eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . لباسانم را عوض میڪنم و روی تخت دراز میڪشم نامه را برمیدارم و باز میڪنم بیشتر ڪنجڪاوم ببینم چی گفته ... دو دل بودم نامه رو باز ڪنم دل و به دریا زدم و نامه را باز ڪردم : بنام خالق آرزوها .. هرچه ڪه بود خوش بود زیبایی فقط خاطره ها بود خیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا براتون بنویسم گرچه میدانم گناه است اما طاقت نیوردم .. تا قبل از طلاق بهتون علاقه داشتم خیلی زیاد شده بودید ڪل زندگیم فڪر نمیڪردم به این سرعت عاشق و دلبسته شما بشم ... به هر حال .. فقط بدونید هر چه سعی کردم نشد خاطره هارو فراموش ڪنم گوشه اے از قلبم تمام عاشقانه هامو خاڪ ڪردم .. براے انجام یه ماموریت دارم میرم خوزستان اگر بدی خوبی دیدید از من حلال ڪنید دختر عمو ... در پناه خدا ؛ یاحق . قطره اشڪی روی گونه ام چڪید با سر انگشتم پاڪ ڪردم و نامه همونطور ڪه بود تا زدم و توے ڪیفم گذاشتم . همه چی تموم شده بود با مرور خاطرات چیزی به من نمیرسه الا یه دل گرفتگی و یه شب پر گریه ... چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم ... ••❤️•• _همتا جان ؟ نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به امیر دادم نگاهش روی چشمانم ثابت مانده بود لبخندی زد : نمیخواے پیاده بشی؟ سرے تڪان دادم و از ماشین پیاده شدم ریحانه را از دستم گرفت و روی دستش خوابوند ڪلید را داخل قفل چرخاندم و وارد خونه شدیم امیر ببخشیدے گفت و جلوتر رفت و ریحانه را توے اتاقش گذاشت و برگشت . وارد اتاق مشترڪمان شدم و چادرم را از روے سرم برداشتم سردرد شدیدی داشتم برگشتم امیر تو چارچوب در ایستاده بود و نگاهم میڪرد . _چیه چرا اونطورے زل زدے به من؟!! لبخند غمگینی زد و آهی ڪشید ؛ پیراهن مشکی اش را عوض ڪرد . قلبم از آهی ڪه ڪشید گرفت اما مجبور بودم باهاش،سرسنگین باشم ... سرم را گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز ڪردم . مسڪنی برداشتم و لیوان رو پر آب ڪردم و خوردم ؛ با صداے گریه ے ریحانه به سمت اتاقش رفتم و بغلش ڪردم خوابش ڪه برد به اتاق مشترڪمان رفتم . امیر خوابیده بود پتو رو روش ڪشیدم و دراز ڪشیدم نگاهی به صورتش انداختم یاد روزے افتادم ڪه لیلا با مادرش اومده بودن تا ازم خواستگاری ڪنن خیلی برام عجیب بود اما منم بدم نمیومد ازش . وقتی ڪه بچه ها فهمیدن برای بار اول جواب رد دادم خیلی شوڪه شدن همشون از خوبیای امیر میگفتن . اما برای بار دوم قلبم تسلیم شد نمیدونم چی تو نگاهش بود ڪه آدمو جذب خودش میڪرد ؛ اونقدری جذب نگاهش شده بودم ڪه ساعت ها هم از تماشاے اون صورت سیر نمی شدم . عاشقے را چه نیاز است به توجیہ و دلیل ڪه تو اے عشق همان پرسش بے زیرایے پ.ن : سلام شبتون بخیر 💛 ممنونم از اینڪه درڪمون میڪنید ... امیدوارم راضی باشید . اگر نظرے انتقادے دارید به لینک ناشناس زیر پیام بدید . https://t.me/Harfmanrobot?start=927259036 . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم . به سمت پذیرایی رفتم و با صدای نسبتا بلند سلام ڪردم . ڪمی ڪه جلو رفتم با دیدن لیلا و اسما اخم ظریفی ڪردم . جلو رفتم : سلام خوبید؟ لیلا گونه ام را بوسید و ااسما هم در آغوشم ڪشید : سلام به روی ماهت الحمدالله تو خوبی؟ شڪری گفتم و ڪنار اسما نشستم مامان همانطور ڪه سینی به دست به سمتمان می آمد گفت :همتا جان لیلا اومده اینجا ببینه نظرت در مورد آقا امیر چیه به من گفتن با تو صحبت ڪنم گفتم ڪه بزار خود همتا بیاد اون قراره با امیرآقا زندگی ڪنه نظرتو بگو مامان . _اگر اجازه بدید من فڪر ڪنم ... لیلا با اشتیاق سرے تڪان داد : حتما عزیز دلم . بعد از خوردن چاییشون رفتند به اتاقم برگشتم تنها جایی ڪه دلم آروم میگرفت بهشت زهراست . چادرمو برداشتم و از مامان خداحافظی ڪردم . و سوار تاڪسی شدم . خیلی فڪر ڪردم الان باید از ڪجا شروع ڪنم تنها ڪسایی ڪه میتونستن ڪمڪم ڪنن فقط شهدا بودن . ڪرایه را حساب ڪردم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم . ڪنار مزار شهیدی نشستم و دستی رویش ڪشیدم : سلام بازم منم اینبار اومدم ڪمڪم ڪنید همونطوری ڪه چند سال پیش دستمو گرفتید و نزاشتید غرق گناه بشم . قضیه خواستگاری رو تعریف ڪردم و ادامه دادم : آرزوے هر دختریه خوشبخت بشه و یه مرد پولدار و خوشتیپ گیرشون بیاد برای من اینا مهم نیست برای من اخلاق اون شخص مهمه ڪه اخلاقشم بیسته ... میخوام ڪمڪم ڪنید ڪه دیگه اشتباه نڪنم من دوست دارم همسرم از تبار حیدر باشه ... _سلام! هراسان به سمت عقب برگشتم : سلام تعقیب میکنید؟ همانطور ڪه سرش پایین بود جلو آمد و زانو زد و مشغول فاتحه خوندن شد . _نه هر موقع دلم میگیره میام اینجا یه چند باری شمارو هم اینجا دیدم . یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : ڪی؟؟ _اون روزے ڪه نامه رو جا گذاشتید وقتی ڪه رفتید متوجه نامه شدم ... اخمی ڪردم : معلومه زیادی ڪنجڪاوید! خونسرد گفت : به شدت . ڪیفم را برداشتم قصد ڪردم برم ڪه گفت : همتا خانوم در جریانید ڪه ازتون خواستگاری ڪردم بار اول نمیدونم چرا جواب منفی دادید اما من دست بر نمیدارم ... اگر فڪر میڪنید تفاهم نداریم اتفاقا داریم من عین شما متوحل شدم من یه جوونی بودم ڪه تمام خوش گذرونیم با دخترا بود . یه روز که اسما رو اورده بودم اینجا با یه آقایی آشنا شدم ڪه داشتن نوشته هارو رنگ میڪردن . همراهشون شدم ڪارم ڪشید به هیئتو و... اینا ڪم ڪم تو رفتارم یه تغییری رو حس ڪردم . شاید فکر ڪنید حس زودگذره و هوسِ ؛ فڪر نمیڪردم قلبم به این زودیا تسلیم بشم .. یاعلی گفت و ایستاد : همتا خانوم من شمارو از آقا خواستم ... خیلی با خودم ڪلنجار رفتم این حرفارو بگم یا نه با پدرتون صحبت ڪردم گفتند نظر شما هر چی باشه نظر پدرتونم همونه ... میشه بدونم چرا جوابتون منفیه؟ نفس حبس شده ام را آزاد ڪردم حرفاش خیلی سنگین بود برای منی ڪه یه بار این هارو شنیده بودم .. لب زدم : آقاے ارسلانی من واقعا شوڪه شدم به مادرتونم گفتم من جوابن منفیه چون یه بار اشتباه تصمیم گرفتم و میترسم برای یه بار دیگه شکست خوردن .. از ڪنارش رد شدم . _مطمئن باشید من دست نمیڪشم لطفا فڪر ڪنید جواب منفیتونو شنیدم انقدری میمونم تا جوابتون مثبت بشه . سرم را پایین انداختم و با یه خداحافظی ڪوتاهی از اونجا دور شدم .. تمام بدنم از خجالت و شرم داغ شده بود . وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم دستم را روی قلبم گذاشتم چند بار نفس عمیق ڪشیدم. به تاج تخت تڪیه دادم و چشمانم را بستم : خدایا ڪمڪم ڪن .... برای نوشتن جزوه ها از روی تخت بلند شدم و به سمت میز تحریرم رفتم . روی صندلی نشستم نگاهی به تابلوی روبه رویم ڪشیده شده زمزمه ڪردم : " اَلا بذِکرِالله تَطمَئِنُ القلوب " دستم را روی قلبم گذاشتم و معنی اش را زمزمه ڪردم : آگاه باش  ڪه با یاد خدا  دل ها آرامش می یابد. مشغول نوشتن شدم .... در اتاق باز شد و هانا با خنده وارد اتاق شد و روی تخت دراز ڪشید : آجی همتا شب بخیر . لبخندی زدم و از پشت میز بلند شدم و به سمتش رفتم و دستانم را به نشانه قلقلڪ بالا بردم ڪه جیغ بلندے ڪشید روی تخت نشستم و قلقلڪش دادم ڪه جیغش بلند شد : آیییی دلمممم نڪن ... با صدای زنگ تلفنم دست ڪشیدم و به سمت تلفنم رفتم با دیدم اسم اسما تعجب ڪردم و تماس رو وصل ڪردم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→