eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
240 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . _بدو بیا ببینمت دایی... احسان آرتین را از دست بابا بزرگ گرفت و روی پاهایش نشاند . امروز روز جمعه بود اومده بودم از خان جون و بابا بزرگ سر بزنم . ڪه عمو و خانواده اش هم اینجا بودن . فاطمه ڪنارم نشست : وای بلاخره راحت شدم . لبخندے زدم : عین خودته شیطون . پشت چشمے نازڪ ڪرد : نداشتیما . نگاهی به ریحانه انداختم ڪه تکیه اش را به من داده بود و بیسڪوییتش را میخورد و احسان و آرتین را نگاه میڪرد و هر از گاهی با حرڪتای احسان میخندید . احسان نگاهش ڪرد : به چی میخندی تو وروجڪ ؟ ریحانه نگاهش ڪرد و جیغ ڪشید احسان به سمتش آمد : اجازه هست ! _حتما . دست کوچڪ ریحانه را گرفت و بلند ڪرد : عجبااا . ریحانه را روے پاهایش نشاند و سرش را بوسید . آرتین با عجله به سمت احسان رفت و ڪنار ریحانه نشست . _اووویی بچم حسودیش شد . احسان نگاهی به فاطمه انداخت : عین خودت . _نه بابا از بزرگان شنیده ایم ڪه حلال زاده به داییش میره . احسان خندید : اره دیگه توام عین من . خان جون همانطور ڪه می خندید روبه من گفت : از امیر خبر نداری مادر؟ نگاهم را از ریحانه گرفتم : نه خان جون چند هفته ای هست زنگ نزده . نگاهی به ریحانه انداخت : ترلان میگفت خیلی بیقراری میڪنه . سری تڪان دادم : خیلی همش گریه میکنه عکساے امیر رو برداشتم که نبینه . خان جون لبخندی زد : دختر باباییه دیگه . احسان دستی به سر ریحانه ڪشید : چه لباس عروسی ام پوشیده . ریحانه انگشت احسان را گرفته بود . دلم برایش سوخت ... انقدر دلتنگ باباش بود ڪه فکر میڪرد همه امیرن . احسان بچه ها را روے زمین خوابوند و مشغول قلقلڪ دادن شد . صداے جیغ بچه ها بلند شد . عمو و بابا بزرگ خندیدن و گونه ے هر دو را بوسیدن . ڪیفم را برداشتم : خب دیگه خان جون من برم . خان جون ایستاد : عه عه کجا بری نه بشین ببینم الاناست ڪه دیگه بچه ها پیداشون بشن ڪجا بری تو ! قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه زن عمو و بابا بزرگ نگذاشتن . برای عوض ڪردن چادرم به اتاق رفتم . ریحانه را روے تخت چوبی گذاشتم و چادرم را عوض ڪردم . گوشی ام زنگ خورد یه شماره عجیب غریب و ناشناس بود جواب دادم : بعله ؟ صداے خش خش باعث شد گوشی را از گوشم دور ڪنم ڪه صداے زیبایش در تلفن پیچید : سلام همتا جان خوبی؟ چشمانم پر اشڪ شد زبانم بند آمده بود و فقط اشڪ میریختم . _همتا جان پشت خطی؟؟؟ _سلام . _سلام عزیز دلم خوبی ؟ ریحانه و مامان اینا خوبن؟ _همه خوبیم تو خوبی کجایی دلم هزار راه رفت چرا زنگ نمیزنی ..؟ _شرمندم اینجا خیلی شلوغه به تلفن دسترسی نداریم چخبر ؟ _سلامتی دلم برات تنگ شده امیر کی میای ۳ماهه ندیدمت . _منم همینطور عزیزم ان شاءالله هفته بعد میام ایران . ذوق زده گفتم : واقعااااا؟؟ خندید: بعله عزیزم ؛ ریحانه نیست؟ لبخندی زدم و گوشی را نزدیک گوش ریحانه گرفتم : باباییه . _سلام ریحان بابا چطوری دختر قشنگم؛ دلم براتون تنگ شده . چشمان ریحانه پر اشڪ شد و با صداے بچگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد . _ای جونممم بابایی فدات بشه دل میبریااا. خندیدم ڪه ریحانه جیغ ڪشید . صدای خنده از پشت تلفن بلند شد و بعدشم صدای امیر : همتا جان ؟ _جانم ؟ _من باید برم بانو کاری نداری؟ دلم شور میزد : مواظب خودت باش امیرم . _به چشم مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی . یاعلی گفتم ڪه تلفن قطع شد . گوشی را روی تخت گذاشتمو ریحانه را محڪم بغل ڪرد ریحانه برایم بوے امیر را میداد ... از پله ها پایین آمدم زن عمو ڪه چشمان قرمزم را دید پرسید : چیشدهه؟؟ لبخندی زدم : چیزی نیست امیر زنگـزده بود گفت هفته بعد میاد . خان جون و زن عمو خداروشڪری گفتن . احسان با اجازه اے گفت و بلند شد. ریحانه را روے زمین گذاشتم ڪه چهار دست و پا به سمت احسان رفت و شلوارش را گرفت . به سمتش رفتم و بلندش ڪردم : عمو میخواد بره مامان جان . ریحانه بغض ڪرد و دستانش را به سمت احسان گرفت . _همتاجان ؛ عمو بده ببره بیرون یه دور بزنه ریحانه رو . احسان دستانش را باز ڪرد و ریحانه را از من گرفت . نگران به ریحانه خیره شدم : مواظبش باشید . سرے تڪان داد و گونه ے ریحانه را بوسید . دست آرتین رو گرفت و رفتند . براے کمک به فاطمه به آشپزخانه رفتم هنوز نرسیده بودم ڪه حال تهوع بهم دست داد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و چند بار عق زدم اما چیزی نبود ... صورتم را شستم از صبح تا حالا معده درد داشتم و چند باری هم حالت تهوع داشتم . فاطمه چایی نبات رو به دستم داد تشڪر ڪردم ڪه شانه هایم را مالش داد : آخه دختر چیکار میڪنی با خودت داری از پا در میای رنگ به رو نداری ..الله اکبر .. لبخندی زدم: چیزی نیست شلوغش میڪنی . پوفی ڪرد : چیزی نیست نه فردا بریم دکتر چند روز اینطوری میشی ؛ اسما هم میگفت . باشه اے گفتم تا بیخیال بشه مشغول پاڪ ڪردن سبزی ها شدم . خیلی خوشحال بودم از اینکه تا یڪ هفته دیگه امیر رو میدیدم . لبخندے ڪنج لبم نشست .. براے یڪ عمـر ڪافے اســــت...
. 🍃 . _بدو بیا ببینمت دایی... احسان آرتین را از دست بابا بزرگ گرفت و روی پاهایش نشاند . امروز روز جمعه بود اومده بودم از خان جون و بابا بزرگ سر بزنم . ڪه عمو و خانواده اش هم اینجا بودن . فاطمه ڪنارم نشست : وای بلاخره راحت شدم . لبخندے زدم : عین خودته شیطون . پشت چشمے نازڪ ڪرد : نداشتیما . نگاهی به ریحانه انداختم ڪه تکیه اش را به من داده بود و بیسڪوییتش را میخورد و احسان و آرتین را نگاه میڪرد و هر از گاهی با حرڪتای احسان میخندید . احسان نگاهش ڪرد : به چی میخندی تو وروجڪ ؟ ریحانه نگاهش ڪرد و جیغ ڪشید احسان به سمتش آمد : اجازه هست ! _حتما . دست کوچڪ ریحانه را گرفت و بلند ڪرد : عجبااا . ریحانه را روے پاهایش نشاند و سرش را بوسید . آرتین با عجله به سمت احسان رفت و ڪنار ریحانه نشست . _اووویی بچم حسودیش شد . احسان نگاهی به فاطمه انداخت : عین خودت . _نه بابا از بزرگان شنیده ایم ڪه حلال زاده به داییش میره . احسان خندید : اره دیگه توام عین من . خان جون همانطور ڪه می خندید روبه من گفت : از امیر خبر نداری مادر؟ نگاهم را از ریحانه گرفتم : نه خان جون چند هفته ای هست زنگ نزده . نگاهی به ریحانه انداخت : ترلان میگفت خیلی بیقراری میڪنه . سری تڪان دادم : خیلی همش گریه میکنه عکساے امیر رو برداشتم که نبینه . خان جون لبخندی زد : دختر باباییه دیگه . احسان دستی به سر ریحانه ڪشید : چه لباس عروسی ام پوشیده . ریحانه انگشت احسان را گرفته بود . دلم برایش سوخت ... انقدر دلتنگ باباش بود ڪه فکر میڪرد همه امیرن . احسان بچه ها را روے زمین خوابوند و مشغول قلقلڪ دادن شد . صداے جیغ بچه ها بلند شد . عمو و بابا بزرگ خندیدن و گونه ے هر دو را بوسیدن . ڪیفم را برداشتم : خب دیگه خان جون من برم . خان جون ایستاد : عه عه کجا بری نه بشین ببینم الاناست ڪه دیگه بچه ها پیداشون بشن ڪجا بری تو ! قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه زن عمو و بابا بزرگ نگذاشتن . برای عوض ڪردن چادرم به اتاق رفتم . ریحانه را روے تخت چوبی گذاشتم و چادرم را عوض ڪردم . گوشی ام زنگ خورد یه شماره عجیب غریب و ناشناس بود جواب دادم : بعله ؟ صداے خش خش باعث شد گوشی را از گوشم دور ڪنم ڪه صداے زیبایش در تلفن پیچید : سلام همتا جان خوبی؟ چشمانم پر اشڪ شد زبانم بند آمده بود و فقط اشڪ میریختم . _همتا جان پشت خطی؟؟؟ _سلام . _سلام عزیز دلم خوبی ؟ ریحانه و مامان اینا خوبن؟ _همه خوبیم تو خوبی کجایی دلم هزار راه رفت چرا زنگ نمیزنی ..؟ _شرمندم اینجا خیلی شلوغه به تلفن دسترسی نداریم چخبر ؟ _سلامتی دلم برات تنگ شده امیر کی میای ۳ماهه ندیدمت . _منم همینطور عزیزم ان شاءالله هفته بعد میام ایران . ذوق زده گفتم : واقعااااا؟؟ خندید: بعله عزیزم ؛ ریحانه نیست؟ لبخندی زدم و گوشی را نزدیک گوش ریحانه گرفتم : باباییه . _سلام ریحان بابا چطوری دختر قشنگم؛ دلم براتون تنگ شده . چشمان ریحانه پر اشڪ شد و با صداے بچگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد . _ای جونممم بابایی فدات بشه دل میبریااا. خندیدم ڪه ریحانه جیغ ڪشید . صدای خنده از پشت تلفن بلند شد و بعدشم صدای امیر : همتا جان ؟ _جانم ؟ _من باید برم بانو کاری نداری؟ دلم شور میزد : مواظب خودت باش امیرم . _به چشم مواظب خودت و ریحانه باش یاعلی . یاعلی گفتم ڪه تلفن قطع شد . گوشی را روی تخت گذاشتمو ریحانه را محڪم بغل ڪرد ریحانه برایم بوے امیر را میداد ... از پله ها پایین آمدم زن عمو ڪه چشمان قرمزم را دید پرسید : چیشدهه؟؟ لبخندی زدم : چیزی نیست امیر زنگـزده بود گفت هفته بعد میاد . خان جون و زن عمو خداروشڪری گفتن . احسان با اجازه اے گفت و بلند شد. ریحانه را روے زمین گذاشتم ڪه چهار دست و پا به سمت احسان رفت و شلوارش را گرفت . به سمتش رفتم و بلندش ڪردم : عمو میخواد بره مامان جان . ریحانه بغض ڪرد و دستانش را به سمت احسان گرفت . _همتاجان ؛ عمو بده ببره بیرون یه دور بزنه ریحانه رو . احسان دستانش را باز ڪرد و ریحانه را از من گرفت . نگران به ریحانه خیره شدم : مواظبش باشید . سرے تڪان داد و گونه ے ریحانه را بوسید . دست آرتین رو گرفت و رفتند . براے کمک به فاطمه به آشپزخانه رفتم هنوز نرسیده بودم ڪه حال تهوع بهم دست داد به سمت سرویس بهداشتی رفتم و چند بار عق زدم اما چیزی نبود ... صورتم را شستم از صبح تا حالا معده درد داشتم و چند باری هم حالت تهوع داشتم . فاطمه چایی نبات رو به دستم داد تشڪر ڪردم ڪه شانه هایم را مالش داد : آخه دختر چیکار میڪنی با خودت داری از پا در میای رنگ به رو نداری ..الله اکبر .. لبخندی زدم: چیزی نیست شلوغش میڪنی . پوفی ڪرد : چیزی نیست نه فردا بریم دکتر چند روز اینطوری میشی ؛ اسما هم میگفت . باشه اے گفتم تا بیخیال بشه مشغول پاڪ ڪردن سبزی ها شدم . خیلی خوشحال بودم از اینکه تا یڪ هفته دیگه امیر رو میدیدم . لبخندے ڪنج لبم نشست .. براے یڪ عمـر ڪافے اســــت...