.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_ششم
.
چند روزی رو مشهد موندم و اواخر تلفنم رو روشن ڪردم ڪه با ڪلی پیام و زنگ مواجه شدم ...
حس جواب دادن به هیچڪدوم رو نداشتم و فقط باز میڪردم .
برای برگشت بلیط هواپیما گرفته بودم .
وقتی رسیدم تهران یڪراست به سمت اتاق همتا راه افتادم ...
از پرستار خواستم برم داخل ڪه گفت فقط چند دقیقه برید برگردید .
لباسم رو عوض ڪردم و وارد اتاق شدم براے اولین بار گذرا نگاهش ڪردم قلبم مچاله شد و حالم از خودم بهم خورد .
نزدیڪ شدم و نگاهم را به پتو دادم و با صدایی ڪه دورگه بود گفتم : همتا خانم رفتم مشهد پابوس امام رضا هم رفتم یه رفع دلتنگی بشه هم ڪِ ..
ڪمی مڪث ڪردم و لب زدم : همم ڪه از آقا بخوام یه بار دیگه حالت خوب بشه هَم هَمتا خانوم خیلی دوستت دارم ..
از حرفم خجالت ڪشیدم و سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم و فشار دادم .
دیگه نمیتونستم اونجا وایسم برای همین از اتاق بیرون رفتم .
با دیدن بابا به سمتش رفتم : سلام .
اخمی ڪردم : علیک سلام معلوم هست ڪجایییییی؟؟؟ تو این اوضاعععع ڪجا گذاشتی رفتی د من چی بگم بهت پسررررر ...
لب زدم : رفته بودم مشهد .
اخمی ڪرد : زیارت قبول .سری تکان دادم و اوضاع خانوادشو پرسیدم ڪه بابا آهی ڪشید و گفت : مادرش ڪه حالش تعریفی نداره پدرشم زره زره داره آب میشه .
دختر ڪوچیڪه ام بهونه خواهرشو میگیره .
حاج بابا و خان جونم ڪه ...
بماند ...
•••
دو هفته ای می گذشت و هنوزم خبری نبود .
امروزم مثل روزای دیگه آماده رفتن شدم .
سوئیچ ماشین رو از بابا گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم ...
وارد بیمارستان ڪه شدم راه اتاق رو پیش گرفتم اما همتا نبود نگران به سمت پرستاری رفتم ڪه با ویلچر پیرزنی را می برد : خانوم مریض اتاق ۱۰۳ کجاست کجا بردنششش ؟؟؟؟
_همون دختر خانمی رو میگید که تصادف کرده بودن ؟
سری تکان دادم ڪه لب زد : بردنش بخش .
بلند گفتم : بخشششش؟؟؟
_هیس چخبره بله بخش ....
اینو گفت و رفت ...
کلافه دستی به موهایم ڪشیدم و نگاهم رو برگردوندم با دیدن بابای همتا به سمتش رفتم : آقای فرهمند ؟
برگشت و لبخندی زد : امیر جان همتام به هوش اومد امروز صبح زنگ زدن گفتن ڪه دخترتون به هوش اومده ...
دستم را به دیوار گرفتم و یا حسینی گفتم سرم رو بلند ڪردم و خداروشڪر ڪردم .
به همراه بابای همتا به سمت اتاق رفتیم تقه ای به در زدیم با صدای بفرمایید دختری در را باز کردیم .
نگاهم ڪشیده شد به همتا ڪه روی تخت خوابیده بود و با دختر عموش حرف میزد با دیدن من برگشت و سری تکان داد .
انقدر خوشحال بودم که یادم رفت سلام کنم.
مشغول احوالپرسی شدم .
چند دقیقه ای نگذشت ڪه پرستار اومد و گفت باید دور بیمارو خلوت کنید نیاز به استراحت داره .
همه از اتاق بیرون رفتن .
ایستادم : همتا خانوم منو ببخشید واقعا بابت این موضوع شرمندم ...
سرش را پایین انداخت و لب زد : آقای ارسلانی دشمنتون شرمنده ؛ مقصر شما نبودید ...
لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم ...
خیلی خوشحال بودم که حالش خوبه ...
به نمازخونه رفتم و دو رکعت نماز شڪر به جا اوردم ....
بعد از نماز به اتاق همتا برگشتم با دیدن پدرومادرم لبخندی زدم و ڪنارشان ایستادم .
_خداروشکر ڪه حال همتا خانوم خوب شد ؛ بابت این اتفاقم شرمنده ایم ...
مامان به سمت همتا رفت و پیشانی اش را بوسید : نمی دونی چقدر منتظرت بودیم چشماتو باز ڪنی عزیزم ..
همتا لبخندی زد : ببخشید نگرانتون ڪردم .
نگاهش ڪردم دلم لرزید ...
سنگینی نگاهم را احساس ڪرد و سرش را بلند ڪرد لبخندی زدم و چشمانم را باز و بسته ڪردم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→