.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_ششم
.
_بدو بیا ببینمت دایی...
احسان آرتین را از دست بابا بزرگ گرفت و روی پاهایش نشاند .
امروز روز جمعه بود اومده بودم از خان جون و بابا بزرگ سر بزنم .
ڪه عمو و خانواده اش هم اینجا بودن .
فاطمه ڪنارم نشست : وای بلاخره راحت شدم .
لبخندے زدم : عین خودته شیطون .
پشت چشمے نازڪ ڪرد : نداشتیما .
نگاهی به ریحانه انداختم ڪه تکیه اش را به من داده بود و بیسڪوییتش را میخورد و احسان و آرتین را نگاه میڪرد و هر از گاهی با حرڪتای احسان میخندید .
احسان نگاهش ڪرد : به چی میخندی تو وروجڪ ؟
ریحانه نگاهش ڪرد و جیغ ڪشید احسان به سمتش آمد : اجازه هست !
_حتما .
دست کوچڪ ریحانه را گرفت و بلند ڪرد : عجبااا .
ریحانه را روے پاهایش نشاند و سرش را بوسید .
آرتین با عجله به سمت احسان رفت و ڪنار ریحانه نشست .
_اووویی بچم حسودیش شد .
احسان نگاهی به فاطمه انداخت : عین خودت .
_نه بابا از بزرگان شنیده ایم ڪه حلال زاده به داییش میره .
احسان خندید : اره دیگه توام عین من .
خان جون همانطور ڪه می خندید روبه من گفت : از امیر خبر نداری مادر؟
نگاهم را از ریحانه گرفتم : نه خان جون چند هفته ای هست زنگ نزده .
نگاهی به ریحانه انداخت : ترلان میگفت خیلی بیقراری میڪنه .
سری تڪان دادم : خیلی همش گریه میکنه عکساے امیر رو برداشتم که نبینه .
خان جون لبخندی زد : دختر باباییه دیگه .
احسان دستی به سر ریحانه ڪشید : چه لباس عروسی ام پوشیده .
ریحانه انگشت احسان را گرفته بود .
دلم برایش سوخت ... انقدر دلتنگ باباش بود ڪه فکر میڪرد همه امیرن .
احسان بچه ها را روے زمین خوابوند و مشغول قلقلڪ دادن شد .
صداے جیغ بچه ها بلند شد .
عمو و بابا بزرگ خندیدن و گونه ے هر دو را بوسیدن .
ڪیفم را برداشتم : خب دیگه خان جون من برم .
خان جون ایستاد : عه عه کجا بری نه بشین ببینم الاناست ڪه دیگه بچه ها پیداشون بشن ڪجا بری تو !
قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه زن عمو و بابا بزرگ نگذاشتن .
برای عوض ڪردن چادرم به اتاق رفتم .
ریحانه را روے تخت چوبی گذاشتم و چادرم را عوض ڪردم .
گوشی ام زنگ خورد یه شماره عجیب غریب و ناشناس بود جواب دادم : بعله ؟
صداے خش خش باعث شد گوشی را از گوشم دور ڪنم ڪه صداے زیبایش در تلفن پیچید : سلام همتا جان خوبی؟
چشمانم پر اشڪ شد زبانم بند آمده بود و فقط اشڪ میریختم .
_همتا جان پشت خطی؟؟؟
_سلام .
_سلام عزیز دلم خوبی ؟ ریحانه و مامان اینا خوبن؟
_همه خوبیم تو خوبی کجایی دلم هزار راه رفت چرا زنگ نمیزنی ..؟
_شرمندم اینجا خیلی شلوغه به تلفن دسترسی نداریم چخبر ؟
_سلامتی دلم برات تنگ شده امیر کی میای ۳ماهه ندیدمت .
_منم همینطور عزیزم ان شاءالله هفته بعد میام ایران .
ذوق زده گفتم : واقعااااا؟؟
خندید: بعله عزیزم ؛ ریحانه نیست؟
لبخندی زدم و گوشی را نزدیک گوش ریحانه گرفتم : باباییه .
_سلام ریحان بابا چطوری دختر قشنگم؛ دلم براتون تنگ شده .
چشمان ریحانه پر اشڪ شد و با صداے بچگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد .
_ای جونممم بابایی فدات بشه دل میبریااا.
خندیدم ڪه ریحانه جیغ ڪشید .
صدای خنده از پشت تلفن بلند شد و بعدشم صدای امیر : همتا جان ؟
_جانم ؟
_من باید برم بانو کاری نداری؟
دلم شور میزد : مواظب خودت باش امیرم .
_به چشم مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی .
یاعلی گفتم ڪه تلفن قطع شد .
گوشی را روی تخت گذاشتمو ریحانه را محڪم بغل ڪرد ریحانه برایم بوے امیر را میداد ...
از پله ها پایین آمدم زن عمو ڪه چشمان قرمزم را دید پرسید : چیشدهه؟؟
لبخندی زدم : چیزی نیست امیر زنگـزده بود گفت هفته بعد میاد .
خان جون و زن عمو خداروشڪری گفتن .
احسان با اجازه اے گفت و بلند شد.
ریحانه را روے زمین گذاشتم ڪه چهار دست و پا به سمت احسان رفت و شلوارش را گرفت .
به سمتش رفتم و بلندش ڪردم : عمو میخواد بره مامان جان .
ریحانه بغض ڪرد و دستانش را به سمت احسان گرفت .
_همتاجان ؛ عمو بده ببره بیرون یه دور بزنه ریحانه رو .
احسان دستانش را باز ڪرد و ریحانه را از من گرفت .
نگران به ریحانه خیره شدم : مواظبش باشید .
سرے تڪان داد و گونه ے ریحانه را بوسید .
دست آرتین رو گرفت و رفتند .
براے کمک به فاطمه به آشپزخانه رفتم هنوز نرسیده بودم ڪه حال تهوع بهم دست داد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و چند بار عق زدم اما چیزی نبود ...
صورتم را شستم از صبح تا حالا معده درد داشتم و چند باری هم حالت تهوع داشتم .
فاطمه چایی نبات رو به دستم داد تشڪر ڪردم ڪه شانه هایم را مالش داد : آخه دختر چیکار میڪنی با خودت داری از پا در میای رنگ به رو نداری ..الله اکبر ..
لبخندی زدم: چیزی نیست شلوغش میڪنی .
پوفی ڪرد : چیزی نیست نه فردا بریم دکتر چند روز اینطوری میشی ؛ اسما هم میگفت .
باشه اے گفتم تا بیخیال بشه مشغول پاڪ ڪردن سبزی ها شدم .
خیلی خوشحال بودم از اینکه تا یڪ هفته دیگه امیر رو میدیدم .
لبخندے ڪنج لبم نشست ..
#چشمهایش
براے یڪ عمـر
#دلتنگـے ڪافے اســــت...
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_ششم
.
_بدو بیا ببینمت دایی...
احسان آرتین را از دست بابا بزرگ گرفت و روی پاهایش نشاند .
امروز روز جمعه بود اومده بودم از خان جون و بابا بزرگ سر بزنم .
ڪه عمو و خانواده اش هم اینجا بودن .
فاطمه ڪنارم نشست : وای بلاخره راحت شدم .
لبخندے زدم : عین خودته شیطون .
پشت چشمے نازڪ ڪرد : نداشتیما .
نگاهی به ریحانه انداختم ڪه تکیه اش را به من داده بود و بیسڪوییتش را میخورد و احسان و آرتین را نگاه میڪرد و هر از گاهی با حرڪتای احسان میخندید .
احسان نگاهش ڪرد : به چی میخندی تو وروجڪ ؟
ریحانه نگاهش ڪرد و جیغ ڪشید احسان به سمتش آمد : اجازه هست !
_حتما .
دست کوچڪ ریحانه را گرفت و بلند ڪرد : عجبااا .
ریحانه را روے پاهایش نشاند و سرش را بوسید .
آرتین با عجله به سمت احسان رفت و ڪنار ریحانه نشست .
_اووویی بچم حسودیش شد .
احسان نگاهی به فاطمه انداخت : عین خودت .
_نه بابا از بزرگان شنیده ایم ڪه حلال زاده به داییش میره .
احسان خندید : اره دیگه توام عین من .
خان جون همانطور ڪه می خندید روبه من گفت : از امیر خبر نداری مادر؟
نگاهم را از ریحانه گرفتم : نه خان جون چند هفته ای هست زنگ نزده .
نگاهی به ریحانه انداخت : ترلان میگفت خیلی بیقراری میڪنه .
سری تڪان دادم : خیلی همش گریه میکنه عکساے امیر رو برداشتم که نبینه .
خان جون لبخندی زد : دختر باباییه دیگه .
احسان دستی به سر ریحانه ڪشید : چه لباس عروسی ام پوشیده .
ریحانه انگشت احسان را گرفته بود .
دلم برایش سوخت ... انقدر دلتنگ باباش بود ڪه فکر میڪرد همه امیرن .
احسان بچه ها را روے زمین خوابوند و مشغول قلقلڪ دادن شد .
صداے جیغ بچه ها بلند شد .
عمو و بابا بزرگ خندیدن و گونه ے هر دو را بوسیدن .
ڪیفم را برداشتم : خب دیگه خان جون من برم .
خان جون ایستاد : عه عه کجا بری نه بشین ببینم الاناست ڪه دیگه بچه ها پیداشون بشن ڪجا بری تو !
قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه زن عمو و بابا بزرگ نگذاشتن .
برای عوض ڪردن چادرم به اتاق رفتم .
ریحانه را روے تخت چوبی گذاشتم و چادرم را عوض ڪردم .
گوشی ام زنگ خورد یه شماره عجیب غریب و ناشناس بود جواب دادم : بعله ؟
صداے خش خش باعث شد گوشی را از گوشم دور ڪنم ڪه صداے زیبایش در تلفن پیچید : سلام همتا جان خوبی؟
چشمانم پر اشڪ شد زبانم بند آمده بود و فقط اشڪ میریختم .
_همتا جان پشت خطی؟؟؟
_سلام .
_سلام عزیز دلم خوبی ؟ ریحانه و مامان اینا خوبن؟
_همه خوبیم تو خوبی کجایی دلم هزار راه رفت چرا زنگ نمیزنی ..؟
_شرمندم اینجا خیلی شلوغه به تلفن دسترسی نداریم چخبر ؟
_سلامتی دلم برات تنگ شده امیر کی میای ۳ماهه ندیدمت .
_منم همینطور عزیزم ان شاءالله هفته بعد میام ایران .
ذوق زده گفتم : واقعااااا؟؟
خندید: بعله عزیزم ؛ ریحانه نیست؟
لبخندی زدم و گوشی را نزدیک گوش ریحانه گرفتم : باباییه .
_سلام ریحان بابا چطوری دختر قشنگم؛ دلم براتون تنگ شده .
چشمان ریحانه پر اشڪ شد و با صداے بچگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد .
_ای جونممم بابایی فدات بشه دل میبریااا.
خندیدم ڪه ریحانه جیغ ڪشید .
صدای خنده از پشت تلفن بلند شد و بعدشم صدای امیر : همتا جان ؟
_جانم ؟
_من باید برم بانو کاری نداری؟
دلم شور میزد : مواظب خودت باش امیرم .
_به چشم مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی .
یاعلی گفتم ڪه تلفن قطع شد .
گوشی را روی تخت گذاشتمو ریحانه را محڪم بغل ڪرد ریحانه برایم بوے امیر را میداد ...
از پله ها پایین آمدم زن عمو ڪه چشمان قرمزم را دید پرسید : چیشدهه؟؟
لبخندی زدم : چیزی نیست امیر زنگـزده بود گفت هفته بعد میاد .
خان جون و زن عمو خداروشڪری گفتن .
احسان با اجازه اے گفت و بلند شد.
ریحانه را روے زمین گذاشتم ڪه چهار دست و پا به سمت احسان رفت و شلوارش را گرفت .
به سمتش رفتم و بلندش ڪردم : عمو میخواد بره مامان جان .
ریحانه بغض ڪرد و دستانش را به سمت احسان گرفت .
_همتاجان ؛ عمو بده ببره بیرون یه دور بزنه ریحانه رو .
احسان دستانش را باز ڪرد و ریحانه را از من گرفت .
نگران به ریحانه خیره شدم : مواظبش باشید .
سرے تڪان داد و گونه ے ریحانه را بوسید .
دست آرتین رو گرفت و رفتند .
براے کمک به فاطمه به آشپزخانه رفتم هنوز نرسیده بودم ڪه حال تهوع بهم دست داد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و چند بار عق زدم اما چیزی نبود ...
صورتم را شستم از صبح تا حالا معده درد داشتم و چند باری هم حالت تهوع داشتم .
فاطمه چایی نبات رو به دستم داد تشڪر ڪردم ڪه شانه هایم را مالش داد : آخه دختر چیکار میڪنی با خودت داری از پا در میای رنگ به رو نداری ..الله اکبر ..
لبخندی زدم: چیزی نیست شلوغش میڪنی .
پوفی ڪرد : چیزی نیست نه فردا بریم دکتر چند روز اینطوری میشی ؛ اسما هم میگفت .
باشه اے گفتم تا بیخیال بشه مشغول پاڪ ڪردن سبزی ها شدم .
خیلی خوشحال بودم از اینکه تا یڪ هفته دیگه امیر رو میدیدم .
لبخندے ڪنج لبم نشست ..
#چشمهایش
براے یڪ عمـر
#دلتنگـے ڪافے اســــت...