eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
258 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . روز‌ها‌ و ماه ها پشت سر هم میگذشت امیر شده بود تموم دارو ندارم ... امیر از آن باید های اجباریست ڪه باید باشد ... همانطور ڪه گوشه لبم را می جویدم ڪوله ام را روے شانه ام انداختم و دفترم را در دست گرفتم . اخمانم در هم بود و اعصابم خیلی خورد بود . از ڪلاس خارج شدم نگاهم ڪشیده شد به امیر ڪه با دانشجوش صحبت میڪرد . نگاهش به من افتاد و لبخندی زد و سری تڪان داد . سرم را برگرداندم و به طرف خروجی رفتم . پا تند ڪردم تا بهم نرسه ... بعد از چند دقیقه صدایش بلند شد : خانم فرهمند ! چند تا دانشجویی ڪه ایستاده بودند ڪنجڪاو نگاهمان ڪردند . دستم را از پشت گرفت و به سمت پارڪینگ برد . دستم را فشار میداد و اخم ڪرده بود . در ماشین رو باز ڪرد سوار شدم . پشت بند من سوار ماشین شد . برگشت طرفم با صدایی ڪه سعی می ڪرد ڪنترل ڪنه گفت : چرا وقتی صدات میڪنم نمی ایستی . سڪوت ڪردم ڪه ادامه داد : چیشده عزیزم؟؟ برگه را نشانش دادم : امیر تو میدونستی ڪه من درگیر ڪارای خونه بودم نتونستم درس رو اون جور ڪه قبل میخوندم بخونم پس چرا این درسو مشروطم ڪردے؟؟؟ میتونستی نمره بِدی و ندادی ؟ لبخندی زد : بخاطر این الان ناراحتی ؟ ڪلافه گفتم : بلههه. دستم را گرفت : همتا جان عزیزدلم من نمیتونم چون تو زنمی بیام بهت نمره بدم تو همه ڪس منی اما تو دانشگاه هیچ فرقی با دانشجوهای دیگه نداری ... اونام درس میخونن توام باید میخوندی میدونم سخته ڪه هم آشپزی ڪنی و همم جمع و جور ڪنی خونه رو ولی میتونستیم برنامه ریزی ڪنی عزیزم .. _چی میگی امیر !! دستم را بوسید : خودم ڪمڪت میڪنم عزیزم ولی از من نخواه ڪه بهت همینطورے نمره بدم اونم چون همسرمی . باهاش موافق بودم دلیل نمیشد چون ما باهم ازدواج ڪردیم اینکارو بڪنه .. به طرفش برگشتم : ببخشید حق با توعه اعصابم خورد شد یه لحظه .. ماشین را روشن ڪرد : نمیبخشم . نگاهش ڪردم : یعنی چی؟ _ببین اصلا راه نداره ببخشم اگرم ببخشم یه شرط داره . ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه گفت : مهمونم ڪنی . ‌_چیییییی؟ _انتظار نداری ڪه گرسنه بخوابیم؟ اخمی ڪردم : خیلی پروییی خیلی خب باشه . ماشین را گوشه ای پارڪ ڪرد : پیاده شو . _امیر دیوونه شدی چرا ؟؟؟ خندید از آن هایی ڪه به شیرینی باقلوا قزوین است ... همانطور ڪه غر میزدم از ماشین پیاده شدم : خب؟ نگاهم ڪرد : بشین پشت فرمون ببر منو کوه ... حیرت زده نگاهش ڪردم ڪه خندید : چیه گفتی میخوام بهت شام بدم دیگه شام نمیخوام ببر ڪوه منو . به طرفم آمد و در جلو رو باز ڪرد و سوار شد . خدایا من دیوونه شدم یا این ... پشت فرمون نشستم و استارت زدم و راه افتادم . ‌آدرسی ڪه امیر داد رو رفتم . ماشین را پارڪ ڪردم و پیاده شدیم . امیر دستم را محڪم گرفت و باهم به بالای ڪوه رفتیم تقریبا پایین شلوغ بود . یادم اومد اینجا همونجاییه ڪه قبلا با اسما و بچه ها اومده بودیم . _دیگه نا ندارم . دستم را ول ڪرد و به طرف بلندے رفت . عرق پیشانی ام را پاڪ ڪردم : میوفتیااا . خندید : ببین . نگران بودم . ڪه بلند فریاد زد : خداااااایااااا ایننن خانووووم تماااااام زندگیمهههه دنیاااا دنیاااا جمع بشن براے گرفتنش یهههههه تارموشممممم به یه دنیا نمیدم . بعضیا میخندیدن و بعضی ها هم با تعجب نگاه میڪردند و پچ پچ میڪردن . به طرف امیر رفتم و لباسش را ڪشیدم : امیر تروخدا زشته . نگاهم ڪرد با عشق چشمانش با من حرف میزد . دور و اطرافشو نگاه ڪرد : ڪسی اینجا نیست اومدم بالاترین نقطه تا به آسمون خدا نزدیڪتر باشم تا از خدا تشڪر ڪنم بابت بودنت ... نگاهش ڪردم ‌که بلندتر گفت: خدااایاااا شڪرتتتت . روے سنگی نشستیم سرم را روی شانه ے امیر گذاشتم : چرا ؟ دستم را فشار داد : چی چرا بانو؟ _دوسم داری؟ خندید : عاشقی را به دلیل و مدرڪ نیست بانو عاشق عاشق است ... دلیل و مدرڪ نمیشناسد ... به قول فاضل نظرے نشد از یاد برم خاطره ی دوری را گرچه امروز رسیدیم به هم ، دلتنگم. لبخندے زدم : به شعر علاقه دارے؟ سوتی ڪشید : چجورم . _دوست دارم . نگاهم ڪرد : رسمش نبوداااا ... _چی؟ دستم را گرفت : دل ببرے و فڪر صاحب دل نباشی . خندیدم : دل میبرم تا صاحب دل دلش با من نرم شود . بلند شدم : صاحب دل خیلی وقته دلش نرم و رام توو شده .. . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→