eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
255 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . چند روزی رو مشهد موندم و اواخر تلفنم رو روشن ڪردم ڪه با ڪلی پیام و زنگ مواجه شدم ... حس جواب دادن به هیچڪدوم رو نداشتم و فقط باز میڪردم . برای برگشت بلیط هواپیما گرفته بودم . وقتی رسیدم تهران یڪراست به سمت اتاق همتا راه افتادم ... از پرستار خواستم برم داخل ڪه گفت فقط چند دقیقه برید برگردید . لباسم رو عوض ڪردم و وارد اتاق شدم براے اولین بار گذرا نگاهش ڪردم قلبم مچاله شد و حالم از خودم بهم خورد . نزدیڪ شدم و نگاهم را به پتو دادم و با صدایی ڪه دورگه بود گفتم : همتا خانم رفتم مشهد پابوس امام رضا هم رفتم یه رفع دلتنگی بشه هم ڪِ .. ڪمی مڪث ڪردم و لب زدم : همم ڪه از آقا بخوام یه بار دیگه حالت خوب بشه هَم هَمتا خانوم خیلی دوستت دارم .. از حرفم خجالت ڪشیدم و سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم و فشار دادم . دیگه نمیتونستم اونجا وایسم برای همین از اتاق بیرون رفتم . با دیدن بابا به سمتش رفتم : سلام . اخمی ڪردم : علیک سلام معلوم هست ڪجایییییی؟؟؟ تو این اوضاعععع ڪجا گذاشتی رفتی د من چی بگم بهت پسررررر ... لب زدم : رفته بودم مشهد . اخمی ڪرد : زیارت قبول .سری تکان دادم و اوضاع خانوادشو پرسیدم ڪه بابا آهی ڪشید و گفت : مادرش ڪه حالش تعریفی نداره پدرشم زره زره داره آب میشه . دختر ڪوچیڪه ام بهونه خواهرشو میگیره . حاج بابا و خان جونم ڪه ... بماند ... ••• دو هفته ای می گذشت و هنوزم خبری نبود . امروزم مثل روزای دیگه آماده رفتن شدم . سوئیچ ماشین رو از بابا گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم ... وارد بیمارستان ڪه شدم راه اتاق رو پیش گرفتم اما همتا نبود نگران به سمت پرستاری رفتم ڪه با ویلچر پیرزنی را می برد : خانوم مریض اتاق ۱۰۳ کجاست کجا بردنششش ؟؟؟؟ _همون دختر خانمی رو میگید که تصادف کرده بودن ؟ سری تکان دادم ڪه لب زد : بردنش بخش . بلند گفتم : بخشششش؟؟؟ _هیس چخبره بله بخش .... اینو گفت و رفت ... کلافه دستی به موهایم ڪشیدم و نگاهم رو برگردوندم با دیدن بابای همتا به سمتش رفتم : آقای فرهمند ؟ برگشت و لبخندی زد : امیر جان همتام به هوش اومد امروز صبح زنگ زدن گفتن ڪه دخترتون به هوش اومده ... دستم را به دیوار گرفتم و یا حسینی گفتم سرم رو بلند ڪردم و خداروشڪر ڪردم . به همراه بابای همتا به سمت اتاق رفتیم تقه ای به در زدیم با صدای بفرمایید دختری در را باز کردیم . نگاهم ڪشیده شد به همتا ڪه روی تخت خوابیده بود و با دختر عموش حرف میزد با دیدن من برگشت و سری تکان داد . انقدر خوشحال بودم که یادم رفت سلام کنم. مشغول احوالپرسی شدم . چند دقیقه ای نگذشت ڪه پرستار اومد و گفت باید دور بیمارو خلوت کنید نیاز به استراحت داره . همه از اتاق بیرون رفتن . ایستادم : همتا خانوم منو ببخشید واقعا بابت این موضوع شرمندم ... سرش را پایین انداخت و لب زد : آقای ارسلانی دشمنتون شرمنده ؛ مقصر شما نبودید ... لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم ... خیلی خوشحال بودم که حالش خوبه ... به نمازخونه رفتم و دو رکعت نماز شڪر به جا اوردم .... بعد از نماز به اتاق همتا برگشتم با دیدن پدرومادرم لبخندی زدم و ڪنارشان ایستادم . _خداروشکر ڪه حال همتا خانوم خوب شد ؛ بابت این اتفاقم شرمنده ‌ایم ... مامان به سمت همتا رفت و پیشانی اش را بوسید : نمی دونی چقدر منتظرت بودیم چشماتو باز ڪنی عزیزم .. همتا لبخندی زد : ببخشید نگرانتون ڪردم . نگاهش ڪردم دلم لرزید ... سنگینی نگاهم را احساس ڪرد و سرش را بلند ڪرد لبخندی زدم و چشمانم را باز و بسته ڪردم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→