eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
256 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 (بخش دوم) . بعد از اینڪه مطمئن شدم خان جون ڪاری با من ندارهـ به اتاقم میروم . تخت چوبی ڪوچڪی ڪنار پنجـرهـ گذاشته دیوار هاے اتاق به رنگ آبی بود قبل من احسان اینجـا بودهـ همیـشه به اصرار خان جون و بابا بزرگ میومد اینجا و ڪنار اونا بودش . برای همـین بابا بزرگـ و خان جون خیلی دوسش دارن . ڪنار تخت میز ڪوچڪ چوبی قرار دارهـ و چراغ مطالعه ای رویش . سمت راست اتاق هم ڪمد چوبی قدیمی ... همـیشه عاشق خونه ے خان جون بودم ، هر جمعه ڪه میرسیدم اینجا میرفتم سراغ تاب ڪه بماند چه دعواهایی داشتیم با بچه های فامیل .... ریز میخندم . ڪتاب هایم را توی قفسه میچینم . و لباس های تا ڪرده ام را ڪه قطعا ڪار مامان بود را در ڪمد میگذارم پیراهن سبز تیره ام را بر تن میڪنم و موهای بافت شده ام را روی شانه ے سمت راستم میگذارم . روبه روی آیینه می ایستم نگاهی به صورتم می اندارم زیر چشمانم گود افتادهـ است و رنگم هم پریدهـ . بخاطر شب بیداری های درس خواندن است ‌... لبخندی میزنم ڪه چالم نمایان می شود . همیشه دنیا دوتا انگشتاشو میکرد تو چالم و محڪم فشار میداد . نگاهی به اتاق می اندازم و خارج میشوم ، به طرف آشپزخانه می روم : بابا بزرگ چی دوست دارید درست ڪنم براتون !؟؟ _قربونت بشم ، الویه درست ڪن بابا . خنده ای میڪنم : ای به چشم . _‌عه عه ڪجا حاجی ، سس براتون خوب نیس . بابا بزرگـ همانطور ڪه صورتش را خشڪ میڪند میگوید : یه شب حاج خانوم اونم نومون درست ڪنه خوردن دارهـ . خان جون همانطور ڪه میخندد میگوید : از دست تو... از لحنشون خنده ام میگیرد و مشغول درست ڪردن الویه می شــوم .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش اول) . ڪتاب تستم را باز میڪنم سَرَم را بین دو دستم میگـیرم . تقه ای به در میخورد بفرماییدی می گویم ڪه در اتاق باز می شود و خان جون لیوان به دست با یڪ بقچه وارد می شود . قصد میڪنم بلند شوم ڪه با دست اشارهـ میڪند راحت باش . روی تختم مینشیند و لیوان را روی میز میگذارد : بیا مادر این شربت بهار نارنج و بخور ... پوست و استخون شدے باید دوبارهـ بادت ڪنم . میخندم : دستتون طلا خان جون ، دعام ڪنید موفق بشم هم تو درس هم تو ... ڪمی مڪث میڪنم ڪه خان جون میگوید : تو ایمان !؟ سرم را تڪان میدهم ڪه با دست اشارهـ میڪند روی تخت بنشینم از روی صندلی بلند می شوم و ڪنارش مینشینم ، دستم را می گیرد : دخترم ، خدا خودش ڪمڪت میڪنه . نگـران نباش بالام جان ... اون بالایی خیلی مہربـــونه .... سرم را تڪان میدهم ڪه بقچه را برمیدارد گرهـ اش را باز میڪند چادر رنگی با گل هاے صورتی و آبی را بیرون میڪشد و روی پاهایش میگذارد و جانماز بزرگی ڪه دقیقا ست چادر است را هم روی پاهایش میگذارد . ذوق زدهـ نگاهش میڪنم : خان جون اینا مالِ منن!؟؟؟ چادر و جانماز را به سمتم می گیرد : اره بالام جان ، اینارو دوسال پیش خریدم ڪه بدم بہت اما فهمیدم ڪه داری مجبوری چادر سَرت میڪنی برای همین نگهداشـتـم تا خودت چادری بشی . شرمگین سَرَم را پایین می اندازم : خیلی شرمندم خان جون ، شرمندهـ شہـدا و اهل بیت . دستم را فشار میدهـد : هنوزم دیر نشدهـ مادر ، الانم تو اونارو داری خوشحـال میڪنی .. چادر و جانماز را از دستش می گیرم و گونه اش را محڪم میبوسم : آی آنام چقدر مزهـ داد هاااا! لپم را میڪشد : بخور شربتتو . چشمی میگویم ڪه یاعلی می گوید و از جایش بلند میشود و از اتاق خارج می شود.... شربتم را میخورم ، و مشغول تست زدن می شوم و با دیدن چادر و سجادهـ ام ذوق میڪنم .. حرفاے خان جون به دلم نشســـــت ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش دوم‌) . چہـار روزے مـی شد ڪه خونه ے خان جون و بابا بزرگ بودم و قرار بود فردا جمعه طبق همیشه فامیلا بیان خونه ے خان جون ... من هم استرسم بیشتـر شدهـ بود و همش تو اتاق بودم و مشغول خواندن یا تست زدن ... برای اینڪه فردا اینجا رو هوا بخاطر بچه های فامیل خان جون قول دادهـ هیچڪس وارد اتاق نشه تا من بتونم راحت درس بخـونم .. بعد از ڪمڪ ڪردن به خان جون و گردگیری خانه به اتاقم می روم ڪم ڪم صداے ماشین عمه و عمو بلند می شود ... پیراهـن بلند آبی پر رنگم را بر تن میڪنم ، ست ساق روسری ام را بر میدارم و سَرَم میڪنم چادرے رو ڪه خان جون بهم دادهـ بود را هم بر سر می ڪنم . از اتاق خارج می شوم و با صدایی نسبتا بلند سلام میڪنم عمو نگاهی به من می اندازد : سلام همتا جان چخـبر عمو ستاره ے سہیل شدے! به طرف پدرم میروم و ڪنارش می نشینم : والا عمو مشغول ڪنڪورم فردا آزمون دارم ‌، خیلی استرس دارم . پدرم دستش را دور شانه ام حلقه میڪند : خان جون و بابا بزرگ رو ڪه اذیت نڪردی ! قصد میڪنم جواب بدهم ڪه بابا بزرگ میگوید : مگه میشه ، خیلی خوش گذشت بهشم گفتم برای دانشگاه میاد پیش خودم . لبخندی میزنم ڪه سجاد پسر عموی ڪوچڪم میگوید : پس همتا اینجا دلبری ڪردی . سرم را تڪان می،دهم : چجورم . به سمت خانمها میروم و یه ڪم هم ڪنار آنها مینشینم و به حیاط می روم تا هانا را ببینم . دمپایی های خان جون را به میڪنم و هانا را صدا میزنم . ڪه با صدای من جیغ بلندی میڪشد و به سمت من می آید ڪه محڪم میخورد زمین ، به سمتش می روم و بلندش میڪنم : خوبی !؟ سرش را تڪان میدهد : دستام نیگا چیڪال شد . بوسه ای روی دستانش می نشانم : الهی بمیرم و بعد بلافاصله بغلش میڪنم . قصد میڪنم وارد خانه شوم ڪه صدای احسان مرا میخڪوب میڪند : ساناز مالڪی و ساسان نیڪرو . درست گفتم اسماشونو دختر عمو . برمیگردم : اولا سلام دوما چرا شما بیخیال نمیشید به شما مربوط نیست اصلااااا ! _مربوط ، بگین ببینم چه مشڪلی دارن با شما لابد توی ڪافی شاپ .. بغض میڪنم و با صدایی لرزان میگویم : بسه لطفا .. منتظر جواب نمی مانم و به پذیرایی میروم عمو محمد و بابا ڪنڪاو نگاهم میڪنند اما من بی توجه به نگاهایشان سریع به اتاق می روم . چادرم روی شانه هایم می افتد بغضم را قورت میدهم . ڪه صدایش از پشت پنجرهـ بلند می شود : دخترعمو بهتـرهـ این مشڪل الان حل بشه تا بعد خدانگهدار . پوفی میڪنم ڪه میرود ... به دیوار تڪیه می دهم : ای خـدااا چرا تموم نمیشه چرااا ، خسته شدم ، خودت ڪه دیدی من اصلا ڪاری به اون نداشتم ... تنهام نزار . اشڪانم را پاڪ میڪنم باید الان ڪل حواسمو بدم به ڪنڪور نباید فڪرم مشغول بـاشه نباید .... ڪتابم را باز میڪنم و مشغول خواندن می شوم اما ڪل حواسم جای حرفای احسان بود ، اون از ڪجا میدونست ڪه من ڪافی شاپ بودم . نڪنه اونو گرفتـه !!!!؟؟؟؟؟؟ وای الان در مورد من چی فڪر میڪنه . به بهانه ے درس شام نخوردم و فقط براے خداحافظی بیرون رفـتـم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. . +‌ . . •/• الماس💎 حاصلِ فشارھ! اگھ خودت رو لایقِ الماس شدن‌ میدونۍ، از فشارهاۍ زندگی نترس! :) :-) . . + ↫ ✋🏻         @montazer_shahadat313
zeynab-zeynab
1.74M
زینب زینب زینب🖤 کنز حیا زینب کان وفا زینب زینب زینب زینب😓 درد آشینا زینب غرق بلا زینب دعا @montazer_shahadat313
‌ مےدانے چرا دم‌غروب دل مےگیرد؟ غروب بود؛ به اسیری گرفتند دختران حسین را ..💔 @montazer_shahadat313
درد فراق، ساده مداوا نمی شود باید به هم رسید، و الّا نمی شود ازشنبه بسته‌ایم به جمعه دخیل‌اشک تا تو نیایی این گره ها وا نمی شود 🌱 💌 ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ 🖤 @montazer_shahadat313
••💔 یڪۍ‌نوشتہ‌بود↓ سهمِ‌من‌از‌جنگ پدرۍ‌بود❝ ڪہ‌هیچ‌وقت در‌جلسہ‌ۍاولیا‌ومربیان‌ شرڪت‌نڪرد💔 +وهمینقدر‌غریب(:'' @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا