.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهلم
.
_همتاااا اومدے؟؟؟
ڪیفم را برداشتم و به سمت جا ڪفشی رفتم و ڪفش هایم را پوشیدم ووبه سمت ماشین رفتم و سوار شدم ...
روبه روی محضر ماشین رو پارڪ ڪرد و پیاده شدیم وارد محضر ڪه شدم نگاهم ڪشیده شد به امیر کت و شلوار مشڪے به تنش نشسته بود محجوب روی صندلی نشسته بود و تند تند عرق پیشانی اش را پاڪ میڪرد .
بلافاصله با ڪمڪ مامان چادر مشڪی ام را با چادر رنگی ڪه خاله لیلا برام اورده بود عوض ڪردم و به سمت امیر رفتم و ڪنارش نشستم .
زیر لب سلامی ڪردم ڪه برگشت و گذرا نگاهم ڪرد : سلام خوبید؟
شڪری گفتم و سڪوت ڪردم امیر قرآن را به سمتم گرفت آیه هارا میخوندم .
با صداے اسما به خودم آمدم : عروس داره سورهےنور رو میخونه .
جملش برام جالب بود ...
عاقد دومین بار هم تڪرار ڪرد و اینبار فاطمه جواب داد ...
_عروس خانوم بنده وڪیلم ؟!
نگاهی به خان جون و بابا بزرگ انداختم ڪه لبخند میزدند .
آب دهانم را قورت دادم : با اجازه آقا امام زمان و بزرگتراے جمع بله .
صدای صلوات بلند شد و بعدشم صدای دست ...
دفتر بزرگی روبه رویم قرار گرفت با اینڪه امضا ها زیاد بود و خسته کننده اما همهے اینها به من ثابت میڪرد ڪه الان امیر مرد زندگیمه ...
با گرمی دستی بدنم داغ شد و نگاهم ڪشیده شد به دست امیر ڪه دستم را در دستش گرفته بود انگشتر را داخل انگشتم میڪرد ...
فشار خفیفی داد به صورتش نگاهی ڪردم ڪه نزدیڪ گوشم شد و گفت :
جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
#حافظ
گونه هایم داغ شد و سرم را انداختم پایین؛ ڪه زیر گوشم زمزمه ڪرد : منو نگاه ڪن .
نگاهش ڪردم دستش را روی قلبش گذاشت : این تویی ڪه سمت چپ میزنی .
از این همه عشق و محبت لبخندی ڪنج لبم نشست ...
همه برای دادن ڪادو جلو آمدند .
بعد از مراسم از محضر بیرون آمدیم ...
مامان و خاله گونه ام را بوسیدن و برایمان آرزوی خوشبختی ڪردن .
به سمت ماشین امیر رفتم در جلو را برام باز ڪرد سوار شدم بلافاصله بعد از من سوار ماشین شد .
منتظر موندم تا ماشین رو روشن ڪنه اما نڪرد برگشتم طرفش زل زده بود به من ...
دستم را جلویش تڪان دادم : چی رو نگاه می ڪنید؟؟؟
دستم را گرفت و بوسید : به ملڪهےقلبم مشڪلی داره!
_نه چه مشڪلی فقط احیانا راه نمی افتید؟
دستم را گرفت و ماشین را روشن ڪرد میخوام ببرمت یه جای خوب ...
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه گفت : ڪاریت نباشه شما بسپارش به من .
لبخندی زدم ڪه راه افتاد .
ڪمی ڪه جلوتر رفت فهمیدم داره میره ڪهف الشهدا ذوق زده گفتم : ڪهف الشهدا؟؟؟
برگشت طرفم و چشمڪی زد : بعلههه .
_مرسی واقعا نیاز بود .
ماشین را پارڪ ڪرد و پیاده شدیم به طرفم آمد و دستم را گرفت .
از این همه نزدیڪی خجالت میڪشیدم .
از ڪوه بالا رفتیم و جلوے درب ڪهف الشهدا شلوغ بود امیر دستم را ول ڪرد تعجب ڪردم بی خیال به سمت مزارها رفتیم و فاتحه خواندیم .
نیم ساعتی آنجا موندیم و به طرف خانه برگشتیم .
_امیرآقا ؟
نگاهم ڪرد : همتا نگو اونطوری دیگه حس میڪنم غریبم .
_غریبهایدیگه!
برگشت طرفم و بلند گفت : واقعاااا غریبممم همــتا؟؟؟
خندیدم : نه شوخی ڪردم .
دست را دراز ڪرد و لپم را ڪشید گونه هایم داغ شد .
_جان دلم بگو ؟
لب زدم : چرا تو ڪهف الشهدا دستمو ول ڪردی؟
دستم را گرفت و دنده را عوض ڪرد : راستش اونجا یه زره شلوغ بود و خب جوونم زیاد بود نمیخواستم ڪسی ڪه فعلا ازدواج نڪرده با دیدن ما به گناه بیوفته و حسرت بخوره خودت بهتر میدونی...
لبخندے زدم : بله .
جلوی در خانه نگه داشت از ماشین پیاده شدم : همتا ؟
برگشتم : بله؟
لبخندی زد و دستش را روی قلبش گذاشت : یادت نره این تویی ڪه اینجا میزنی شبت حسینی یاحق .
شب بخیری گفتم و وارد خانه شدم .
دستم را روی قلبم گذاشتم چقدر بی جنبه شدی با دوتا دونه حرف محڪم میڪوبی !.
لباس هایم را عوض ڪردم و دراز ڪشیدم با صدای پیامڪ گوشی ام به سمتش رفتم یه پیام از یه شماره ناشناس پیام رو باز ڪردم :
خوشتر از دورانعشـقایامنیـست
بامــدادعـاشـقان را شـامنیـست
دلتنگتم یارا ...
#سعدے
لبم را به دندان گرفتم هیج شعرے به ذهنم نمی رسید جز یدونه ڪه خیلی دوسش دارم برایش تایپ ڪردم :
گفتیمعشق را به صبورےدوا ڪـنیم
هر روزعشـقبیشتر و صبـرڪمتر اسـت
#سعدے
گوشی را ڪنار گذاشتم و چشمانم را بستم ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پنجاه_پنجم
.
روے پله هاے ایوان خان جون نشسته بودم ڪه در حیاط باز شد چادرم را روے سرم جا به جا ڪردم .
بابا بزرگ همانطور ڪه با امیر حرف میزد وارد حیاط شد .
بابا بزرگ دوچرخه اش را گوشه اے از حیاط گذاشت و به سمت من آمد : سلام قیزیم (دخترم ) چرا اینجا نشستی؟
لبخندے زدم : سلام بابا جون خسته نباشید هیچی حوصلم سر رفت اومدم بیرون .
لبخندی زد و از ایوان بالا رفت .
امیر شیر آب را باز ڪرد : علیڪ سلام همتا خانم بی محلے میڪنی به ما .
به سمت امیر رفتم : سلام خسته نباشی چه بی محلے؟
خندید و روبه رویم ایستاد : درمونده نباشی هیچے خواستم مزه بپرونم ریحانه ڪو؟
همانطور ڪه قدم مے زدم گفتم : دست خان جون خیلے گریه میڪرد خان جون برد تو اتاق ..
_چرا چیزے شده؟
ایستادم : نمے دونم از صبح تا حالا ڪه بلند شده داره گریه میڪنه ڪلافه ڪرده بود منو حالا یه چند دقیقه اے هست آروم شده ..
نگاهے به چشمانم انداخت : الهے بمیرم برات .
_خدانڪنه.
_ببخش ڪه نمے تونم ڪمڪت ڪنم .
خندیدم : اشڪالے نداره .
وارد خانه ڪه شدیم بابا بزرگ روبه روے تلویزیون نشسته بود و اخمانش را در هم ڪشیده بود و زیر لب چیز هایے زمزمه میڪرد .
به طرف آشپزخانه رفتم و چایی ریختم .
امیر هم ڪنار بابا بزرگ نشسته بود و دستش را مشت ڪرده بود .
چایی را روے زمین گذاشتم و به تلویزیون خیره شدم ..
فیلم هایے از یه گروه تروریستے رو نشون میداد .
_اے خدا بگم چی بشن بی همه چیزا همه رو سر می برن الله اڪبر .
_سلام .
بابا بزرگ و امیر به احترام خان جون ایستادند و احوالپرسے ڪردند.
_همتا جان مادر بچه رو خوابوندم .
_دستتون درد نڪنه اذیت شدید .
_چه اذیتی مادر بچه دلش درد میڪرد .
امیر نزدیڪ شد : من برم ریحانه رو ببینم .
سرے تڪان دادم با اجازه اے گفت و به طرف اتاق رفت .
بابا بزرگ استڪان چایی را نزدیڪ لبانش ڪرد و جرعه اے نوشید .
_اعصابم خورد شد ما اینجا نشستیم داریم چایی میخوریم اونور زن و بچه ها زیر بمب و ...
خان جون آهی ڪشید : خدا به دادشون برسه .
به سمت اتاق رفتم امیر ڪنار ریحانه دراز ڪشیده بود و نوازشش میڪرد .
به سمتش رفتم : امیر ؟
برگشت : جانم ؟
چشمانش بارانے بود ..
نزدیڪ شدم و ڪنارش نشستم : گریه ڪردے؟
لب زد : نه خمیازه ڪشیدم .
سرے تڪان دادم ڪه نگاهے به ریحانه انداخت : معلوم نیست چند تا دختر بچه مثل ریحانه ے من شهید شده چند تا ...
_خدا ازشون نگذره .
دستی به سر ریحانه ڪشید : حاضرم جونمو بدم براش اما چیزیش نشه.
لبخندے زدم : به ریحانه حسودیم میشه ..برگشت و نگاهم ڪرد : چرا؟
_یه پدرے مثل تو داره .
لبخندے زد از آن هایی ڪه بوے یاس میدهد : خوشبحال من ڪه تورو دارم .
_خیلی خوبه ڪه هستے امیر ...
نگاهش را به ریحانه دوخت :
تورا چہ غم ڪہ یڪے در غمت بہ جان آمد.
#سعدے
نگاهش ڪردم چقدر برایم مهم شده بود شده بود جان من ...
لبخندش به شیرینی عسل است .
قلبش به مهربانے مهر مادر ..
وقتی میشنیدم صداے مردانه اش را
یه چيزی تو دلم هری پايين میریخت
مثل ريختن برفای جمع شده روی شاخههای بيد مجنون تو حياط..
اونوقت انتظار داری دوستت نداشته باشم جان من ؟
••••
همانطور ڪه ریحانه را روی پاهایم تڪان می دادم دوباره شمارهے تلفن امیر رو گرفتم .
بعد از چند تا بوق بلاخره جواب داد : جان دلم بانو ؟
با لحن تندے گفتم : معلوم هست ڪجایے چرا گوشیتو جواب نمیدے؟
_علیڪ سلام احوال خانومم چطوره؟به جان خودم شارژ نداشتم از صبح تا حالا درگیر بودم شرمنده .
_سلام ممنونم ڪی تشریف میارید؟
خندید : اگر امڪان داره درو باز ڪن ڪه پشت درم بانو .
باشه اے گفتم و تلفن رو قطع ڪردم .
پامو تڪون دادم ڪه صداے گریه ے ریحانه بلند شد بغلش ڪردم و به سمت آیفون رفتم در را باز ڪردم.
به سمت اتاق ریحانه رفتم و داخل گهواره گذاشتنش و تڪانش دادم تا بخوابه .
_سلام خانوم جان تازگیا به استقبال آقاے خونه نمیاے..
دستم را روے بینی ام گذاشتم و با دست اشاره ڪردم الان میام .
پتو را روے ریحانه ڪشیدم و از اتاق خارج شدم .
_سلام خسته نباشے.
لبخندے زد : سلام درمونده نباشے.
به سمت آشپزخانه رفتم ڪه جعبهےشیرینے رو روے میز دیدم : خبریه؟
شاخہ گـلے را به سمتم گرفت : تقدیم با عشق .
لبخندے زدم : ممنونم .
گل رو بو ڪردم و با چشم اشاره ڪردم به جعبه شیرینی ڪه دستم را گرفت : میگم حالا بهت صبر ڪن .
باشه اے گفتم ڪمڪ ڪرد میز شام رو چیدم.
بعد از خوردن شام ظرف هارو شستم .
_همتا؟
_جان!
دستم را گرفت : بیا بشین ڪارت دارم .
به سمت مبل ها رفتیم .
روبه روے من نشست ؛ و سرش را بین دو دستش گرفت .
_چیزے شده؟
سرش را بلند ڪرد : دوتا خبر خوب دارم .
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه لبخند زد : ان شاءالله اربعین سه تایے بریم ڪربلا پاے پیاده .
بلافاصله بعد از حرفش به سمتش رفتم : جان همتا راست میگے؟
_اولا قسم نخور دوما بعله ...
دستم را روے دهانم گذاشتم : واااے باورم نمیشه ..
لبخندے به رویم زد : واقعیته بانو .
خندیدم : خبر دومت؟
آنها ڪه خوانده ام
همه از یاد من برفت !👀
اِلّا حدیثِ دوست
ڪه تڪرار میڪنم ...!!🦋
#شعر🪴
#سعدے ✨
『 #دختران_چادری 』
#خادم_الشهدا_59
@BOYE_PELAK