.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_هفت
.
صبح زود به اصرار اسما و فاطمه رفتیم دڪتر برایم آزمایش نوشت .
روی صندلی نشسته بودم و پاهایم را تڪان میدادم .
_خانم همتا فرهمند ؟
بلند شدم و به سمتش رفتم .
اسما هم پشت سرم آمد .
جواب آزمایش را به دستم داد : بفرمایید .
_خانوم جوابش؟
لبخندی زد : مبارڪ باشه عزیزم شما باردارید .
مثل شوڪ زده ها بهش نگاه ڪردم .
دستش را تڪان داد : عزیزم خوبی؟
به خودم اومدم اسما نگاهی به من انداخت : همتا ؟
_خودم تو شوڪم اسما چیزی نگو .
برگه را گرفتیم و از آزمایشگاه بیرون آمدیم .
ڪنار آب میوه فروشی اسما ایستاد : بیا یه چیزی بخوریم .
_میل ندارم .
دستم را گرفت : بیا ببینم میل ندارم میل ندارم .
ڪنار پنجره نشستم برگه آزمایش را از ڪیفم بیرون آوردم و با دقت دیدم اره من باردار بودم .
اسما نگاهم ڪرد : اگر امیر بفهمه چقدر ذوق ڪنه هااا .
لبخندے زدم : خدایا چقدر خبر خوب ؛ هفته ی بعد امیر میاد وجود این بچه ...
باورم نمیشه خداروشڪر .
اسما دستم را گرفت : منڪه ڪلا هنگ ڪرده بودم .
سرے تڪان دادم بعد از خوردن آب میوه راه افتادیم تا این خبر خوب رو هم به مامان و خاله لیلا هم بگیم .
به مامان پیام دادم گفت ڪه خونه ے امیر هستش .
اسما ماشین را پارڪ ڪرد و در را باز ڪرد .
وارد خانه شدیم مامان ووخاله روے مبل نشسته بودند و حرف میزدند .
اسما با ذوق به سمتشان رفت : یه خــــبر خوووب .
خاله و مامان برگشتند سرے تڪان دادم و سلام ڪردم جواب سلامم را دادند .
_اولا سلام دوملاا چیشدههه؟
اسما شڪلاتی برداشت و داخل دهانش گذاشت : خبر به این مهمی رو ڪه اینطوری نمیگن .
چشمڪی زد ڪه خاله چشم غره اے نثارش ڪرد : باشه میدم بهت بگووو .
مامان نگاهی به من انداخت : د یکیتون حرف بزنه دق کردیم .
خندیدم و برگه آزمایش را روے میز گذاشتم خاله برگه را برداشت : خب این چیه؟
اسما خندید : د دارید دوباره مامان بزرگ میشید .
خاله و مامان نگاهی بهم انداختند : چییییی؟؟؟
اینبار سرم را پایین انداختم ڪه مامان به سمتم آمد : اسما چی میگه ؟؟؟
سڪوت ڪردم ڪه خاله با تشر گفت : حرف بزن دختر ؟؟
سرم را بلند ڪردم : درسته باردارم .
مامان و خاله ذوق ڪردند و خداروشکرے گفتند .
_وای اگر امیر بفهمه چقدر ذوق میڪنه ...
لبخندی زدم و راه اتاق امیر رو در پیش گرفتم وارد اتاقش شدم ریحانه روے تخت خوابیده بود ڪش چادرمو شل ڪردم و به سمتش رفتم .
پایین تخت نشستم چقدر دلم براے امیر تنگ شده بود .
اگر بدونه قراره یه تفر به جمع سه نفرمون اضافه بشه چقدر ذوق میڪنه .
ڪاش اینجا بود و با قربون صدقه رفتناش حال دلم را خوب میڪرد ...
چقدر دورے از معشوق سخته ...
تمام لحظات باید چشمت به گوشی باشه ڪه الان زنگ میزنه چرا زنگ نزد داشت دیوونم میڪرد ...
اشڪانم را پاڪ ڪردم پیراهنش را از ڪمدش برداشتم.
بوییدم ..
هق هقم شدت گرفت ؛ به پیراهن چنگ میزدم .
دلم براش تنگ شده بودددد ...
ڪمی ڪه آروم شدم دستی به سر ریحانه ڪشیدم .
پلڪانش تڪانی خورد و چشمانش را باز ڪرد .
لبخندی به رویش زدم : سلام فسقل مامان .
لبخندے کنج لبش نشست و چشمان عسلی اش را به من دوخت .
محکم گونه اش را بوسیدم : میخورمتااا.
خندید ڪه دوباره بوسیدمش .
تقه ای به در خورد بفرماییدے گفتم ڪه پدرشوهرم داخل شد .
به احترامش ایستادم : سلام بابا جون خسته نباشید .
لبخند مهربانی زد و نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید و با انگشتش اشڪانم را پاڪ ڪرد .
سرم را پایین انداختم که نشست روے تخت : بشین دخترم .
دستش را دراز ڪرد و ریحانه را از روی تخت برداشت و بغلش ڪرد .
پیشانی اش را بوسید و مثل همیشه قربان صدقه من و ریحانه رفت .
_لیلا میگفت یه وروجڪ دیگه داره به جمع ما اضافه میشه .
خجول سرم را پایین انداختم ڪه دستم را گرفت و فشار داد : سرتو بگیر بالا .
سرم را بلند ڪردم ڪه پدرانه در آغوشم گرفت : منم یه پدرم دلم برای اولادم تنگ میشه میدونم چی میڪشی بابا خالی ڪن خودتو نریز تو دلت ... نزار غمباد بشه .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→