#داستانک
#چـــادرانــہ
😱همین که خواستم چادرم را بردارم،لیلا تنه ای به من زد که باعث شد چادرم بر زمین بیفتد.همین که چادرم بر زمین افتاد گویی جانم از جسمم خارج شد. سریع چادرم را برداشتم و شروع به تمیز کردن آن کردم.
😂این در حالی بود که لیلا داشت به من میخندید.
☺️نگاهی به او کرده و لبخندی به او زدم،سپس به کارم ادامه دادم.
😳😠لیلا که از رفتارم تعجب کرده و عصبانی شده بود با همان حالت رو به من کرد و گفت:
+طلاهات کم نشن خانم...😒
☺️من دوباره او را با لبخندم مهمان کردم.او بیشتر عصبانی شد و گفت:
+با این رفتارت میخوای به من بگی ارزش جواب دادن ندارم؟😡
_ نه عزیزم این چه حرفیه میزنی.☺️
+پس چرا بهم توجه نمیکنی و از کاری که کردم عصبانی نشدی؟؟🤔😒
_ چرا باید عصبانی بشم،در صورتی که میدانم ناخواسته این کار را انجام دادی؟☺️
+اصلا هم ناخواسته نبود تازه به عمد اینکارو کردم.😡
_خب عزیزم چرا این کار رو کردی؟🤔
+می خواستم بهت حالی کنم که زمان چادری بودن تمام شده باید بروز باشیم همین شماها هستید که نمیزارید یک آب خوش از گلوی ما پایین بره اون پارچه سیاه چیه آخه؟اون پارچه رو انداختم زمین تا خاکی شه و دلم خنک شه از اینکه چادر شسته و اتو کشیده ات خاکی و کثیف شه.😏😠
☺️من لبخندی به او زدم و با مهربانی به او نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم من اصلا از کارت ناراحت نشدم بلکه خیلی خوشحال شدم.😍
😳لیلا که تعجب کرده بود پرسید:
+چرا خوشحال شدی؟؟😳🤔
_ آخه این چادر عادت به خاکی شدن 🙂 داره مثل چادر خانم فاطمه زهرا(س).😔
😭این حرف را که زدم مثل این بود که یک لیوان آب سرد بر سر لیلا ریخته باشند؛شروع به گریه کرد و بر زمین نشست و با حالت گریه از خداوند طلب بخشش میکرد و میگفت:
+خدایا من رو ببخش خانم فاطمه زهرا(س)منو ببخشید قول میدم دیگه به چادرتون بی احترامی نکنم قول میدم دیگه یه دختر چادری بشم فقط منو ببخشید.😭🧕🏻
🖋نویسنده:فاطمه هژبری
@montazer_shahadat313
.
💢 داستانک 💢
🍯قطره عسلی بر زمین افتاد،
مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
☘️باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
⚠️ مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...❗
⚠️ این است حکایت دنیا...
#داستانک
#عبرت
🖤 @montazer_shahadat313
🔷🍃🔷🍃🔷
#داستانک
🔵 نقاشی ...
ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﻘﺎﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ!
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﻭ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ #ﮔﺮﯾﻪ!
ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻮﺍﺯﺷﺶ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻪ.
مادر ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ. ﻧﻤﺮﻩ ﻧﻘﺎﺷﯿﺶ ۱۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﭘﺴﺮﮎ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺸﻢ! ... ﺑﺠﺎﯼ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﻡ، #ﺩﺍﯾﺮﻩﺍﯼ ﺗﻮپُر ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﻣﻌﻠﻢ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺍﻭﻥ، ﺩﺍﯾﺮﻩﺍﯼ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﻗﺖ ﮐﻦ!
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺯﺩ .
ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ؟
ﻣﺪﯾﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، ﻟﻄﻔﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
ﻣﻌﻠﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﺪ #ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ...!! ﻣﺎﺩﺭ #ﯾﮏ_ﭼﺸﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
خانم ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻳﯽ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﺴﺘﻢ، ﺷﺮﻣﻨﺪﻩﺍﻡ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻮﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﺮﻩﺍﻡ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ #ﺑﯿﺴﺖ! ﺯﯾﺮﺵ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ: ﮔﻠﻢ، ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ #ﯾﻪ_ﺩﻧﺪﻭﻧﻪ ﮐﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ.
🔹ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﺮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻭ ﻣﻨﻔﯽ ندیم.
━━━━💠🦋💠━━━━