✅سیره ی سردار
دختر شهیدی
به نام سعیده نصرتی پور تعریف میکنه:
که چند سال پیش به ما خبر دادند
سردار سلیمانی
میخواد بیاد خونه تون‼️
بعد از دیدار سردار
این دختر شهید نامه می نویسه
میگه:
حاج قاسم امشب که آمدید
من عطر و بوی پدرم را بعد از ۳۰ سال استشمام کردم....
#آرامش عجیبی به خانه ی ما آوردی
و....
سردار بعد از اینکه نامه رو خوند
#وصیت میکنه👇
🔹 این نامه ی دختر شهید راهم
همراه من دفن کنید‼️
تا پیش خدا برایم شهادت بده....😔
🔹#کفنی داشت که ازهمه میخواست روش بنویسن
وگواهی دهند که حاج قاسم
ادم خوبی بوده وما#حلالش کردیم.
🔹امضای حضرت ایت الله مکارم شیرازی جزو این گواهی هاست...
🔹عبای مقام معظم رهبری که ۱۴ سال با این عبا نماز شب خواندن....
🔹انگشتری که سردار
سالها باهاش نماز خونده و از رهبر هدیه گرفته بود....
🔹ونامه ای با دست خط خود حاجی
ازجمله وسایلی هست که به همراهش در#قبر گذاشته شد😔
✅رفقا یادمان باشد که
ولایت پذیری وانقلاب
اصل جدایی ناپذیر زندگی سردار ما بود
✅به فرموده ی حضرت اقا
خط قرمزش #انقلاب بود.
✅وی یک فرد نبود
بلکه یک #مکتب بود
که روزبه روز دامنه ی پیروان این مکتب درحال زیادشدن است...
⬅️سرباز #ولایت بودن
امروز به او این چنین عزت و سعادت داد....
به راستی که او محبوب دلها شد...
⬅️بیان خاطرات حاج قاسم از
زبان یار و همرزم دیرینه اش سردار حسنی سعدی
۸ بهمن ۹۸
🌹هدیه به روح مطهرش ۵صلوات
@montazer_shahadat313
#منبر_بزرگان🍃🌸
#پیشنهادخواندن👌🏽
#آرامـــــــــــــــــــش
#استغفار کن #غم از دلت میره
اگر استغفار کردی و غم از دلت نرفت؛
یعنی داری خالی;بندی میڪنی
بگرد گناهتو پیدا ڪن و اعتراف ڪن بهش...!👌
اینه راز موفقیت و آرامش☺️
.
استغفراللهربےواتوبہالیہ♥️
#استادپناهیان❣
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
@montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هجدهم
.
نفس عمیقی میڪشم و از سالن بیرون می آیم : بلاخره دادم .
از آزمونم تقریبا راضی بودم ...
سوار تاڪسی می شوم ڪه گوشی ام زنگ می خورد با دیدن اسم مامان لبخندی میزنم و تماس را وصل میڪنم : الو سلام .
_سلام همتا ، خوبی مادر ، آزمونت چیشد ، ڪی میای خونه !؟؟
_مامان یه نفس عمیق بڪش ، الحمدالله شما خوبی بابا و هانا خوبن! آزمونمو خوب دادم و راضی بودم ، فعلا دارم میرم خونه ے خان جون ناهار درست ڪردهـ .
_خداروشڪـر دخترم ، خسته نباشی ، باشه برو مواظب خودت باشیا ، خواستی بیای زنگ بزن بابا بیاد دنبالت .
_چشم مامان جان ڪاری نداری!؟
_نه برو خداحافظ .
خدانگهداری میگویم و قطع میڪنم .
ڪرایه را حـساب می ڪنم و وارد حیاط میشوم در را پشت سَرم میبندم.
_سلااام .
بابا بزرگ شیر آب را می بندد و به سمت من می آید : سلام دخترم چطور بود خوب دادی .
_اره خداروشڪر راضی بودم .
_خداروشڪر بیا تو ڪه خان جون سنگ تموم گذاشته .
بلافاصله بعد از حرفش وارد خانه میشویم .
خان جون با دیدن من از امتحان میپرسد ڪه خیالش را راحت میڪنم و میگویم ڪه آزمونم را عالی داده ام .
برای عوض ڪردن لباس به اتاقم میروم .
لباسم را تعویض میڪنم و به پذیرایی برمیگردم تا حسابی از خجالت معده ام در بیام .
.
.
•| و باز هم وجودت به من
#آرامش میدهد
ڪنارم بمان ڪه
بی تـو
من نخواهم به جایی رسید ...
مخـاطب خاص همیشگـی ام |•
.یڪ هفته ای از ڪنڪورم میگذشت و منتظر بودم تا نتایجش بیاید .
استرس عجیبی داشتم و دائم ذڪر میگفتم ...
دو روزی میشد ڪه از ڪرج برگشته بودم .
نمیدونم اما یه دلشورهـ ے عجیبی داشتم ، همش مضطرب و نگران بودم .
مشغول دیدن عڪسای ڪتاب داستان هانا بودم ڪه صدای زنگ بلند شد و پشت بندش صدای مامان : همتااا درو باز ڪن .
بی حوصله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، به طرف آیفون رفتم با دیدن دنیا و فاطمه در را باز کردم و آیفون را گذاشتم و در ورودی را باز ڪردم با دیدن چهرهـ ے ناراحـت دنیا و فاطمه دلم یڪ جوری شد آب دهانم را قورت دادم : سلام .
هر دو همزمان سرشان را بلند کردن : علیڪ .ڪنار رفتم و وارد خانه شدن بعد از احوالپرسی با مادرم به طرف مبل ها رفتند و نشستند ...
_چرا ناراحتید .
دنیا آهی ڪشید و گفت : نتایج ڪنڪور اومد.
نگران گفتم : خـــــببببب !
ادامه ے حرفش را فاطمه گرفت : هیچی دیگه ، ما قبول شدیم ام اما ..
داشتم ڪم ڪم آب میرفتم ڪه بلند گفتم : عه یڪیتون حرف بزنهه دیگه جون به لبم ڪردید چرا پاس میدید بهم !!!؟
دنیا نگاهی به فاطمه انداخت .
جیغی ڪشیدم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : ای بابا چیه همتااا ، چرا جیغ میکشی !؟
همانطور ڪه بلند میشوم میگویم : جون به لبم کردن مامان نمیگن نتیجه ڪنکورم چیشدهـ .
لپ تابم را از روی میز تحریرم برداشتم و به پذیرایی برگشتم لپ تابم را باز کردم و دنبال اسمم گشتم .
_قبول نشدی همتا تووو!
قلبم گرفت نگاهی به دنیا انداختم : چییی!
_قبول نشدی همتا ، دنیا راست میگه .
بی توجه به حرفاشون دنبال اسمم گشتم ڪه با دیدن فامیلی ام خشڪم زد قبول شدم ... باورم نمیشه قبول شدم .
نگاهی به فاطمه و دنیا انداختم : میڪشمتون !
به طرفشان رفتم ڪه هر دو جیع بلندی ڪشیدن و فرار ڪردن .
_باز چتونه !
نگاهی به مامان انداختم و با ذوق گفتم : مامان قبول شدم اونم تو یه دانشگاه دولتی ....
مادرم با ذوق به سمتم آمد و گفت : الهی قربونت بشم مامان ، خداروشڪر ...
در آغوشم میکشد و بوسه ای روی سرم میڪارد .
نگاهی به دنیا و فاطمه می اندازم : به حساب شما دوتا هم میرسم .
هر دو بلند میخندند و برای تبریک جلو میایند و خواهرانه در آغوشم میڪشد ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
#سلام_امام_زمانم 💜
هر روز که می گذرد
دریای #خواستنت وسیع تر می شود
و دلتنگی ها💔 عمیق تر
و زورق های #صبر
که بی صدا می شکن⚡️د
این است حالِ دل
در بحر #فراق تو
ساحل #آرامش!
کجایی ؟!
#اللهمعجللولیڪالفرج
#تعجیل_فرج_صلوات
❤️❤️❤️بوے پـلاڪ❤️❤️❤️
اصن روانشناساودکترابرای رفع بیماری باید "دعاےِ عهدِ محـسن فرهمند" رو تجویز کنن...(:💚
#آرامش😌
🎈🎀بوێ پلاک🎀🎈