eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
240 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۲ چشمام رو باز میکنم. به خاطر نور تندی که تو محیط بود و فوق العاده آزار دهنده سریع دوباره پلک هام رو روی هم میزارم. صدای نجواگر کسی رو بالای سرم میشنوم. “صدای قرآنه؟ آره . فکر کنم . اما از کجا؟ نکنه مردم ؟ ” با احساس سوزش شدیدی که تو دستم ایجاد میشه ، دوباره چشمام رو باز میکنم و قبل از اینکه فرصت کنم دلیل سوزش دستم رو جویا بشم با چشم های بارونی امیر حسین رو به رو میشم ، چشم از چشم های اشک بارش میگیرم و به کتابی که تو دستش بود خیره میشم ، و بعد چشم میدوزم به لب هاش که با آرامش خاصی آیه های قرآن رو زمزمه میکردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه. امیرحسین_ صَدَقَ اللهُ العلیُ العَظیم همزمان با چشم های امیرحسین ، کتاب عشق بسته میشه و بعد بوسه روی جلدش میشینه. چشم میدوزم به حرکات امیرحسین که گواهی دهنده عشق بودند. چشماش که باز میشه باهم چشم تو چشم میشینم ، لبخندی میزنه و برعکس دلهره ای اون موقع داشت با آرامش زمزمه میکنه _ خوبی. صداش به قدری آروم بود که تنها با لبخونی میشد متوجه شد ، به سر تکون دادن اکتفا میکنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم میکشونه ، بله. دقیقا چیزی که ازش همیشه وحشت داشتم ؛ سرم. اولین و آخرین باری که سرم زدم ، نزدیکای کنکور بود که از استرس و اضطراب کارم به بیمارستان کشید، اول که رگ دستم رو پیدا نمیکردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ کردن ، بعد هم که سِرُم رو باز کردن تا یک هفته با کوچیک ترین حرکتی حسابم با کرام الکاتبین بود . با شنیدن صدای امیرحسین دوباره درد و سوزش فراموش میشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم. امیرحسین _ درد داره؟ _ یکم ولی نه به اندازه سری قبل . امیرحسین _ راستش، چیزه ….هیچی فقط حلال کنید ….. فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟ امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل کردم گفتم حلال کنید اگه….. حرفش رو قطع میکنم _ نه نه. ممنون. من کلا تو سرم وصل کردن مکافاتگگ با صدای زنگ در از جام بلند میشم. بی حوصله به سمت پذیرایی میرم . با صدای نسبتا بلندی مامان رو صدا میکنم بعد از اینکه به نتیجه ای نمیرسم به سمت آیفون میرم. با دیدن چهره امیرحسین بعد از چند روز لبخندی مهمون لب هام میشه. در رو میزنم و گوشی اف اف رو برمیدارم. _ سلام. بفرمایید. امیرحسین_ سلام. مزاحم نمیشم. میشه یه لحظه بیاید تو حیاط فقط لطفا. _خب بفرمایید داخل. امیرحسین_ کارم کوتاهه طول نمیکشه. گوشی آیفون رو میزارم ، چادر رنگی مامان رو برمیدارم و میرم تو حیاط. با دیدن امیرحسین که چند شاخه گل رز گرفته بود جلوی صورتش ذوق میکنم ، کمی میپرم و دستام رو به هم میزنم_ وای مرررررسی. امیرحسین میخنده و گل هارو به طرفم میگیره و با لبخند میگه _ بفرمایید ، تازه متوجه حرکت ضایع خودم میشم. چشمام رو روهم فشار میدم و میگم_ ببخشید . من گل رز خیلی دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون امیرحسین_ قابل شمارو نداره. گل هارو ازش میگیرم و تعارف میکنم که بیاد تو اما قبول نمیکنه. بعد از چند ثانیه چهرش جدی میشه و میگه _ راستش ، این چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نمیخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببینم چیزی شده؟ تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش میرفتم و به خودم فحش میدادم که چرا باعث اذیت و نگرانیش شدم. _ نه. چیزی نشده ببخشید اگه باعث نگرانیتون شدم. “ای وای. اره جون خودت. چیزی نشده. همش دروغ بگو فقط ” امیرحسین_ خب خداروشکر. پس من دیگه رفع زحمت میکنم. _ اختیار دارید. ممنون که اومدید. راستش…..راستش….. امیرحسین_ راستش؟ _ هیچی امیرحسین_ هیچی؟ _ اره امیرحسین_ راستش؟ _ دلم براتون تنگ شده بود. بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب امیرحسین باشم میگم خداحافظ و با حالت دو سریع میرم تو خونه. در رو میبندم و پشت در میشینم. دستم رو میزارم رو قلبم که تند تند خودش رو به این ور و اون ور میکوبید. “وااااای داشتم گند میزدما. ” این چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. ۲۵ تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و ۵ تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس “نکنه امیرحسین باشه” دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم. _ بله؟ با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم. @BOYE_PELAK
۷۳ به روایت حانیه ……… چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد . کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه….. میشه…. باهم حرف بزنیم ؟ امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم. با جدیت میگم_ همین الان. امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه. _ برید یه پارک نزدیک لطفا. امیرحسین _ چشم. حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه. امیرحسین _ میتونید بیاید. هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود. کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم. دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه. به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست. _ من ، من ، شوخی نمیکنم. امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟ یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی…..ه..م…ه چی تم…و…مه ….. رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه. چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو….ننگاه کن. چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟ سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه. مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟ هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین. _ امیرحسین. میشه….میشه…. منو ببری خونه؟ بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم. مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه. میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم. امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. _ فقط همه چی تموم شد. امیرحسین _ بعدا حرف میزنم . در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم. زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم. با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. فاطمه_ حاانیه….چی شده ؟ _…………… فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟ _ هیچی….دلم….گرفته. فاطمه_ وای حانیه. مردم . از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو. فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم. _ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟ _ وای اره. اخ جون. فاطمه_ آقاتون نمیان؟ دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو . لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره. @BOYE_PELAK
۷۳ به روایت حانیه ……… چشمام رو باز میکنم ، جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد . کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه….. میشه…. باهم حرف بزنیم ؟ امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم. با جدیت میگم_ همین الان. امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه. _ برید یه پارک نزدیک لطفا. امیرحسین _ چشم. حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه. امیرحسین _ میتونید بیاید. هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود. کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم. دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه. به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست. _ من ، من ، شوخی نمیکنم. امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟ یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی…..ه..م…ه چی تم…و…مه ….. رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه. چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو….ننگاه کن. چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟ سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه. مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟ هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین. _ امیرحسین. میشه….میشه…. منو ببری خونه؟ بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم. مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه. میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم. امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده. _ فقط همه چی تموم شد. امیرحسین _ بعدا حرف میزنم . در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم. زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم. با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. فاطمه_ حاانیه….چی شده ؟ _…………… فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟ _ هیچی….دلم….گرفته. فاطمه_ وای حانیه. مردم . از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو. فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم. _ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟ _ وای اره. اخ جون. فاطمه_ آقاتون نمیان؟ دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو . لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره. @BOYE_PELAK
۷۴ با سردرد بدی از خواب بیدار میشم ، هوا تاریک شده بود ، گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برمیدارم و روشن میکنم. دو تا پیام. آرمان _ سلام جیگر. چی شد؟ چه کردی؟ وارد عمل بشم یا حل شد؟ امیرحسین_ سلام. خوبی؟ بابت امروز عذر میخوام زیاده روی کردم. بهتر شدی؟ هروقت خواستی بگو باهم حرف بزنیم. دیگه حوصله گریه نداشتم ، لب هام رو روی هم فشار میدم تا بغضم سر باز نکنه. بدون مکث برای امیرحسین تایپ میکنم _ خواهش میکنم ، ببینید آقای حسینی من و شما به درد هم نمیخوریم ، من هیچ علاقه ای به شما ندارم . همین. همه چی تمومه. امیدوارم خوشبخت بشید. هق هق گریه فضای اتاق رو پر میکنه ، سریع وارد صفحه پیام آرمان میشم ، تمام نفرتم رو سرش خالی کنم. _ اره عوضی اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگیمو ازم گرفتی ، تموم شد. برو گمشو. برو بمیر . گوشی رو پرت میکنم و صدای شکستن چیزی در سکوت اتاق طنین انداز میشود و بعد صدای هق هق گریه من. منی که مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از کسی که شده بود همه زندگیم. ولی کش دادن به این موضوع فقط و فقط باعث اذیت شدن هردومون میشد. به اتاق امیرعلی میرم ، در میزنم و وارد میشم. طبق معمول مشغول کتاب خوندن بود. امیرعلی_ سلام. _ علیک. امیر . یه خواهش داشتم ازت. امیرعلی_ بفرما خانوم بی اعصاب. _ من…..من….من بع این نتیجه رسیدم که من و آقای حسینی به درد هم نمیخوریم. میخوام…..میخوام تو این رو به مامان و بابا بگی. امیرعلی چند ثانیه به من نگاه میکنه و بعد یه دفعه با صدای بلندی میخنده. _ عه. چته؟ سریع جدی میشه و میگه _شوخی جالبی نبود. _ امیر. من کاملا جدیم. امیرعلی_ هیچ معلوم هست چی میگی؟ _ اره اره معلومه. نمیخوام به زور ازدواج کنم. امیرعلی_ زور؟ کی زورت کرده بود؟ اصلا اصلا یه دفعه چی شد؟ شما که خوب بودید باهم. _ میشه بیخیال شی؟ من به خود آقای حسینی گفتم، تصمیم قطعی رو هم گرفتم. بدون اینکه منتظر هیچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد. . . . امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه ، آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه. . . . . بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر میشه ، بی توجه به سمت خیابون حرکت میکنم. دنبالم راه میوفته و مدام بوق میزنه. اعصابم خورد میشه ، با عصبانیت برمیگردم به طرفش و باصدای بلندی داد میزنم ، ها؟ ها؟ چیه ؟ زندگیمو خراب کردی بس نبود ؟ آرمان_ عه. چته ؟ رم کردی؟ _ خفه شو. گمشووو آرمان_ اومدم بگم دارم میرم ترکیه ، یه کار کوچیک دو سه روزه دارم ، برمیگردم. وقتی برگشتم میام خاستگاری. بای. سوار ماشین میشه و میره. صدای جیغ لاستیک های ماشین سوهان روحم میشه و من فقط سرجام می ایستم و به جایی که آرمان بود خیره میشم. من اگه بمیرم هم حاضر نیستم با آرمان ازدواج کنم. بیخیال کلاس به خونه برمیگردم ، به اتاق پناه میبرم. یاد صوت زیارت عاشورا خوندن امیرحسین تو شلمچه میوفتم ، میگفت منبع آرامشش زیارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نکرده بودم ولی اگه میتونست امیرحسینم رو آروم کنه مطمئنا میتونست آرامش من رو هم تضمین کنه. مفاتیح رو از تو کتابخونه بر میدارم. از فهرست ، زیارت عاشورا رو پیذا میکنم. زیارت عاشورا میخوانم به رسم عاشقی_ السلام و علیک یا ابا عبدالله…… . . . سر از سجده برمیدارم ، اشک هام مهر رو خیس کردن ، واقعا که زیارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود. با صدای پیام به سمت گوشیم میرم ، رمزش رو باز میکنم. یک پیام خوانده نشده از پرنیان _ سلام حانیه جون. ببخشید مزاحمت شدم. چرا چرا اینکارو کردی؟ به خدا داداشم داره داغون میشه، تو این یه هفته نه خواب و خراک داره نه باکسی حرف میزنه. فقط مطمئن دلیلت چیزی به جز نبود علاقه هست ، فقط میخواد دلیلت رو بدونه. ظاهرا این آرامش ادامه دار نبود، امیرحسین من به خاطر من ، حالش بد بود. نمیتونستم بشینم و کاری نکنم ، نمیتونستم بی تفاوت باشم. سریع حاضر میشم ، ساعت ۳ بعدازظهر بود. پاورچین پاورچین از اتاق بیرون میام. ظاهرا همه خواب بودن . سوییچ ماشین بابا رو برمیدارم و بیرون میرم ، پیش به سوی منزل عشق. توراه هرچی شماره امیرحسین رو میگیرم، صدای خانومی که خاموشی دستگاه رو اعلام میکنه ، رو مغزم رژه میره. بلاخره میرسم…….. افسوس دست روزگار خیلی زود آهنگ جدائی را می خواند. @BOYE_PELAK
۷۵ دستگیره در رو میکشم و از ماشین پیاده میشم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم قدمی برمیدارم اما پاهام سست میشن ” با رفتن و ملاقاتش فقط جدایی سخت تر و وابستگی بیشتر میشه ، اصلا معلوم نیست خانوادش راهم بدن یا نه. وای خدا. چرا اومدم. سریع به ماشین برمیگردم ، سوار میشم و حرکت میکنم ، باید برم به همونجایی که امیرحسین رو از خدا خواستم و همون مردای ناب خدایی رو واسطه قرار بدم. . گل های نرگس رو تو دستم جا به جا میکنم و آروم قدم میزنم ، با دقت که یه وقت پام روی قبری نره. قطعه ۴۰ . سرداران بی پلاک . از ورودی که وارد میشم گل های نرگس رو روی قبور شهدای گمنام میزارم ودر اولین قطعه روبه روی فانوسی سر قبر یکی از شهدا میشینم. با ولع بو میکشم این عطر مقدس رو ، این آرامش رو ، این عشق رو. چه حس و حال خوبی داشت رفاقت با شهدا. زیارت عاشورای کوچیکی رو از تو کیفم در میارم و شروع میکنم به خوندن. _ السلام و علیک یا اباعبدالله السلام و علیک یابن الرسول الله . به سجده که میرسم ، سرم رو روی سنگ قبر روبه روم میزارم و سجده میرم ، یه سجده طولانی ، با اشک ، آه و حسرت و یا شاید التماس . برای برگردوندن همه زندگیم. سرم رو از سجده بلند میکنم. به رو به روم خیره میشم و به اشتباهاتم فکر میکنم از همون بچگی تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین اشتباه ، چقدر زود از رحمت خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم. خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خستم. دیگه نمیکشم…… خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه زجه میزنم _ خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا انقدر اشتباه کردم ؟………… . . . . هوا تاریک شده ، قانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن. با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه. حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ، آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه_ حانیه ساداتم؟ چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم. یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه _ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟ “چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ ” کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام . با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش ، از برگشتش ، از تهدیدش. و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد. حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. غیرتی که این روزها کم پیدا میشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه _ خب؟ همین؟ با تعجب بهش نگاه میکنم. خودش ادامه میده _ روز خاستگاری هم گفتم ، من با گذشتت زندگی نمیکنم بلکه میخوام ایندت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟ نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود . _ یع….یعنی….. تو….تو….هنوزم….حاضری با من ازدواج کنی ؟ از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه: امیرحسین _ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته. کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه البته کلاه شرعی بعد دوباره ادامه میده ، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تورو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم. بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟ با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم. امیرحسین _ ماشین اوردی؟ سرم رو تکون میدم. امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟ دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض. نمیتونستم انقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود، حقا که پیامبر حضرت محمد ، مولاش امام علی و اربابش امام حسین بود. @BOYE_PELAK
۷۶ توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه . چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم ؛ وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد. شروع میکنم به قرائت آیه های عشق. به خودم میام که میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _ آیا بنده وکیلم ؟ _ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگترای مجلس بله. بلاخره تموم شد یا بهتره بگم شروع شد، شیرینی های زندگیم تازه شروع شد، زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ، زندگیم با دوست داشتنی تر مرد . نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم ، بلاخره ایناهم به هم رسیدن ، سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم به من خیره شدن ، خندم میگیره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شایدهم مختلط برگزار بشه ، ولی چی شد. کنارشون هم زهراسادات و ملیکاسادات با لبخند ایستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم ، پرنیان و……. بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن به جز بابای امیرحسین ؛ شاید از من خوشش نمیاد البته نه ، روز اول خاستگاری که خوشحال بود ، شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته….. خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگمم _ امیرحسین امیرحسین _ جان دلم؟ قلبم لبریز میشه از عشق ، از این لحن دلگرم کننده. _ میگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟ اخماش تو هم میره ، مرد من حتی با اخم هم جذاب بود. امیرحسین _ بعدا حرف میزنیم درموردش. بهش فکر نکن. سرم رو به معنای تایید تکون میدم. . . . . امیرحسین _ خانومی حاضری؟ _ اره اره . اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب میکنم ، کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم. امیرحسین _ بریم بانو ؟ _ بریم حاج آقا. امیرحسین _ هعی خواهر. هنوز حاجی نشدم که _ ان شاءالله میشی برادر حرکت کن. امیرحسین _ اطاعت سرورم. مشتی به بازوش میزنم و میخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حرکت میکنیم. . . . . امیرحسین _ حانیه چرا انقدر نگرانی ؟ _ نمیدونم استرس دارم امیرحسین _ استرس برای چی؟ _ نمیدونم. وارد خیابون عشق میشیم.حالم توصیف ناپذیره. چه عظمتی داشت آقام. عظمتی که درکش نمیکردم . درک نمیکردم چون مدت کمی بود که با این آقا آشنا شده بودم. حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ، این عظمت یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم. به سمت امیرحسین برمیگردم. اصلا رو زمین نبود ، مرد من آسمونی شده بود. اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس از اشک بود. نگاهی به اطرافم میندازم ، کار همه شده بود اشک ریختن ، خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت. آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن. حالا دیگه منم تو حال خودم نبود ، بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم ، چرا انقدر دیر با این آقا آشنا شدم. چقدر اشک امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم. صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم ، امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه. شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن ، شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید. @BOYE_PELAK
۷۸ دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم . . . . بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات. _ زیارت شماهم قبول آقا سید. دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _ عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _ کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی….. دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_ جون دلم ؟ _ محمد….جواد بود . گفت کارای….. حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. . . . بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم….. قدم به قدم هم ، اون داشت میرفت به رسم عاشقی منم داشتم زندگیم رو بدرقه میکردم به رسم عاشقی. همه تو حیاط بودن ، مامان و بابا ، امیرعلی و فاطمه ، پرنیان و مامان عاطفه و پدر امیرعلی . مامان و بابا ناراحت و عصبی بودن ؛ پرنیان و مامان عاطفه هم که حالشون زار بود و پدر امیرعلی که ترکیبی از حالات بود ، عصبی، نگران ، ناراحت . میدونستم که با دین و مذهب کمی مشکل داره. و من…. توصیفی برای حالم وجود نداشت. در خونه که نیمه باز بود کامل باز میشه و امیر و یاسمین میان داخل. یاسمین هم شده بود یه خانوم چادری ، تنها من و امیرحسین تعجب نکرده بودیم. چون میدونستیم و مطمئن بودیم امیر میتونه شیرینی دین و مذهب واقعی رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتی و نگرانی از چهره هاشون داد میزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برمیگرده ، حاله اشک جلوی چشمام رو میگیره . با لبخند رو به من میگه _ هواییم نکن دیگه خانوم. با بغض بهش میگم _ به قول اون شعره ?ـه! ؟! امیرحسین _ خودت اجازه دادی. حانیه_ اره. دستم رو بالا میارم وبی توجه به جمعیت روی صورتش میکشم. امیرحسین _ نکن حانیه. نکن.
۷۹ دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش میدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساک رو از دستم میگیره و به سمت در راه میوفته. مامان عاطفه از زیر قرآن ردمون میکنه. پرنیان کاسه آب رو به من میده. و…… یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. رو روبه روی من میگیره ، یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته….. یک ماه بعد….. فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت…. با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن……. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…..
۷۷ . با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری….. با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم. تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه. امیرحسین _ جنابعالی ؟ آرمان_ به شما ربطی داره امیرحسین _ با اجازتون. آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن. امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟ آرمان_ دوست داری بدونی؟ امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید. امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید. آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون. آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟ امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن و بعد……… . . . یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد. تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون……. چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین. امیرحسین _ چی شد؟ _ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟ امیرحسین _ با اجازتون……
۸۰ تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی زمین میوفته. گریه نمیکنه. حرفی نمیزنه ً فقط به گوشه ای خیره میشه. تمام خاطرات براش مرور میشه. ازاولین روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون کوچه. جداییشون . عقدشون. سفر کربلا. مشهد و عهدی که بسته بود. نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد. همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا سری بهش بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن پشت در واحد حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. این سمت در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میدن. امیرعلی که نگران خواهرش میشه با هر بدبختی که هست در رو باز میکنه و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی روی زمین نشسته و به گوشه ای خیره شده ، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه نگرانیشون بیشتر میشه. فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه و سعی در آروم کردنش داره و امیرعلی هم سراغ خواهرش میره. اولین فکری که به ذهن هردو رسیده شهادت امیرحسینه . با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت و هنوز حتی به سال نرسیده بود ، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود. همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن عشقی که نمونش کم پیدا میشد ، عشقی که چندماه شکل گرفته بود ولی فوق العاده تو قلبشون ریشه کرده بود. امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس. پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه . اما جواب نمیده. فاطمه گوشی رو سر جاش میزاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه. فاطمه سریع جواب میده _ بله؟ + سلام مجدد خانوم موسوی. عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟ فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه_ شهید شدن ؟ +بله. تلفن ازدست فاطمه هم میوفته و اشکی رو ی صورتش جاری میشه. امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه. با صدای باز شدن در هردو به سمت در برمیگردن و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. فاطمه زینب و امیرعلی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون میرن و بیشترباعث تعجب امیرحسین میشن ، امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران میشه. امیرحسین _ حا…..ن….یه حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده و تازه متوجه حضور امیرحسین میشه ، فکر میکنه رویا و خوابه. دستش رو میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه ، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه به کمک حانیه بره. حانیه بلند میشه و دستش رو به طرف امیرحسین دراز میکنه ، دو قدم برمیداره و دوباره روی زمین میوفته. امیرحسین بلاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد. دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه. فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه. هردو به هم خیره میشن و در سکوت محض به چشمای همدیگه زل میزنن. . . . بلاخره حال حانیه کمی رو به راه میشه و جریان رو تعریف میکنه ، امیرحسین سرش رو پایین میندازه و میگه_علی آقا ، بابای زینب سادات شهید شده. این حرف امیرحسین آوار میشه رو سر حانیه . زینب تازه یک سال و نیم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میندازه. فاطمه همون لحظه از راه میرسه. زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن زینب هق هق گریش بلند میشه و زینب بویی از قضیه میبره و نگران میشه. بریده بریده زمزمه میکنه _ ع..ل..ی؟ . . . بلاخره بعد از دو هفته که در گیر مراسم تشییع و …..بودن ،فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن. روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستنی تر و دونفره میکنه. امیرحسین کمی خم میشه آرنجش رو روی زانوش میزاره سرش رو با دستاش میگیره. _ دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟ حانیه_ نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده ، ماموریتت یاری امام زمانته. امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشمای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه .
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 _پنجاه_ویکم: برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی معدلم بالای هجده شده بود. پسر خاله ام باورش نمی شد خودش رو می کشت که - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم. دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد رگ های صورتم که هیچ رگ های چشم هام هم بیرون می زد. ولی از حق نگذریم، خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود، سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم اما با درس خوندن توی اون شرایط بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ، چرت زدن های سر کلاس، جز لطف و عنایت خدا هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ... دو ماه آخر دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت ... اون روز صبح روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم مدرسه. اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن، آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ... تصمیمم رو قاطع گرفته بودم زنگ کلاس رو زدن اما من به جای رفتن سر کلاس بعد از خالی شدن دفتر رفتم اونجا، رفتم داخل و حرفم رو زدم ... - آقای مدیر من دیگه نمی تونم بیام مدرسه حال مادربزرگم اصلا خوب نیست با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده، دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد اگه راهی داره این مدت رو نیام و الا امسال ترک تحصیل می کنم ... اصرارها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت، من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم... ...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 -هشتاد_ونهم: کرکر مردی (ک با اعراب ضمه) حالم خیلی خراب بود - اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ اونجایی که چسبونده بودم محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ـ تو که بلدی قاب درست کنی قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار که دست کسی بهش نگیره مامان اومد جلو ـ خجالت بکش سعید این عوض عذرخواهی کردنته ؟ پوسترش رو پاره کردی ، متلک هم می اندازی؟ ـ کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم، می خواست اونجا نچسبونه هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ـ خیلی پر رویی بی اجازه رفتی سر کمدم بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ـ مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ آره از عمد پاره کردم دلم خواست پاره کردم دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ـ بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم گریه کن، بپر بغل مامانت از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نگهش داشتم ـ هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی هیچی بهت نگفتم فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم واسه اینه که زورت رو ندارم یا از تو نصف آدم می ترسم بدجور ترسیده بود سعی کرد هلم بده لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار هنوز از شدت خشم می لرزیدم تا لباسش رو ول کردم. اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک فرش زیر پاش سر خورد ... ـ برو هر وقت پشت لبت سبز شد کرکر مردی بخون یه قدم رفتم عقب مامان ساکت و منتظر و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم هنوز ملتهب بودم سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ... همه توی شوک هیچ کدوم شون چنین حالتی رو به من ندیده بودن جو خونه در حال آرام شدن بود که پدر از در وارد شد ... ...