eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز ! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین . نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه ! یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم . متوجه نگاه سنگین مامان شدم . سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت : +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم _وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه . امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست . با این حرفم بابا روم زوم شد و +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟. لقممو تو گلوم فرو بردم و : _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه !به من چه . خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند ‌ از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ‌‌.‌.. به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . __ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد . ولی لاکِردار عجب تیپی داره . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جونم . اینو گفت و نشست تو ماشین . بہ قلمِ🖊 💙و #ف
. 🍃 (بخش اول) . ڪتاب تستم را باز میڪنم سَرَم را بین دو دستم میگـیرم . تقه ای به در میخورد بفرماییدی می گویم ڪه در اتاق باز می شود و خان جون لیوان به دست با یڪ بقچه وارد می شود . قصد میڪنم بلند شوم ڪه با دست اشارهـ میڪند راحت باش . روی تختم مینشیند و لیوان را روی میز میگذارد : بیا مادر این شربت بهار نارنج و بخور ... پوست و استخون شدے باید دوبارهـ بادت ڪنم . میخندم : دستتون طلا خان جون ، دعام ڪنید موفق بشم هم تو درس هم تو ... ڪمی مڪث میڪنم ڪه خان جون میگوید : تو ایمان !؟ سرم را تڪان میدهم ڪه با دست اشارهـ میڪند روی تخت بنشینم از روی صندلی بلند می شوم و ڪنارش مینشینم ، دستم را می گیرد : دخترم ، خدا خودش ڪمڪت میڪنه . نگـران نباش بالام جان ... اون بالایی خیلی مہربـــونه .... سرم را تڪان میدهم ڪه بقچه را برمیدارد گرهـ اش را باز میڪند چادر رنگی با گل هاے صورتی و آبی را بیرون میڪشد و روی پاهایش میگذارد و جانماز بزرگی ڪه دقیقا ست چادر است را هم روی پاهایش میگذارد . ذوق زدهـ نگاهش میڪنم : خان جون اینا مالِ منن!؟؟؟ چادر و جانماز را به سمتم می گیرد : اره بالام جان ، اینارو دوسال پیش خریدم ڪه بدم بہت اما فهمیدم ڪه داری مجبوری چادر سَرت میڪنی برای همین نگهداشـتـم تا خودت چادری بشی . شرمگین سَرَم را پایین می اندازم : خیلی شرمندم خان جون ، شرمندهـ شہـدا و اهل بیت . دستم را فشار میدهـد : هنوزم دیر نشدهـ مادر ، الانم تو اونارو داری خوشحـال میڪنی .. چادر و جانماز را از دستش می گیرم و گونه اش را محڪم میبوسم : آی آنام چقدر مزهـ داد هاااا! لپم را میڪشد : بخور شربتتو . چشمی میگویم ڪه یاعلی می گوید و از جایش بلند میشود و از اتاق خارج می شود.... شربتم را میخورم ، و مشغول تست زدن می شوم و با دیدن چادر و سجادهـ ام ذوق میڪنم .. حرفاے خان جون به دلم نشســـــت ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش دوم‌) . چہـار روزے مـی شد ڪه خونه ے خان جون و بابا بزرگ بودم و قرار بود فردا جمعه طبق همیشه فامیلا بیان خونه ے خان جون ... من هم استرسم بیشتـر شدهـ بود و همش تو اتاق بودم و مشغول خواندن یا تست زدن ... برای اینڪه فردا اینجا رو هوا بخاطر بچه های فامیل خان جون قول دادهـ هیچڪس وارد اتاق نشه تا من بتونم راحت درس بخـونم .. بعد از ڪمڪ ڪردن به خان جون و گردگیری خانه به اتاقم می روم ڪم ڪم صداے ماشین عمه و عمو بلند می شود ... پیراهـن بلند آبی پر رنگم را بر تن میڪنم ، ست ساق روسری ام را بر میدارم و سَرَم میڪنم چادرے رو ڪه خان جون بهم دادهـ بود را هم بر سر می ڪنم . از اتاق خارج می شوم و با صدایی نسبتا بلند سلام میڪنم عمو نگاهی به من می اندازد : سلام همتا جان چخـبر عمو ستاره ے سہیل شدے! به طرف پدرم میروم و ڪنارش می نشینم : والا عمو مشغول ڪنڪورم فردا آزمون دارم ‌، خیلی استرس دارم . پدرم دستش را دور شانه ام حلقه میڪند : خان جون و بابا بزرگ رو ڪه اذیت نڪردی ! قصد میڪنم جواب بدهم ڪه بابا بزرگ میگوید : مگه میشه ، خیلی خوش گذشت بهشم گفتم برای دانشگاه میاد پیش خودم . لبخندی میزنم ڪه سجاد پسر عموی ڪوچڪم میگوید : پس همتا اینجا دلبری ڪردی . سرم را تڪان می،دهم : چجورم . به سمت خانمها میروم و یه ڪم هم ڪنار آنها مینشینم و به حیاط می روم تا هانا را ببینم . دمپایی های خان جون را به میڪنم و هانا را صدا میزنم . ڪه با صدای من جیغ بلندی میڪشد و به سمت من می آید ڪه محڪم میخورد زمین ، به سمتش می روم و بلندش میڪنم : خوبی !؟ سرش را تڪان میدهد : دستام نیگا چیڪال شد . بوسه ای روی دستانش می نشانم : الهی بمیرم و بعد بلافاصله بغلش میڪنم . قصد میڪنم وارد خانه شوم ڪه صدای احسان مرا میخڪوب میڪند : ساناز مالڪی و ساسان نیڪرو . درست گفتم اسماشونو دختر عمو . برمیگردم : اولا سلام دوما چرا شما بیخیال نمیشید به شما مربوط نیست اصلااااا ! _مربوط ، بگین ببینم چه مشڪلی دارن با شما لابد توی ڪافی شاپ .. بغض میڪنم و با صدایی لرزان میگویم : بسه لطفا .. منتظر جواب نمی مانم و به پذیرایی میروم عمو محمد و بابا ڪنڪاو نگاهم میڪنند اما من بی توجه به نگاهایشان سریع به اتاق می روم . چادرم روی شانه هایم می افتد بغضم را قورت میدهم . ڪه صدایش از پشت پنجرهـ بلند می شود : دخترعمو بهتـرهـ این مشڪل الان حل بشه تا بعد خدانگهدار . پوفی میڪنم ڪه میرود ... به دیوار تڪیه می دهم : ای خـدااا چرا تموم نمیشه چرااا ، خسته شدم ، خودت ڪه دیدی من اصلا ڪاری به اون نداشتم ... تنهام نزار . اشڪانم را پاڪ میڪنم باید الان ڪل حواسمو بدم به ڪنڪور نباید فڪرم مشغول بـاشه نباید .... ڪتابم را باز میڪنم و مشغول خواندن می شوم اما ڪل حواسم جای حرفای احسان بود ، اون از ڪجا میدونست ڪه من ڪافی شاپ بودم . نڪنه اونو گرفتـه !!!!؟؟؟؟؟؟ وای الان در مورد من چی فڪر میڪنه . به بهانه ے درس شام نخوردم و فقط براے خداحافظی بیرون رفـتـم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش سوم) . صبح زود برای نماز بیدار شدم و دست و صورتم را شستم و حاضر شدم چادر عربی ام را بر سر ڪردم زیر لب یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم . بابا بزرگ سر سفرهـ نشسته بود و خان جون چایی میریخت . صبح بخیری گفتم و به سمت رادیو رفتم و صدایش را ڪمی زیاد ڪردم ، و سر سفرهـ نشستم : به چه ڪردی خان جون ! خان جون نگاهی به من می اندازد : نگاه اصلا استخون شدی ، بخور صبحانتو مادر ، اومدی برات ڪوفته تبریزی درست ڪنم . جیغ خفیفی میڪشم : قربونتون بشم ڪوفته تبریزی شمـا خوردن داره ... بابا بزرگ میخندد و لقمه ای را به دستم می دهـد . تشڪر میڪنم بعد از خوردن صبحانه ے محلی خان جون آمادهـ رفتن می شوم . خان جون قرآن به دست به سمتم می آید و قران را بالای سرم میگیرد از زیرش رد می شوم و بوسه ای روے آن مینشانم آرامش عجیبی بهم تزریق می شود . بابا بزرگ لبخنـدی می زند : بریم بالام جان ، دیرت میشه هااا . ڪفش هایم را به پا می ڪنم : بابا بزرگ شما چرا ‌، خودم آژانس می گیرم . خان جون گونه ام را میبوسد : زنگ زدم احسان بیاد ببرهـ ، بچم داشت می رفت سرڪار دیگه بابا بزرگتم میاد باهاتون ، حواستو بده به این آزمون به چیزی فڪر نڪن برو میدونم موفق میشی . لبخندی میزنم و دستش را بوس میڪنم بعد،از خداحافظی به سمت ماشین می رویم احسان از ماشین پیادهـ می شود و سر به زیر سلام میڪند آرام جوابش را می،دهم نمیتونم سرم را بلند ڪنم اگر همه چیز رو بهش گفته باشه چی! توڪل بر خدا بعد،از بابا بزرگ سوار ماشین میشویم مسیری را طی میڪنیم تا بلاخره به سالنی ڪه قرارهـ امتحانمون رو بدیم میرسیم از ماشین پیادهـ می شوم : ممنون پسر عمو . بعد روبه بابا بزرگ میگویم : ممنونم ڪه اومدید بابا جونم حضورتون قوت قلب برای من . _برو موفق باشی بابا . بعد از خداحافظی وارد سالن می شوم و منتظر میمانم صلواتی زیرلب می فرستم و به خدا توڪل میڪنم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. . . تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم . حالا مونده راضی کردن پدر و مادر . هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت . و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها. . خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن . نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. . وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: . -وای چه قدر ماه شدی گلم . ممنون . بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟! . خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه . اره..با کمال میل . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: . -به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم . -ممنونم زهرا جان . -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی . -منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن . زهرا رو کرد به سمانه و گفت : . سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده . -چشم زهرایی..برو خیالت راحت . زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی.. این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید . یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد . . اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . زهرا خانم؟ اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . -زهرا خانم؟! . سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: . -سلام . سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: . -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟! . -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون . یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: اااا...خواهرم شمایید نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. . حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون . -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو . دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم . دارد ...