eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
در استان اصفهان حسینیه‌اے وجود دارد که ۴۰ شب روضه برگزار مےکرد، شهید حججے به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود. او از نجف‌آباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی مےکرد تا به اینجا بیاید، وقتے براے پذیرش آمد دو نکته گفت، یکے اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوے چشم نباشم و دوم هر چه کار سختـــــ در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضے از شب‌ها آنقدر خسته مےشد که وقتے عذرخواهے مےکردیم، مےگفتـــــ برای امام حسین باید فقط سر داد.» و همان گونه هم شد که عاقبت سرش را داد..... ...شهید محسن حججے... @montazer_shahadat313
بعضی ها میگن ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، ڪافیه.✋ نماز هم نخوندی نخون...😒 روزه نگرفتی نگیر.😕 به نامحرم نگاه ڪردی اشڪال نداره🙈 و......... فقط سعی ڪن دلت پاڪ باشه!!!!!!!!!!❤️ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗـــــﺮﺁﻥ :👇👇👇👇 ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ ‏ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :📢 ‏[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ‏] ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،💟 ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .✅ ✍ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .❗️ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .❗️ ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ . ﻫــــــﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫــــــﻢ ﻋﻤﻞ❗️❗️ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ @montazer_shahadat313
🖊 🌺 ان شاءالله شهدا به زودی زود جوابتون بدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . روی مبل دراز ڪشیدم و رفتم زیر پتو . از صبح ڪه بلند شده بودم تب و لرز داشتم و تب و حال تهو ... چایی نبات رو روی میز گذاشتم . نگاهے بہ ساعت انداختم ساعت هفت و نیم بود چرا هنوز نیومده بود . خمیازه اے ڪشیدم و چشمانم را بستم . با نوازش هاے دست ڪسی چشمانم را باز ڪردم . با صدایے گرفته گفتم : سلام . لبخندی زد : سلام به روے ماهت ساعت خواب میبینم ڪه تازگیا نمیای پیشواز آقای خونه ؟ نزدیڪم شد و پیشانی ام را بوسید عطرش زیر بینی ام پیچید و حالم داشت بهم میخورد به سمت سرویس بهداشتی رفتم صدای یا حسین امیر بلند شد و بعدشم به در میزد : همتاااا ؛ همتاااا چت شدههه ؟؟ غذای دانشگاه رو خوردی باز آخه من چی بگم به تو باز ڪن درو عزیز دلم . چند بار عق زدم ولی معدم خالی بود صورتمو شستم و درو باز ڪردم : چیزی نیست . نگاهم ڪرد : حاضر شو بریم دڪتر. سرے به نشانه منفی تڪان دادم قصد ڪرد نزدیڪم بشه ڪه با حالت التماس گفتم : امیر تروخدا برو لباستو عوض ڪن این عطرتو دوست ندارم . وا رفت و زل زد بهم : این همونی بود که میگفتی دوسش داری! _دیگه ندارم برو سریع عوض ڪن . باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت . وارد آشپزخانه شدم و روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم خدایا من چم شده ... _همتا؟ برگشتم : جان! نزدیڪ شد : حاضرشو بریم دڪتر . _نه خوبم . اخم ڪرد : پاشو عزیزم . قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه نزاشت . حاضر شدم و راه افتادیم . ازم آزمایش گرفتن و دڪتر معاینم ڪرد . روی تخت نشسته بودم ڪه خانم دڪتر وارد شد و لبخندے به من زد : مبارڪ باشه شما باردار هستید. نگاهی به امیر انداختم . چند ثانیه اے همون حالت بودیم ڪه خانم دڪتر برگه آزمایش رو به امیر داد و رفت . سرم را پایین انداختم نمیدونم چرا خجالت ڪشیدم نزدیڪم شد و ڪنار تخت ایستاد : دڪتر چی گفت همتا‌؟ گفت من دارم بابا میشم . سرم را بلند ڪردم خوشحالی رو میشد تو چشماش دید لب زدم : ها؟ _مرسی همتا . بعد از اینڪه ڪارهارو انجام دادیم و سوار ماشین شدم . وارد خانه شدم . امیر در را بست و وارد اتاق شدم : امیر؟ وارد اتاق شد : جونم ! روسری ام را در آوردم : غذات گرمه من گرسنم نیست برو بخور . نگاهم ڪرد : همتا واقعا من بابا شدم؟؟؟ سرم را پایین انداختم : نمیدونم امیر. به سمتم آمد : باورم نمیشه نمیدونی چقدر خوشحالم ... لبخندی زدم : من هنوز تو شوڪم . دستم را بوسید : همتا خیلی دوستت دارم . روی تخت دراز ڪشیدم : تو جان منی . تلفنش را برداشت و از اتاق خارج شد . نگاهی به شڪمم انداختم خان جون همیشه میگفت : مادر شدن یه اتفاق عجیبه یه موجود ڪوچڪ در وجود تو شڪل میگیره و پا به دنیاے تو میگذارد ... داشتن و حس ڪردن اون طفلی ڪه در وجودته ڪار سختیه نوازشش حس مادرانه میخواهد ... امیر وارد اتاق شد و لیوان شیر را به سمتم گرفت : بفرمایید. لبخندی زدم : ممنونم . گوشی را روی میز گذاشت : اینم از این . ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه لب زد : زنگ زدم به خانوادم و خانوادت بنده خداها الان میخواستن بیان گفتم صبح بریم خونه ی خان جون . چشمانم ڱرد شد : امیررر؟ _جونم؟ _چرا زنگ زدی ؟ خندید : منم حس پدرانه دارم دیگه باید یه جوری خودمو خالی میڪردم . خندیدم : دیوانه ای باور ڪن . _دیوانه ے زلف نگاهتم بانو ... چشمانم را بستم و خدا را بابت بودن امیر شڪر ڪرد . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . با صداے تق تق از خواب بلند شدم . خمیازه اے ڪشیدم و بلند شدم دستی به موهای بلندم ڪشید و از اتاق خارج شدم به سمت آشپزخانه رفتم . _سلام صبح بخیر مگه نرفتی دانشگاه؟ به سمتم برگشت : سلام به روے ماه نشستت نخیر نرفتم . _چرا؟؟ _اوم خب باید حواسم به شما باشه . پوفی ڪردم : امیر این بچه هنوز تشڪیل نشده خودم میتونم ڪارامو بڪنم . لیوان آب پرتغال را روی میز گذاشت : شده یا نشده صبحانه رو بخور بریم خونه خان جون منتظرمونن .. دلیل ڪاراشو واقعا نمیفهمیدم یه شخصیت جالبی داشت. بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم . روبه روی خونه خان جون نگه داشت . پیاده شدیم . طبق معمول حیاط شلوغ بود و بچه های فامیل بازے میڪردند . وارد حیاط شدیم . هانا و تینا به سمتم آمدند گونه ے هر دوشون رو بوسیدم . از چند تا پله ایوان بالا رفتم . خان جون مشغول خوردن چایی بود . با دیدن من آغوشش را باز ڪرد : بیا ببینمت جان مادر . به سمتش رفتم و گونه اش را بوسیدم . مامان و خاله لیلا از آشپزخانه بیرون آمدند. بعد از احوالپرسی جویاے حالم شدند . امیر ڪنار خان جون نشست : هی نو ڪه اومد به بازار ڪهنه میشه دل آزار این رسمش بود آنام (مادرم). _توڪه عزیز دلمی عین پسر خودم میمونی توام اولاد منی بالام . امیر دستش را بوسید . با اجازه اے گفتم و به سمت اتاق بالایی رفتم . چادرم را در آوردم ... ڪنار پنجره نشستم نگاهی به حیاط انداختم ... چقدر خاطره داشتیم ما تو این حیاط ... ڪنار حوض می نشستیم و ماهی هاے قرمز عید رو میدیدم ؛ دقیقا روزے ڪه امیر و خانوادش اومده بودن اینجا من نشسته بودم ڪنار حوض تا بزرگ شدن ماهی هارو ببینم ... امیرم یه پسر شر و شیطون بود ... سربه سر من میزاشت تا جیغ من بلند بشه و خان جون بیاد آرومم ڪنه ... وقتے گریه میڪردم میگفت : چیه باز میخواے خان جون قربون صدقت بره دورت بگرده ... منم حرصی میشدم ... میگفت: دختر خوب تو یڪ هفته بشین اینجا ببین ماهیت بزرگ میشه یانه ... نگاهے به درختاے حیاط انداختم . یادمه بابا بزرگ وقتے بچه اے تو فامیل به دنیا میومد برایش درخت می ڪاشت و همیشه هم میگفت تا یه مدتی خودم سرشون می ایستم بعدش شما باید بیاید هوادار درختتون باشید . نگاهم چرخید به درخت بزرگـی ڪه گوشه حیاط بود تڪ و تنها اون درخت امیر بود .. وقتی فهمید بابا بزرگ براے احسان درخت ڪاشته خودش رفت به بابا بزرگ گفت تا برای اونم یه دونه بڪاره .. هر وقتی ام ڪه میومد به درختش میرسید برای همونه همیشه سبزه و میوه میده ... تقه اے به در خورد و در باز شد و امیر در چارچوب در ظاهر شد . نگاهم را از پنجره گرفتم و به امیر دادم . به سمتم آمد و روبه روے من نشست : به چی فڪر میڪردی؟ _به خاطراتمون تو بچگے. نگاهم ڪرد : همتا؟ _جانم؟ نزدیڪ شد و دستش را روے قلبش گذاشت : مگه نمیگن هر آدمی یه بار عاشق میشه ؟ سرے تڪان دادم : اره خب چطور ؟ _پس چرا هر صبح ڪه چشم‌هات رو باز مے‌ڪنے دل می‌بازم باز؟! عاشق این جور حرف زدناش بودم آنقدر قشنگ حرف میزد ڪه غرقش میشدم . _ آخه كدوم ليلی مثل تو مجنون بود؟! لب زدم :مامانم همیشه به بابام میگفت باید برای بودنت جلوی خدا سجده ڪرد همش فکر میکردم این حرف مامانم‌ یه جوریه و اون برا اینکه نشون بده مهربونه اینو میگه ؛ تا اینکه خودم درگیر این حس شدم... لبخندے زد : همتا من با تو خیلی خوشبختمم اگر نبودی تو زندگیم من دق میڪردم ... خندیدم : به قول یه بزرگے مردے ڪه زیادے محبت میڪنه حتما خبریه ..! سرش را به دیوار تکیه داد : اون بزرگی ڪه این حرف رو گفته اشتباه گفته من متفاوتم ... _اعتماد به نفست منو ڪشته بابایی. نگاهم ڪرد : چییی؟. خندیدم : بابایی دیگه ... _قربون بابا گفتنش ... اخمی ڪردم : هنوز نیومده جامو گرفت؛ ایــــــش. نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید : جاے تورو هیچڪس نمیگیره بانو... چقدر داشتن یڪ نفرے ڪه دلیل خنده هاے تو هست خوبه .. یڪی ڪه پشتت و با لبخنداش آرومت میڪنه ... دستم را فشار داد : دوست دارم اگر بچمون دختر بود شبیه تو باشه . _چرا! _چون وقتی نگاهش ڪنم یاد تو بیوفتم اونطورے هر ثانیه به یادتم همتاے‌من.. جلو رفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم دوست داشتم هر چی صدا هست قطع بشه فقط صداے قلب تو رو گوش ڪنم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 (بخش‌چهارم) . ماه ها پشت سر هم میگذشت و امیر تمام حواسش جاے من بود مواظب بود چیز سنگین بلند نڪنم و وقتی هم از سر ڪار میومد خودش خونه رو جارو میزد و ظرفارو میشست ... تمام ڪارا رو دوش امیر بود دلم نمیومد اذیتش ڪنم هر موقع هم مخالفت میڪردم میگفت من خسته نیستم ... دستی به شڪم بر آمده ام ڪشیدم .. دلم برایش غش میرفت ... چند روز پیش رفته بودم سونوگرافی بچه دختر بود ... خیلی خوشحال شده بودم اما برای امیر فرق نمیڪرد دختر باشه یا پسر میگفت هر دو هدیه خداست ... امیر از همون روز اول اسم بچه رو انتخاب ڪرده بود گفت اگر دختر باشه بزاریم ریحانه اگرم پسر بود بزاریم ... از جایم بلند شدم و به سمت آیینه رفتم .. خیلی تپل شده بودم .. موهایم را بالاے سرم بستم با صداے تلفن به سمتش رفتم با دیدن اسم امیر لبخندے زدم و تماس رو وصل ڪردم : سلام . _سلام خانوم جان حال و احوال بانو چطوره ریحان بابا خوبه؟؟ روی صندلی نشستم و تڪیه دادم : شکر هر دو خوبیم . _الحمدالله ؛ همتا جان چیزی لازم ندارے از بیرون بخرم ... _نه دیگه ماشاءالله شما همه چی گرفتے. خندید : هرڪارے هم ڪنم ڪمه براے شما ؛ راستی امشب مهمون داریم لازم نیست دست به چیزی بزنی غذا از بیرون میگیرم . _ڪیه؟ _یڪی از دوستانم با خانوادشونن. لبخندے زدم : قدمشون روی چشم لازم نیست غذا بگیری خودم درست میڪنم . جدے و محڪم گفت : نه دست به چیزی نمیزنی روشن شد ؟ خندیدم : بعله چجورم . _مواظب خودت باش یاعلی . یاعلے گفتم و تماس رو قطع ڪردم . نفس عمیقی ڪشیدم و یه زره خونه رو جمع و جور ڪردم و حاضر شدم . با باز شدن در خونه به سمت در رفتم . امیر در را بست و نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید پیش دستی ڪردم : سلام خسته نباشی . _سلام درمونده نباشی خانوم جان . لبخندے زد : حال دختر بابا چطوره !؟ _داره بهش حسودیم میشهههه هااا! خندید : ای دورت بگردم شما ڪه تڪ و خاصی البته بگمااا دختر منم یه چیز دیگست . مشتی حواله ے بازویش ڪردم ڪه بلند تر خندید و برای عوض ڪردن لباس هایش به اتاق رفت من هم پشت سرش رفتم : دوستت رو میشناسم؟ _ ندیدیش همونیه ڪه باعث شد منم راهمو پیدا ڪنم از خوزستان دارن میان گفتم بیان اینجا شام . لبخندے زدم : ڪار خوبی ڪردے حالا چرا میان تهران ؟ _پیڪر پدرش پیدا شده . وا رفتم : پدرشون شهید؟ سرے تڪان داد . لباس هایش را عوض ڪرد همین ڪه وارد پذیرایی شدیم صداے زنگ بلند شد . چادرم را سرم ڪردم و ڪنار امیر ایستادم . در را باز ڪرد اول خانوم محجبه اے ڪه معلوم بود مادرش هستش از آسانسور بیرون آمد بعدشم پسر جوونے همراه دوتا دختر . نگاهم ڪشیده به سمت دخترے ڪه سرش را بلند ڪرد یه لحظه نگاهمان بهم گره خورد این اینجا چیڪار میڪرد ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
💌✨ خدایا‌به‌آنچه‌دادی‌تشکر...🌿 به‌آنچه‌ندادی‌‌تفکر...🕊 وبه‌آنچه‌که‌گرفتی‌تذکر...☝️🏻 که‌داده‌ات‌نعمت‌...🌈 ونداده‌ات‌حکمت‌...☘ وگرفته‌ات‌علت‌است‌...🍄 یارب‌آنچه‌خیر‌است‌درتقدیر‌ماکن...💐 وآنچه‌بد‌است‌از‌ما‌‌ودوستان‌دور‌کن...🎈 🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌷 〰✨🦋💫🦋✨〰 〰✨🦋💫🦋✨〰 @montazer_shahadat313
📜 درباره هرڪاری اول فڪر ڪنید بعد تصمیم بگیرید ؛ هر جوابی هم ڪه بخواهید در قرآن است. @montazer_shahadat313
💟 از آیت الله بهجت(ره) پرسيدند: آيا آدمِ گناهکار هم میتواند امامِ زمانش را ببيند؟؟ جواب‌دادند : *شمر هم امام زمانش را دید؛* *اما نشناخت...🖤* 📱کپے با ذکر صلوات @montazer_shahadat313
『🧡͜͡🌿』 _میگم‌ڪربلا ... ! +میگن‌کہ‌راه‌ها‌بستہ‌ست _میگم‌امام‌رضا❝ +میگن‌رواق‌ها‌بستہ‌ست(: -🌿°• ؟! @montazer_shahadat313
💭 جرم ِ ما این بود کھ بھ انتظار امام زمان نایستادیم🚶🏻‍♂❌! نشستیم🥀! @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن زیارت عاشورا: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
ختم صلوات امروز بہ نیت: شهدای کربلا |ارسال صلوات‌ها بھ نشونےِ: ♡ @zeinabi82 ♡ |جمع صلـوات تلاوت شده: 313
『‌‌‎💚͜͡🌿』 -وهمانند‌پرندگآن🕊 هوس‌پروازداریم پرواز‌تاآسمان... پرواز‌تاخدآ....! اززمین‌دلگیریم بالی‌برای‌پروازمیخواهیم🌱 آ؎‌آسمانی‌ها برای‌مادست‌دعابردارید🖐🏼 کھ‌همسایه‌تان‌شویم. . ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ـــــــــ
یعنی زندگی کن اما فقط برای اگر میخواهید زندگی کنید فقط برای تنها راه رسیدن به ، فقط خداوند است. ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ
😔🏴 ولی الان باید عمود 900 بودیم بغل موکب عراقی از خستگی بی حال میشدیم و میگفتن: _ شای عراقی یا ایرانی؟! + عراقی و برق خوشحالی رو تو چشماشون میدیدیم••• ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ 🖤 @montazer_shahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍃 . امیر نگاهی به من انداخت و زمزمه ڪرد : چیزی شده . به خودم اومدم خانومی ڪه جلوی در بود با امیر احوالپرسی ڪرد و به سمت من آمد و گونه ام را بوسید . تعارف ڪردم . هانیه به سمتم آمد آغوشش را باز ڪرد بی معطلی به سمتش رفتم و در آغووشش ڪشیدم : دلم برات تنگ شده بود همتا جان . _من بیشتر بی معرفت . از آغوشش بیرون آمدم و با دختر جوانی ڪه پشتش ایستاده بود احوالپرسی ڪردم . دوست امیر دستش را پشت ڪمر دختر گذاشت : ایشون حنانه خانومه همسرمه . لبخندی زدم : خوشبختم منم همتام . لبخند محجوبی زد . وارد آشپزخانه شدم امیر هم پشت بند من وارد شد : میشناسید همو ؟ سینی شربت را بلند ڪردم ڪه سریع از دستم گرفت : بده من. لبخندی زدم : ایشون همون دختریه ڪه تو مسجد دیدمش. آهانی گفت و هر رو وارد پذیرایی شدیم . روے مبل نشستم . امیر شربت هارو تعارف ڪرد و ڪنارم نشست . مادر هانیه لبخندے زد : شرمنده مزاحم شدیم . _این چه حرفیه خیلی هم خوش اومدید . امیر با خنده به شانه ے حامد زد : بلاخره دیدیمت تهران ... _ای بابا توڪه اصلا نمیاے خوزستان ما حداقل میایم . هانیه نگاهی به من انداخت میدونستم اینجا نمیتونه جواب سوالاش رو بگیره تعارف ڪردم تا به اتاق بریم . مادر هانیه نیومده و گفت شما برید راحت باشید . همراه هانیه و حنانه وارد اتاق شدیم . هر دو روی تخت نشستند : چه خونه ‌ے خوشگلی دارے دختر .. چشمڪی زدم : قابلتو نداره . ڪش چادرش را شل ڪرد حنانه نگاهی به شکمم انداخت : چند ماهتونه؟ لبخندی زدم : هشت ماه و خورده . هانیه روی تخت زد : بیا بشین اینجا ببینم چه خبره من ڪه گیج شدم . خندیدم و ڪنار هانیه نشستم : چی بگم . _دختر یا پسر؟ _دختر. _خداحفظش ڪنه عزیزدلم . لبخندی زدم و تشڪر ڪردم هانیه بهم نگاه ڪرد : حامد بهم گفت ڪه امیر آقا ازدواج ڪرده اما فڪر نمیڪردم با تو .. لبخندے زدم : خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا یهویی رفت . آهے ڪشید : نمیتونستم بمونم هوایی شده بودم بدجور الانم تا فهمیدم پیڪر بابام برگشته آروم و قرار ندارم همتااا .. همانطور ڪه اشڪ هایش را پاڪ می ڪرد گفت : همتاا دلم برای بابام تنگ شده دیشب ڪلی حرف شنیدم . یڪی میگفت خوبه سهمیه داره و ... آخه سهمیه چه به درد من میخوره وقتی دلم لڪ زده برای یه بابا گفتن ساده .. بعضی وقتا قاب عڪسشو بغل میڪنم بوسش میڪنم میگم بابا جون من ڪه شمارو ندیدم اما نگاه ڪن به دلم نگاه ڪن بهم از بچگـے تا الان یه جورے بودم ڪه بهم افتخار ڪنی که همیشه بگم ادامه دهنده راهت بودم همتا من هیچ وقت جلوے ڪسی ضعف نشون ندادم ولی بعضی حرفا بعد با روح و روانم بازے میڪنه مگه میشه مامانی که رفته جلو مدرسه تا بچشو بیاره خونه،دست یکی از بچهای دیگه رو بگیره بجای بچه خودش ببره خونه ؟واسه مامانا هیچ ڪس بچه خودشون نمیشه، واسه منم هیچ کس جاے بابامو نمیگیره. خستم باور ڪن خسته از طعنه ها .... اما راضے ام به رضاے خدا ... به قول مامانم هر ڪارے هم ڪنیم ڪمه ... حنانه هانیه را بغل ڪرد : آروم باش عزیزدلم . یه لحظه گذشته اومد جلو نظرم و خجالت ڪشیدم ... از دخترے ڪه دم از باباش میزد ... دخترے ڪه چندین سال داره با یه قاب عڪس زندگے میڪنه و خاطره می سازه . نتونستم طاقت بیارم و سریع از اتاق بیرون رفتم نمیتونستم جلو اشڪامو بگیرم . نگاه امیر ڪشیده شد به من وارد اتاق مطالعه شدم و پشت در نشستم . دستم را جلوی دهانم گذاشتم و گریه میڪردم . دلم ڪباب شد براے هانیه ... منے ڪه همیشه زیر سایه پدر بودم اما اون ... منے ڪه همیشه خانواده هاے شهدا رو مسخره میڪردم حالا دارم برای یڪے از اون خانواده ها گریہ می ڪنم . درد بدے زیر دلم پیچید . در اتاق باز شد و امیر نگران به صورتم نگاه ڪرد : چیشدهههه . هق هق میڪردم متوجه حالم نبودم ڪه هر لحظه درد بیشتر می شد . _همتااا چت شد ؟؟ خوبی ؟؟؟ دردم داشت بیشتر میشد . به سمتم آمد و در آغوشم گرفت : آروم باش همتا جان بگو بیینم چیشده . دارے نگرانم میڪنیییی بگو چیشدههه..؟؟؟ سرم را روی شانه اش گذاشتم دردم خیلی زیاد شده بود ترسیدم : امیر حالم بد . من رو جدا ڪرد رنگش پرید: همتا خوبی؟ آه بلندے گفتم . دستی به موهایش ڪشید و ڪلافه به سمت پذیرایی رفت . چشمانم سیاهی رفت یا زهرایی گفتم و چیزے متوجه نشدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . چشمانم را باز ڪردم نور سفیدے به چشمم خورد و دوباره چشمانم را بستم .. باز ڪردم همه جا رو تار میدیدم چند بار پلڪ زدم درست شد احساس سبڪی داشتم . نگاهے به شڪمم انداختم .. در باز شد و امیر وارد اتاق شد . با ذوق به سمتم آمد : خوبی ؟؟؟؟ سرے تڪان دادن ڪه از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه به همراه خانواده من و خودش برگشت . مامان دستم را گرفت : خوبی مادر ؟ سرے تڪان دادم : بچم چیشد؟ خاله لیلا پیشانی ام را بوسید : یه دختر خوشگل عین یه تیڪه ماه مبارڪت باشه عزیزدلم . لبخندے زدم : ممنونم . بابا و عمو پچ پچ میڪردند و هر از گاهی نگاهی به امیر می انداختند و سرے تڪان میدادند و میخندیدند .. بابا ے امیر متوجه نگاهم شد و با خنده گفت : اگر یه چند دقیقه دیگه چشماتو باز نمیڪردی امیر پس افتاده بود ... بچم به اندازه یه سال پیر شد چه ڪردے باهاش . خجول سرم را پایین انداختم و آب دهانم را قورت دادم .. تقه اے به در خورد و پرستار همانطور ڪه بچه اے رو بغل ڪرده بود وارد اتاق شد و با خنده گفت : مامانش نمیخواے دخترتو ببینی ؟ نیم خیز شدم ڪه بچه رو در آغوشم گذاشت . چشماشو بسته بود و ناز خوابیده بود . لبانش رو غنچه ڪرده بود ... فشردمش . امیر نزدیڪ شد نگاهش ڪردم میدونستم معذب جلوے خانواده چیزی بگه برای همین فقط به من نگاه میڪرد ولبخند میزد . _حالا اسم این نوه ے خوشگل ما چیه؟ امیر لبخندے زد : هر چے همتا بگه . همه نگاه ها برگشت سمت من ڪه آرام گفتم : اگر اجازه بدید اسمشو بزاریم ریحانه . لبخندے از سر رضایت زدند . باباے امیر بچه رو از من گرفت و تو گوشش اذان گفت بعد از گفتن اذان صلواتی فرستادیم . مارو تنها گذاشتن و رفتند بیرون . امیر نزدیڪم شد : اذیت شدے؟ نوازش گونه انگشتم را روے گونه ے ریحانه ڪشیدم ڪه ادامه داد : شرمنده ڪنارت نبودم . لب زدم : تو همیشه ڪنارم بودے و هستے. نگاهے به ریحانه انداخت : چرا اسمشو گذاشتی ریحانه؟ _مگه نگفتی اگر دختر بود بزاریم ریحانه . سرے تڪان داد : چرا گفتم ولی دیدم عادلانه نیست تو اذیت شدے و .. باید تو انتخابش ڪنے .. _همون ریحانه . خندید : ببینم این فسقلو .. بغلش ڪرد : وااای خدااا چقدر تو ریز میزه اے آخه خب خداروشڪر قیافش به من رفته اخلاقش به تو . خندیدم ڪه نزدیڪ شد : شوخے ڪردم ریحانم باید عین تو بشه ... _نه بابا اون موقع ڪه همش قربون صدقه ے دخترتون میرے . _نه دیگہ اون موقع بیشتر عاشق تو میشم . نگاهے به ریحانه انداخت : خداروشڪـــر ... ریحانه را به من داد و جعبه شیرینے را از روے میز برداشت : شما چیزے نمیخواے؟‌ _نه . _فداے تو بشم . _بیا برو ڪم مزه بریز ؛ راستی هانیه ا خانوادش ڪجا رفتن ؟ نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید : اولا دشمنت شرمنده دوما اونا رفتن خونه ے یڪی از اقوامشون بنده خدا ها میخواستن بیان دیگه من نزاشتم جویاے حالت بودن . سرے تڪان دادم ڪه از اتاق خارج شد . نفس عمیقے ڪشیدم خدا را شڪر ڪردم بخاطر وجود امیر و این فرشته ے ڪوچولو ڪه تازه پا تو دنیاے ما گذاشته و هنوز نیومده عاشقش شدم . عشق نیاز به هیچ تعریف و توصیفے ندارد... عشق به خودیِ خودش یک دنیاست دنیایے ڪه حالا داره براے من شیرین تر میشہ .. انگشتم را لاے دست ڪوچڪش ڪردم ڪنار گوشش زمزمه ڪردم : به دنیاے ما خوش اومدے جان مادر . ڪلمه مادر را محڪم ادا ڪردم تا به قول خان جون لبریز از عشق مادرانه شود ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . موهایم را از بالا بستم و نگاهی به ریحانه انداختم همانطور ڪه دستش را می خورد صدا در می اورد .. لبخندے زدم : سلام خوشگل من سحر خیز شدیااا. با تعجب نگاهم ڪرد خنده‌ے صدا دارے ڪردم و گونه اش را بوسیدم . از روے تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مشغول خواندن ڪتاب شدم ..با صداے تلفن سریع به سمتش رفتم تا ریحانه بیدار نشه . _بله؟ _سلام خانوم بی معرفت از وقتی فسقلت به دنیا اومده مارو به ڪلی فراموش ڪردیااا. خندیدم : سلام خوبی؟ امون بده دختر چه فراموشی بخدا درگیرم .. _میدونم خودم یڪے دارم .. همانطور ڪه سیم تلفن رو دور انگشتم میپیچوندم گفتم : خوبه ڪه درڪ میڪنے . _خب زنگ زدم بگم به رسم دوستی امروز و بیاین خونه ما. _امروز؟ _اره دیگه اسما هم قراره بیاد توام بلند شو بیا اینجا یه زره بگیم بخندیم . _باشه پس من تا نیم ساعت دیگه میام. _قدمت رو چشم یاعلی . یاعلی گفتم و تلفن رو قطع ڪردم بلافاصله بعدش به امیر زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد : جانم ؟ _سلام خوبی ؟ _سلام خانوم جان شڪر شما خوبید جان ڪارے داشتی؟ _نه فقط فاطمه زنگ زد گفت بریم خونشون با اسما گفتم ببیتم تو چی میگے. _برو عزیزم فقط خیلی مواظب باشید میگم اسما بیاد دنبالتون برگشتنی هم با آژانس نیاید خودم میام دنبالت . خندیدم : ای به چشم . _چشمت بی بلا من برم ڪارے ندارے؟ _نه مواظب خودت و ریحانه باشه یاعلی . یاعلی گفتم و قطع ڪردم به سمت اتاق ریحانه رفتم و لباسش را تنش ڪردم خودمم سریع حاضر شدم و به اسما زنگ زدم .. روبه روے خونه‌ے‌ فاطمه نگه داشت از ماشین پیاده شدیم . قصد ڪردم زنگ در را بزنم ڪه در باز شد با دیدن احسان زیر لب سلام ڪرد نگاهی به ریحانه انداخت : سلام قدم نو رسیده مبارڪ باشه . _ممنونمـ . از جلوے در ڪنار رفت و منو اسما وارد حیاط شدیم . از پلہ ها بالا رفتیم . فاطمه در را باز ڪرد : به به سلام چه عجب ما شماهارو دیدیم . گونه اش را بوسیدم . وارد خانه شدیم و روے مبل نشستیم ... چند دقیقه بعد فاطمه با سینی شربت برگـشت . لبخندے زدم : دستت طلا . _خواهش. ڪنار من نشست و ریحانه را از دستم گرفت : چقدر خوشگله . اسما چشمڪے زد : چشماش ڪه به خان داداش من رفته میمونه اخلاق ڪه اونم به عمش رفته .... خنده ے صدا دارے ڪردم : نه بابا . _بعله پس چی . فاطمه ریحانه رو به دستم داد : خیلی خب دیگه وقتی پسرم به دنیا اومد بهتون نشون میدم . منو اسما نگاهی بهم انداختیم فاطمه ریز میخندید ڪه به سمتش رفتیم : باردارے؟ _بله . بغلش ڪردیم و بهش تبریڪ گفتیم . _چند ماهته؟ لبخندے زد : دوماه . _چرا الان گفتی !؟ _گفتم شاید مثل اون دفعه اشتباه شده باشہ. بغلش ڪردم : ان شاءالله ڪه صحیح و سالم باشه . _ممنونم . •••• _امیرررر؟؟؟ بلافاصله بعد از حرفم به سمت اتاق رفتم امیر همانطور ڪه به بچه وَر میرفت تا بیدار بشه گفت : جونم ؟ _نڪن به زور خوابوندمش بیدار میشه غوغا میڪنه . _ای بابا هر وقت ما اومدیم این بچه خواب بود . خندیدم : دوست نداره تورو ببینه دیگه . _عه ڪه اینطور . بلند شد و به سمت من آمد جیغ خفیفی ڪشیدم ڪه صداے گریه‌ے ریحانه بلند شد . امیر بلند خندید : اینم هز راهڪار من برای بیدار ڪردن بچه.. به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد با ریحانه برگشت . اخمی ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم و خودم را به شستن ظرف ها مشغول ڪردم . بوے عطرش تو آشپزخونه پیچید . سرش را نزدیڪ چشمانم آورد و روبه ریحانه گفت : فڪر ڪنم مامانت حسودیش شده چیڪار ڪنیم ؟ ریحانه جیغی ڪشید و با همون زبان بچه‌گانه اش شروع به حرف زدن ڪرد . امیر بلندش ڪرد : آخه من ڪه نمیفهمم تووچی میگی دخملم . از لحنش خندیدم . ڪه برگشت و نگاهم ڪرد : چه عجب بانو .. به طرفش برگشتم دستم را از پشت پر آب ڪردم نزدیڪم شد ڪه آب دستم را به صورتش پاشیدم . چشمانش را بست : شیطون شدے همتا خانومااا چی بگم بهت . خندیدم : هیچی تو باشے دیگه جلوے من قربون صدقه دخملت نرے .. خندید : الحق ڪه شده هَووے مادر .. _پس چے در ضمن خودتم شب میخوابونیش . به سمتم آمد : چشم از خدامم هستت اجازه هست بریم یه زره با دخملم بازے ڪنیم . _اوووم اشڪالے نداره فقط یڪ ربع بعدشم میخوابونیش .. خندید : چشم . از آشپزخانه خارج شد تیڪه ام را به ڪابینت دادم و چشمانم را بستم .. داشتنش بوىِ یاسِ رازقى میدهد همونقدر خوش بو ... داشتنت چه حس قشنگے است . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
خوب‌نوڪرے ڪردیم‌امسال...؟! اونطورےڪہ‌لایق‌ اربعینش‌باشیم؟! :)💔 💔 @montazer_shahadat313
میگویند↷ ڪربلا‌قسمٺ‌نیسټ! دعوٺ‌اسٺ؛ خدایا! من‌معنے‌دعوٺ‌وقسمٺ‌ࢪا‌نمیدانم... اما‌تو‌معنۍ‌طاقٺ‌ࢪا‌میدانے! مگࢪ‌نھ:)! @montazer_shahadat313
‌ قبول‌دارین‌‌چقدرجاموندن‌ازقافلہ‌سخته ! ؟ - کاش‌یه‌روزی‌نیادکھ ببینیم‌ ازقافلہ‌امام‌زمانمون‌‌-؏-هم‌جاموندیم . . . ! 💔🍃 - دل‌تنگ🌱 @montazer_shahadat313