eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
261 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺️اصطلاحات 😂 🌾لاله زار= میدان مین 🏚کله پز=سنگرساز 👀چشم چران=دیده بان 🍚ترکش پلو=عدس پلو 💪ایستگاه بدنسازی=ایستگاه صلواتی 🍚اوشین پلو= برنج سفید بدون مخلفات 👞ایران تایر=پوتینهای بسیجی 👕ایران گونی=شلوار و اورکت بسیجی ساخت وطن 🌙پا لگدکن=نماز شب خوان 🚑آدمکش گردان=امدادگر چقـــــدر مــــــــــرد بودن خدایی @montazer_shahadat313
به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد ، 🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم ! 😍 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید ! 🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته😊 ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی باحالمان !!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند !!😟 پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😶😰😨😱 | @montazer_shahadat313
😂🎈 🎈 . . . . استادِ سرِکار گذاشتنِ بچه‌‌ها بود.😐 روزے یکے از برادران پرسید: «شما وقتے با دشمن روبہ رو مے شوید براے آنکہ کشتہ نشوید و توپ و تانکِ آنها در شما اثر نکند چہ مےگویید؟» آن هم خیلے جدے جواب داد: «البتہ بیشتر بہ اخلاص برمےگردد و اِلا خودِ عبادت بہ تنهایے دردے را دوا نمےکند. اولاً باید وضو داشتہ باشے،ثانیاً روبہ قبلہ و آهستہ بہ نحوے کہ کسے نفهمد بگویے: اللهَّم ارزُقنا ترکشاً ریزاً بِدَستنَا یا پایَنا و لا جایِ حَساسَنا بِرَحمَتِک یااَرحَم‌َالرّاحِمین» طورے این کلمات را بہ عربے اَدا کرد کہ او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیہ نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر کہ کلمات عربے را بہ فارسے ترجمہ کرد، شک کرد و گفت:اَخَوے غریب گیرآوردے؟!🤦🏻‍♂😂😂 . . | | | | . . @montazer_shahadat313
🌸😎 از خوف خدا غش كرده اگر كسي بي‌موقع در ميان جمع مي‌خوابيد، خصوصاً اگر اين شخص بعد از سلام نماز خوابش مي‌برد يا مثلاً در مراسم دعاي كميل، دعاي توسل يا زيارت عاشورا كه نوعاً بعد از نماز صبح برگزار مي‌شد و به گوشه‌اي مي‌افتاد و از خود بي‌خود مي‌شد و احياناً «خُرخُر» هم مي‌كرد، بچه‌ها رو به هم مي‌كردند و او را به هم نشان مي‌دادند و به خنده مي‌گفتند: «نگاه كن، طفلي از خوف خدا غش كرده.» 😉 @montazer_shahadat313
شلمچه بودیم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک بچه ها همه کُپ کرده بودند به سینه خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم😄 که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣 الایرانی! الایرانی! و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون💥 نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند:😱 القم! القم، بپر بالا صالح گفت: ایرانیند!🧐 بازی درآوردند! عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو! الید بالا!😰 نفس تو گلوهامون گیر کرد🤢 شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند😱 خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: رُوح! رُوح!👻 دیگری گفت: اقتلوا کلهم جمیعا🤭 خلیلیان گفت: بچه ها میخوان شهیدمون کنن🥀 و بعد شهادتین رو خوند🕊 دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!🤨 هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا کلاشو🧢 برداشت رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم😧 حاجی گفت: اونجا چیکار میکنین؟😑 گفت:چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم زدن زیر خنده و پا به فرار گزاشتن😂 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💛|°•بوے پلاک‌°•|💛
🌸 خبرنگار: ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود روی زمین افتاد و زمزمه می‌کرد دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش داشت آخرین نفساشو می‌زد ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری با لبخند گفت: از مردم کشورم می‌خوام وقتی برای خط کمپوت می‌فرستند عکس روی کمپوت‌ها رو جدا نکنند. گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو. با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده☺️ 🍓⃟✨بُۅےپݪاڪ🍓⃟✨
| | 😂🍃😂 ---------------------------------- وارد مسجد شدیم 🕌 سر و صدای زیادی بود.🗣 همه نشسته بودند. 🧔یک بسیجی گوشه ای نشسته، دستش را ستون کرده و به آن تکیه داده بود....🙂 مجید بدون آنکه متوجه باشه ، پای مصنوعیش رو روی دست بسیجی گذاشته بود و سعی می کرد انتهای صف رو ببینه.🤦‍♂🙄 بسیجی ابتدا طاقت آورد، اما بعد سروصدایش بلند شد و گفت: برااادر، مگه این پا مال شما نیست که نمی دونی کجا گذاشتی؟ 😐🤔دستم رو له کردی. 😶😑 مجید نگاهی به بسیجی کرد وگفت: نه برادر این پا مالِ ! 😂😂 °●□بوے پلاڪ□●°
😂📿 در به در دنبال آب مى گشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود🥵 «بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟» يك تانكر بود⚱ هجوم برديم طرفش اما معلوم نبود چى توشه روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»🤗 با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود به روى خودم نياوردم ، یه دلِ سير آب خوردم🤤 بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد؟...»🧐 هيچى نگفتم دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»😄 يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار پوتين بود...😢😂 ◇●..اینجا کلی خاطرات شهداست...●◇