#رمان📖
#قسمت_شانزدهم6⃣1⃣
اون شب ...
بالشتم از اشک شوق خیس بود، از شادی گریه می کردم
تا اذان صبح خوابم نبرد؛ همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...!
اول؛ جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود:«هر کس که مرا طلب کند می یابد ...»
من 4 سال با وجود بچگی توی بدترین شرایط خدا رو طلب کرده بودم و حالا ...
و حالا خدا خودش رو بهم نشون داد، خودش و مسیرش و از زبان اون شخص بهم گفت: این مسیر، مسیر عشق و درده اگر مرد راهی قدم بردار....
به ساعت نگاه کردم؛ هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم!
- خدایا ...!
من مرد راهم! نه از درد می ترسم نه از هیچ چیز دیگه ای تا تو کنار منی تا شیرینی زیبای دیدنت ، پیدا کردنت و شیرینی امشب با منه من از سوختن نمی ترسم تنها ترس من از دست دادن توئه ......! رهام کنی و از چشمت بیوفتم پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده ...
استادم باش برای عاشق شدن که من هیچ چیز از این راه نمی دونم می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ...
می خوام عاشقت باشم ...
می خوام عاشقم بشی ...
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...
اون اولین نماز شب من بود ...
نمازی که تا قبل فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم اون شب، پاسخ من شده بود ...
پاسخ من به دعوتنامه خدا ...
چهل روز توی دعای هر نمازم اون حدیث قدسی رو خوندم و از خدا خودش رو خواستم فقط خودش رو ...
تا جایی که بی واسطه بشیم ...
من و خودش ...
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...
هادی های خدا یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند تا جایی که قلبم آرام گرفت ...
حتی رهگذرهای خیابان هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار در اوج فشار و درد زندگی لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ...
خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها خودش رو، محبتش رو، توجهش رو؛ بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...
و این ...
آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود.!.!.!.!
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ ❀ ★✶✶┄┅┄┄