000003801949
شماره کارت:5794-0006-6370-5894
بانک رفاه به نام موسسه فرهنگی،علمی، آموزشی مفلحون
ارسال بفرمایید
جهت هماهنگی با آیدی @Haj_Emad313 یا شماره 09107803365 تماس حاصل فرمایید
#مقر_فرهنگی_حاج_عمار
@montazer_shahadat313
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
حتما حتما حتما بخونید👇 سلام دوستان به این شماره ای که میفرستم برای غدیر واریز کنید👇👇👇 خانما و آقایو
سلام دوستان
ما برای عید غدیر نیاز به کمکتون داریم حتی شده 1000تومن ♥️
اگه توانایی کمک دارین این لطفتون رو از ما دریغ نکنین✨😊
اجرتون با مولا علی(ع)
برای اونایی کہ اعتقاداتتون رو مسخره میکنن ، دعا کنین ...
خدا بہ عشقِ حسین(؏) دچارشون کنہ :)❤️
@montazer_shahadat313
.
.
بہ ما خوردهـ نگیرید|🌱
ڪہ چرا اینقدر از
#حجاب میگوییمـ...🗣]•°
ما بہ ازاے هر زینبـ🌸
در جبهہ ها
عباس ها دادهـ ایمـ••🕊
#شهیدانہ
#یا_ثارلله
@montazer_shahadat313
•﷽•
📌 حاضـرے برا غدیر چیکار کنی؟
میـدونی ما شیعه ها هممون خیلی مظلومیم
اماممــون ڪه نیست باهاش جشن بگیریم ولایت جَدمـون رو
چیڪار اصن مگه از دستمون بر میآد؟
ب نظرِ من درحال حاضر تنهاترین کاری ک از دستمـون بر میآد
[ مهــم ترین ڪاره ]
#مبلغغدیرباشیم 🕊
چجورے حالا؟
چیڪار کنیم ؟
ازهمـین الآن
۶روز دیگـہ مونده تا عید بزرگمــون
پروفایلامــونو #غدیری کنیم
اتاقمـونو #غدیری کنیم
بابا یجورے باید ب امامون نشون بدیم ک ما منتظرتونیم
بگیم ما حاضریم برا اومدنت هرڪاری بکنیم
مبلغ بودن ک چیزی نیست🙃
بگیم #حضرت_جان ما فقط شعار نمیدیما واقعا بلدیم
#غدیری_ام
#روز_شمار_غدیر
🌸🌱"غدیر!
روز بیعت با امام زمان (عجل الله تعالی
فرجه) 🤝
#فقط_به_عشق_علی ♥️🖇
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وسه
°•○●﷽●○•°
نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده. با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد
_بخند،راحت باش
انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد.
یادم افتاد لباسم و عوض نکردم.
جعبه رو هم روی میزم گذاشتم
از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم. شلوار لوله تفنگی سفیدم و هم گرفتم و رفتم تو اتاق مامان و لباسام و عوض کردم.
موهام و شونه کردم و بالای سرم بستم ؛با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید. چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتم و به اتاق خودم برگشتم.
محمد روی تختم نشسته بود وبالشتم و تو بغلش گرفته بود.
با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده!
به حرفش خندیدم و کنارش نشستم.
داشت نگام میکرد که گفتم :وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم!
+چرا؟
سعی کردم اتفاق های امروز و به خاطر بیارم و قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت و نگم.شروع کردم به تعریف کردن : یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش و بده بنویسم.مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم.امروز رفتم سر کلاس،همه آماده بودن واسه امتحان جز من.جواب چندتا سوال و با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم.یه سوال و شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد...
(البته به جاش علیرضا جواب اون سوال و بهم رسوند )
با لحن مهربونی گفت :فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت،حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی.هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره،اون پول حرامه .مگه شما نمیخوای خانوم دکتر شی؟اینهمه درس خوندی نصف راهت و رفتی مطمئن باش اگه تو یک امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره.
با لبخند به چشماش زل زدم و گفتم :بله بله چشم
از جام بلند شدم و لپ تاب وخاموش کردم .داشتم کتاب هام و جمع میکردم که محمد هم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد. به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت: میتونم بردارم؟
_بله
همونطور که موها و محاسنش و شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟
با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدم و گفتم نمیدونم.
+بریم پیششون،تنهان
_الاناست که بابام بیاد
شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد. رفتم پایین تو آشپزخونه. نگاهم و از مامانم گرفتم و ظرف هارو روی میز چیدم
یهو زد زیر خنده.برگشتم طرفش و با تعجب پرسیدم : چرا میخندی ؟
خندش بیشتر شد و گفت :هیچی دخترکم
اخم کردم و گفتم :مامان
+چیه خب؟
_چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه!
با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت :ببخش عزیزم .دست خودم نیست .یاد خودم و پدرت افتادم خندم گرفت .حالا چرا سرخ شدی؟
با حرص گفتم :مامان
میخواست چیزی بگه که محمد اومد گفت : کمک نمیخواین ؟
با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اش و خورد .صورتش از خنده قرمز شده بود .گفت :نه پسرم. فاطمه هست.
نگاهم و ازشون گرفتم و خودم و به چیدن میز مشغول کردم.
ظرف ها رو که چیدم. گوجه و خیار و کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم.همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت: بابات اومد. از آشپزخونه بیرون رفت.
محمد هم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. دلم میخواست برخورد پدرم و باهاش ببینم.پشت سرش رفتم بیرون.مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت.
محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد.
بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابش و داد.
بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم.
از شدت تعجب چشم هام چهارتا شد. برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم.
مامان: فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر. سالاد و من درست میکنم.
تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم.
سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_قربونتون برم،خسته نباشین.
فنجون ها رو از سینی برداشتم و روی میز جلوشون گذاشتم
محمد:دست شما درد نکنه
لبخند زدم و دوباره برگشتم. ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود. مامان رفت و صداشون زد. تو دیس برنج پر کردم و روی میز گذاشتم.
بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن. تو سکوت ناهارمون و خوردیم. بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت.چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم
برگشت سمت من و با لبخندگفت: دست شماهم درد نکنه
_نوش جان
از آشپزخونه بیرون رفت. یهو مامانم گفت: الهی قربونش برم،چقدر ماهه این پسر!
_مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟
مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه،حس می کنم پسر خودمه. اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد
@montazer_sh
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وشش
°•○●﷽●○•°
نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید .
نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم .
تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم.
لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن.
_ ریحانه کجاست ؟
+رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه!
خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی
چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله.
وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله.
نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش.
با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم.
محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو.
_چشم
رفت پیش مامان و بغلش کرد
مامان :مگه میخوای بری؟
محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته.
مامان:خب الان بخواب صبح برو
محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین .
مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم
محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید.
مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم.
محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید
خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم.
با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم.
تا دم در بدون اینکه چیزی بگمبا محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد.
با لبخند نگام می کرد.
+نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم.
_بهم قول دادی مراقب خودت باشی.
محمد من منتظرتما!
+زنگ میزنم بهت فاطمه جان.
هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم.
قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش.
یخورده مکث کرد و بدون اینکه نگام کنه
گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت.
تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و
روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خواستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود!
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وچهار
°•○●﷽●○•°
به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه.
_مامان تو برو بخواب خسته ای،شبم مهمون داریم. من اینارو جمع میکنم
مامانم تشکر کرد و رفت. دستکش گذاشتم که ظرف ها رو بشورم. مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد.برگشتم و محمد ودیدم که به دیوار تکیه داده بود.
با دیدنم گفت: کمک نمیخوای؟
خندیدم و گفتم :نه ممنون
به حرفم توجه ای نکرد و اومد کنارم ایستاد .آستین هاش و بالا زد و ظرف های کفی و تو سینک کناری گذاشت و شیر آب و باز کرد.
_نمیخواد آقا محمد خودم میشورم
+من که هستم ،چرا دست تنها؟
_دست شما دردنکنه
داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد
برگشتم طرفش که آب و رو صورتم پاشید .چشام و بستم و عقب رفتمکه خندید.
_اشکالی نداره جبران میکنم.این دومین باره که روم آب ریختی
+چرا دومین بار؟
_یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟
+اها سوسک!
باهم خندیدم.خیلی زود شستن ظرف ها تموم شد.تو ظرف میوه ریختم و بردم تو هال .با محمد روی مبل نشستیم.داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد
+فاطمه
_جانم
+من واسه یه مدتی نیستم
برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟
+بهم ماموریت خورده، چند وقتی پیشت نیستم!
انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره
_چقدر طول میکشه؟
+شاید یک ماه شایدم کمتر
خیلی تعجب کرده بودم.
_محمد جدی میگی؟
+آره،دعا کن خیلی طول نکشه.
یه بغض تو گلومنشست. نمیتونستماین همه مدت نبینمش . من تازه بهش رسیده بودم. سعی کردم ناراحتیم و نشون ندم. دوتا خیار پوست گرفتم و تو ظرف نصفش کردم و روش نمک پاشیدم.بدون اینکه نگاش کنم گفتم :بردار
نگاهم و به دستام دوختم.
+فاطمه جان
به سمتش برگشتم
لبخند مهربونی زد و گفت : نرم ؟
_دلم برات تنگ میشه
دوباره پرسید:نرم ؟
میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره. پرسیدم:محمد
+جانم
_من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه. چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟
+خب خودت گفتی دیگه
_من گفتم ؟ من که اصلا حرف نزدم!
+مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟ مگه تو با چشمات به من نگفتی؟
یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود.
حاضر بودم با همه چیز کنار بیام ،با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم!واقعیت همین بود که محمد گفت.
_قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟
+اره،قول میدم
یه خیار برداشتم و گفتم: برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم
_به به!کدبانو!
خندیدم و رفتمتو آشپزخونه.
اونقدر محمد و دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم. ژله رو درست کردم و تو یخچال گذاشتم .دوباره به هال رفتم. محمد سرش و به مبل تکیه داد و چشماش و بست.
_خوابت میاد؟
+یخورده
_برو تو اتاق من استراحت کن
+یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟
_اره.رو تختم بخواب
+باشه
محمد رفت و منم به آشپزخونه برگشتم و مشغول درست کرد شام و دسرِ شب شدم.
چهل و پنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم. با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت : به به چه بویی راه انداخته دخترم، خسته نباشی
چیزی نگفتم و به یه لبخند اکتفا کردم
+اقا محمد کجاست ؟
_خوابه
+آها
مامان که رفت آشپزخونه از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم .
محمد روی تختم خوابیده بود.
بوی قرمه سبزی گرفته بودم. سریع رفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون.رفتم پیش مامان که یهو یادم اومد محمد و بیدار نکردم
_عه باید محمد و بیدار میکردم
میخواستم برگردم که سر جام ایستادم. برگشتم طرف مامان و گفتم :مامان.
+جانم
_قم که بودیم محمد خواب بود. چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت،فکر کردممادرم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد.
مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن،غم مادر و پدر و؟
_من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی.
+گفتم بهت که، حس میکنم پسر خودمه.
_پس خودت برو پسرت و بیدار کن.
مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت.
چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون. محمد آستین هاش و بالا زد که وضو بگیره.
انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود. رفتم و اتاقم و مرتب کردم. ساعت ۷ و نیم شده بود.
از خستگی روی زمین ولو شدم.
پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق و باز کرد و کنارم نشست
یه لیوان تو دستش بود
نشستم. لیوان و داد دستم . یه قرصم باز کرد و گفت :دستت و بیار
_این چیه ؟
+قرصه،مامانت گفت بیارم برات
تشکر کردم و قرص و آب و ازش گرفتم. لیوان و از دستم گرفت و گفت: بخواب،من میرم بیرون
_نه کجا بری؟
بلند شدم و لامپ و روشن کردم.
گوشیم و در آوردم و پوشه عکس هاش رو باز کردم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل
@montazer_shahadat313
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وپنج
°•○●﷽●○•°
روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت : فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسام و نگاه میکنی؟
_آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم !
+چرا نمیتونی؟
_آخه چشم هات نمیزاره !
+چرا چشم هام نمیزاره ؟
برگشتم سمتش و به چشماش زل زدم
منتظر نگاهم میکرد،خواستم بحث و عوض کنم.
_آلبوم بیارم عکس ببینیم؟
+بیار ببینیم
آلبوم های خانوادگی و آوردم.
نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل و بهش معرفی کردم.
برگشت و گفت : عکسی از خودت نداری؟
آلبوم عکس های بچگیم و آوردم و دادم دستش.
با لذت به عکس ها نگاه میکرد. به یک عکس رسید
پرسید :این کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم
به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم .تو عکس بغل مصطفی بودم
_مصطفی
چند ثانیه مکث کرد
و سراغ عکس های بعدی رفت.
از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت. سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم.
با تعجب گفت :عه داشتم نگاه میکردما،چرا گرفتی؟
_آخه توعکس های نوجوونیم یخورده زشتم
زد زیر خنده و آلبوم و از دستم گرفت
سعی کردم از دستش بگیرم که گفت : فاطمه پاره میشه ها،بزار ببینم دیگه
_محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی...
آلبوم رو داد بهم و گفت :باشه بیا نمیبینم
قیافم و مظلوم کردم و گفتم :قول میدی بهم نخندی؟
+چرا بخندم آخه؟بده ببینم
آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها،به یه عکس زشتم که رسیدیم دستم و به صورتم گرفتم و گفتم :ای خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم ؟
یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم : دیدی دیدی خندیدی بهم ! اصلا قهرم!
بیشتر خندید
قیافم و ناراحت نشون دادم که گفت : آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید. خیلی قشنگن. درست مثله الانت خوشگل بودی. البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی .
وقتی چیزی نگفتم ادامه داد: تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم.
با اینکه از حرف هاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم : پشیمون شم ؟ مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟
آلبوم و کنار گذاشت و گفت :نشدی؟
لبخند مرموزی زدم و گفتم:نه
جدی شد و گفت :باشه
با اینکه ترسیدم حرفم و باور کرده باشه قیافم و تغییر ندادم و جدی بودم .از جاش بلند شد . خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه .رفت سمت در اتاق و گفت :من برم پیش مامان
_نرو
+چرا نرم؟
بمون یخورده نگات کنم.
لبخندی زد و روبه روم نشست.
یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟
از جام بلند شدم و یه قرآن براش آوردم و بهش دادم
+چرا اون قرآن و به من دادی؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم :نمیدونم!
چیزی نگفت و قرآن و باز کرد. به آیه ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند.
نمیدونم چقدر گذشت ولی هنوز مشغول خوندن قرآن بود. دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم. چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرف هام و بهش بزنم.
_محمد من خیلی دوستت دارم. اونقدر دوستت دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه .اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم. شب ها با فکر تو خوابم میبره، صبح ها به یاد تو بیدار میشم. وقت هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی خوبه. بعد از حرف زدن با تو،تا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره،وقتی کنارمی قلبم تند میزنه. دلم میخواد بشینم و فقط نگات کنم، به جبران روز هایی که اجازه نگاه کردن بهت و نداشتم.
از وقتی شروع کردم به حرف زدن، دیگه نخوند. فقط به قران نگاه میکرد.
آرومخندیدم و ادامه دادم: راستی، عطری که بیشتر اوقات میزنی و خریدم.
مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت : فاطمه ،بچه ها الان میان ها! میوه ها رو تو ظرف نچیدی .
محمد با خنده قرآن و بوسید و بستش. با احترام قرآن و سر جاش گذاشت
کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم.
سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود.داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد. ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
@montazer_shahadat313