eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
256 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: شماهـا‌ڪسۍرو‌دردنــیآسراغ‌دارید ڪہ‌قبل‌از‌این‌ڪہ‌شما‌بدنیآ بیاید، خودشوبـراتون‌ڪشتہ‌باشہ؟ :) +ایــن‌شهـداخیـلــــــۍشماهارودوسٺ‌دارن:) بیاییددستـتوݩ‌رو‌ازدســـت‌شـهیدآن جدانڪنیــد.....♥️ ♡   (\(\     @montazer_shahadat313
ختم صلوات امروز بہ نیت: شهید آوینی (امروز تولدشونه) |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 300
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 (بخش دوم ) . آخرین ڪلاسمم تموم شد ، ڪوله ام را برداشتم و از ڪلاس خارج شدم ، نفس عمیقی ڪشیدم نگاهم ڪشیده شد به دنیا ڪه گوشه اے نشسته بود و چهره اش گرفته بود ، قلبم مچاله شد هیچ وقت دوست نداشتم ناراحتیه ڪسی رو ببینم ، یادمه وقتی با فاطمه دعوا می ڪردم اون میشست گریه می ڪرد با هر اشڪش داغون می شدم حتی اگر تقصیر منم نبودش ازش عذرخواهی می ڪردم و گونه اش را می بوسیدم . به سمت دنیا رفتم و ڪنارش نشستم دستم را روی شانه اش گذاشتم : دنیام خوبی!؟ لبخند مصنوعی زد : خوب میشه . ڪمی نگاهش ڪردم متوجه شدم ڪه دلش گرفته و قلبش شڪسته . اینجا نمیشد باهاش صحبت ڪنم ، نگاهم را ازش گرفتم : بلند شو بریم ! نگاهی به صورتم انداخت ، پریشونی حالش حالم رو بدتر ڪرد نتونستم طاقت بیاورم و جلویش زانو زدم . با تعجب نگاهم ڪرد دستانش را در دست گرفتم و فشار دادم : دردت به سَرم ، بگو چرا دلت گرفته !؟ آب دهانش را قورت داد : تنهام گذاشتین . دلم یڪ جورے شد راست می گفت از وقتی متحول شدم حواسم بهش نیست حقم داره دنیا با بقیه فرق داشت برعڪس فاطمه ڪه حرفای دلشو میگفت ، اون نمیگفت ، یادمه همیشه میگفت بعضی حرفا رو نمیشه گفت آخه جاش توودلِ نمیشه به زبون بیارم . راستم میگفت اما من همیشه جلوی دنیا کم می اوردم نمیدونم چی تو ڪلماتش بود ڪه با حرفاش آروم میشدم . دنیا براش مهمه ڪه به یادش باشیم ، ڪه من تو این چهار ماه نبودم ڪنارش اما اون موند ڪنارم و دم نزد . رفاقتش رفاقته ، پای حرفش میمونه ... دستش را محڪم گرفتم : م من شرمندتم دنیا ، حق داری ... نیشخندی زد : همتا ، من با شما ها خوشبختم ، با شماها زندگی میڪنم ، شما رفیقای من نیستید شما خواهرای منید . آهی ڪشیدم بغض ڪردم راست میگفت همیشه حواسش به دل و قلب ما بود ڪافی بود دلمون بگیره تا جوابشو نمیگرفت قانع نمیشد این اخلاقشو دوست داشتم ... لبخندی زدم : دنیا جبران میڪنم میدونم ازم خسته شدی اما بهم حق بده ، ساناز و ... اینا فڪرمو مشغول ڪرده بود . لبخند دلنشینی زد و فشاری به دستانم داد : اولا ازت خسته نشدم ، شده باشمم دوتا دمپایی میخوری حالت جا میاد ، سوما ساناز و .... بقیشو بگو لطفا!؟ از حرفایش خنده ام گرفت و گفتم : ساناز و ... اینارو میگم به شرطی ڪه ببخشی منو . همانطور ڪه از روی نیمڪت بلند میشد گفت : ڪاری نڪردی عذرخواهی میڪنی . چشمکی زد و گفت،: ڪرده باشی هم بخشیدمت حالا بگو . ماجرای ساناز رو تو راه خونه براش تعریف ڪردم اصلا هاج و واج نگاهم میڪرد و آه میڪشید ، دلش میسوخت برای ساناز ، دنیا آدم مهربونیه ، خیلی ، حتی بهش بدی ام بشه میسپاره به باد هوا .... سوار اتوبوس شدیم ، تقریبا شلوغ بود برای همین ترجیح دادیم بایسیتیم . _همتا، چرا‌ ساناز رفتـه سراغ مَواد آخـه چرا!؟ نگاهم را از بیرون گرفتم و به چشمانش نگاهی انداختم : نمیدونم دنیا. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش اول) . روزها به همین روال میگذشت و من ڪامل خودمو پیدا ڪرده بودم ، حالا میدونشتم چرا و برای ڪی و چی دارم چادر سر میڪنم ، حتی بیشتر عاشق این پارچه سیاه شده بودم . همانطور ڪه ڪفش هایم را می پوشیدم گفتم : مامان جان من رفتم . _بسلامت ، همتا مراقب خودت باشی . چشمی گفتم و از خانه خارج شدم ، با قدم های آهسته به سر خیابان رفتم ، و سوار تاڪسی شدم . بعد از حساب ڪردن ڪرایه وارد حیاط دانشگاه شدم ، قصد ڪردم به طرف سالن بروم ڪه پوستری توجه هم را جلب ڪرد ، نگاهی به نوشته ے بالایش انداختم و زمزمه ڪردم : اردوی دانشجویی راهیان نور . دلم یڪ جوری شد بغض ڪردم ، همیشه تعریفشو از هانیه شنیده بودم میگفت ڪسی ڪه میره راهیان نور ، رفتنش باخودشه اما برگشتش با دلشه ، دل ڪه میمونه اونجا ... نگاه اشڪ آلودم را از پوستر گرفتم به سمت ڪلاسم رفتم و روی صندلی ام نشستم فڪرم مشغول بود هوایی شده بودم ... استاد وارد ڪلاس شد و مشغول تدریس شد . قطره اشڪی روے گونه ام لغزید . _خانم فرهمند !؟ به خودم اومدم همانطور ڪه بلند میشدم با صدایی لرزان گفتم : بله استاد؟ _اگر حالتون خوب نیست میتونید برید بیرون ! _اجازه میدید . سرش و انداخت پایین : بله . وسایلمو جمع ڪردم و از استاد تشڪر ڪردم و از ڪلاس خارج شدم . نگاهم به پوستر افتاد به دلم افتاد برم بپرسم شرایطشو . به طرف دفتر بسیج رفتم و تقه به در زدم با صدای بفرمایید دختری وارد اتاق شدم و زیر لب سلام ڪردم . دختری ڪه ایستاده بود لبخندی زد و گفت : سلام عزیزم ، بفرمایید . _بابت اون پوستر مزاحمتون شدم ‌، ممکنه شرایطشو بگید . _حتما ، باید ثبت نام کنید . لبخندی زدم و گفتم : تا ڪی وقت داریم !؟ _تا پس فردا . _ممنونم . لبخند مهربانی زد : خواهش میڪنم عزیزم . یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم باید در این مورد با مامان و بابا صحبت ڪنم ، فقط دعا دعا میڪنم اجازه بدن . ڪلاس دیگه ای نداشتم امروز برای همین سریع تاڪسی گرفتم و به خانه رفتم ... دوست داشتم حتما این سفر رو برم ، سفری ڪه سرنوشت خیلیارو عوض ڪرده . با نگاهاشون زندگیاشونو تغییر دادن . یه دونه از اون لبخند ها نصیب زندگیم بشه ان شاءالله . از اونایی ڪه دلت خدایی میشه ، از اونایی ڪه شهیدت میڪنـد ... ڪرایه را حساب ڪردم و به طرف خانه رفتم . ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم ، دل تو دلم نبود به مامان بگم از در حیاط تا خود پذیرایی مامان مامان میڪردم . _یامان ، چه خبرته همتا ، الان بچه از خواب بلند میشه ، چیشده!؟ همانطور ڪه نفس نفس میزدم گفتم : مامان میزاری برم راهیان نور !!؟؟؟؟ چشمانش گرد شد : خوبی؟ با صدایی لرزان گفتم : خوبم ، تروخدا اجازه بدید برم . نگاهی به صورتم انداخت چشمانش پر از اشڪ شد ، اره حتما باور نمیڪرد دختری ڪه پشت سر شهدا بد میگفت حالا تغییر ڪرده حالا به التماس افتاده برخ دیدن همون شهیدا ، همونایی ڪه از جان و مال و خانواده هاشون گذشتن تا ناموسشون دست ڪسی نیوفته ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است.
. 🍃 (بخش‌دوم) . _همتا، مامان ، باید بابات اجازه بده . ملتمسانه نگاهش ڪردم ڪه گفت : اونطوری نگاه نڪن ، میگم به بابات خودم ، با ڪی میرین ! _بسیج دانشگاه . آهانی گفت قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : راستی ، زهرا خانمم امروز تو جلسه میگفت ڪه قراره بسیج محلم ببره ، با بسیج برو ڪه فاطمه و دنیا هم بتونن بیان . ڪمی فڪر ڪردم : اره اونم میشه . وارد اتاقم شدم و لباس هایم را تعویض ڪردم ، خدایا ، میشه یعنی ، شهدا دعوتم می ڪنن . خدایا من میخوام برم به این سفر ، بهترین سفرم خواهد بود ، دل تو دلم نبود تا از نزدیڪ دیار عاشقان را ببینم . باورم نمیشه انقدر تغییر ڪردم ڪه برای راهیانم گریه می ڪنم ، سجده می ڪنم : خدایا شڪرت ، خدایا هزار مرتبه شڪرت ، خدایا ..... تڪیه ام را به تخت دادم و چشمانم را بستم در اتاق باز شد هم زمان چشمانم را باز ڪردم مادرم با دیدن اشڪهایم به سمتم آمد : چیشده ، چرا گریه میڪنی!؟؟؟ نفس عمیقی ڪشیدم : مامان نمیدونم یهویی چم شد ‌، از وقتی اون پوستر راهیان رو دیدم دل تو دلم نیست برای رفتن ، مامان تروخدا بزارید برم ، من حال دلم بده . از اینڪه می تونستم حرفامو به مامان بزنم خوشحال بودم خیلی حوشحال ، هیچ چیزی بهتر از این نیست شاید برادرس نداشته باشم ڪه حرفامو بگم و اون بشنوه اما مامان و بابا حتی هانا برای من بهتر از یڪ برادرند ... از اول بچگیم بابا میگفت ڪه حرفامو بدون هیچ خجالتی بهش بگم اما اولش من خجالت میڪشیدم اما وقتی می دیدم خودش میومد پیشمو و حرفاشو میگفت و به من اعتماد میڪرد خجالتم آب شد و از بچگی حرفامو به مامان و بابا میگفتم شاید این باعث شده بود تو اون دوره های قبل تحولم نیازی به دوستی با پسر نداشته باشم و این منو خوشحال میڪرد . مامان کنارم نشست و در آغوشم کشید : همتا ، نمیخواستم این حرفو بزنم اما الان دوست دارم بگم ، قبل تحولت انقدر دلم شکسته بود بخاطر حرفایی که میشنیدم که در مورد تو میگفتن ، اونشب که خونه نبودم رفته بودم کهف الشهدا تا گلایه کنم ، گلایه کنم از تمام کارهات و رفتارات دلم شکسته بود همتا ، فقط گریه میکردم قبل اینکه خدا تورو به من بده گفتن که بچه ممکنه ناقص باشه ، خیلی ترسیدم همه میگفتن سقطش کنی بهتره ، به دنیا بیاد دردسر میشه ، همتا من‌نمیتونستم اینکارو کنم فقط گریه میکردم شب تا صبح یه روز خان جون اومد دیدنم و گفت : قیزیم (دخترم ) به جای اینکه بشینی اینجا زانوی غم بغل بگیری بلند شو این بچه رو نذر حضرت فاطمه کن نشین‌اینجا گریه کن ، با گریه کردن چیزی درست میشه هااا ، معلومه نمیشه بلند شو هر چی خیره پیش میاد برات مادر . با حرفای خان جون آروم گرفتم تورو نذر امام حسین (ع) کردم . شب تا صبح دعای توسل می ‌خوندم و امام حسین رو قسم میدادم به مادرش و ... . تا اینکه دردم گرفت بردنم بیمارستان وقتی خواستن ببرن تو اتاق عمل منو دلشوره و استرس داشتم و این برای بچه بد بود چشمامو بستم و ذکر می گفتم ، وقتی چشامو باز کردم فقط میگفتم بچه سالمه بچه سالمه ؟!! وقتی تورو اوردن انگار دنیارو به من داده بودن با همون حالم گفتم برام خاک‌ تمیز بیارن تیمم کنم و نماز شکر به جا بیارم .... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
اݪٰھے 💔 أَقِمْݩے فے اهݪ ولایتڪ🤲🏻 مُقامــ من رَجَا الزِّیادةَ من مَحَبَّٺڪ❤️:) الٰھ من ؛ مࢪا دࢪ میان اوݪیاء خود مقامــ آن کس ࢪا بخش، ڪھ بھ امید زیاد شدن محبت ٺو ښٺ😌 @montazer_shahadat313
. . +‌ . . •/• یه موقع از گناهات خجالت نکشیا! مهدی هست؛ جورِ تک تکِ گناهاتو میکشه...💔 . . + ↫ ✋🏻         @montazer_shahadat313
💌 من یقینی میخوام که منُ سست نکنه؛ 🌟 مثل شهـــدا .... که مشکلات و گرفتاری ها منُ از دویدن برای امام زمان باز نداره! که تردید نتونه منُ زمین بزنه! باید چیکار کنم به این یقین برسم؟ 🎤
👆👆👆👆👆نحوه شرڪٺ در جدید ڪہ جذاب ٺر هسٺ از قبلی🌸 با ٺشڪر از صبر و حوصلہ ی اعضای عزیز💚 ⚫️@mavayeto⚫️