.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_شصت_یڪ
.
_نههه.
نگاهے به امیر انداختم به سمت خاله لیلا رفت و جلوے پایش زانو زد : آخه دردت به سرم چرا نه همتا ڪه راضیِ...
اینبار خاله با صدایے لرزان گفت : نگاه به دل زنت ڪردے اصلا همتا هیچی نگاه به اون بچه ڪردے میدونے اگر برے و بلایے سرت بیاد من و بابات باید چه جوابی به خانواده ے همتا بدیم .
_آخه خانوم جان مگه خلاف شر داره میڪنه میخواد وظیفشو انجام بده ..
امیر ڪلافه دستش را داخل موهایش ڪرد و به من خیره شد لبخندے زدم و به سمت خاله رفتم : مامان جان نگران من نباشید من راضی ام ... خدا بزرگه .. خودم اصلا با خانوادم حرف میزنم .
خاله پوفی ڪرد و الله اڪبرے گفت : بیا مغز این دخترم شست و شو دادے ؛ تو یه چیزے بگو مرد وظیفشو همین جا انجام بده ڪی گفته بره اونجا بجنگه؟ .
امیر اینبار با لحن محبت آمیزے گفت : الهی امیر فدات بشه دلت میاد سوریه دست اون بی همه چیزا بیوفته میرم بخاطر مردمم بخاطر اینڪه از حریم اهل بیت دفاع ڪنم خودت مگه همیشه برام از بی بی نمیگفتی .... حامد یڪ ساله ڪه میره میبینی بلایی سرش نیومده در ضمن مادر من بادمجان بم آفت نداره ...
حال خاله رو درڪ میڪردم میدونم چقدر سختشه .. بلاخره اون یه مادره سخته از جگرگوشش دل بڪنه .
بابا نگاهے به امیر انداخت : لیلا جان همتا راضے خودش نشسته فڪر ڪرده ...
خاله از روے مبل بلند شد و به سمت اتاقشان رفت بابا هم پشت سرش رفت .
نگاهے به امیر انداختم : راضی نیست!
لبخند مهربانی زد : رفت فڪر کنه ...
••••
بلاخره خاله لیلا هم راضی شد ...
نزدیڪش شدم : میخواے ڪمڪت ڪنم ؟
لبخندے زد از آنهایی ڪه بوے نرگس میدهد از آنهایی ڪه به خوشمزگیه آش خان جونِ ...
ریحانه روے زمین دراز ڪشید بود و با دستانش وَر مے رفت و صداهاے بامزه اے از خودش در مے اورد .
روبه رویش ایستادم سرم را پایین انداختم و مشغول بستن دڪمه لباس هایش شدم ..
با بستن اولین دڪمه بغض بر گلویم چنگ زد و چشمانم بارانے شد .
بغضم را قورت دادم و به خودم تشر زدم بسه دیگه دم رفتن دلشو نلرزون .. بسپارش دست خود بی بی ... خودش هوادارشه ...
با سنگینی نگاه امیر سرم را بلند ڪرد : به چی زل زدے؟
لبخندے زد : به تو !
سومین دڪمه را بستم : به چیِ من؟
_به چشمات به اینڪه چقدر چشمات پر حرفه اما نمیگے مے شنوم همتا؟
لبخندے زدم و آخرین دڪمه را بستم و به چشمانش زل زدم : نگرانم ؛ از اینکه دارم از قشنگترین اتفاق زندگیم میگذرم خوشحالم از اینڪه انقدر رو تصمیمت مصممی ..
_پشیمونی؟
با دست موهایش را مرتب ڪردم : هیچ وقت پشیمون نمیشم ..
ڪنار ایستادم : فقط بخاطر من و ریحانه حواست به خودت باشه و زود برگرد دلمون برات تنگ میشه .
ریحانه را از روے زمین برداشت : خاله ریزه ے بابا چطوره؟
ریحانه خندید و دستے به ریش هاے امیر ڪشید و صورتش را جمع ڪرد امیر خندید و گونه اش را بوسید : جیزه بابایی جیزه .
ریحانه لبخندے زد بعد از چند دقیقه بغض ڪرد به سمتش رفتم : چیشد مامان جان ؟
امیر ریحانه را تڪان داد : چیشد باباییی .
ریحانه لبانش را بهم مالید .
یڪ بار دیگر گونه اش را بوسید.
از اتاق خارج شدیم نگاهی به ساعت انداختم : دیرت نشه؟
روے مبل نشست : نه بیا بشین اینجا.
به سمتش رفتم و ڪنارش نشستم دستانش را دور بازوم حلقه ڪرد : اگر یه وقتی خبرے رو شنیدے نمیخوام بشینی گریه کنی بگی خدایا خسته شدم منم ببر و ... ازت میخوام صبور باشی ...
بغض ڪردم : خدانڪنه .
_بغض نداریم بانو جان اتفاقِ به هر حال ؛ دوست دارم دخترم عین خودت بار بیاد با حجب و حیا .. دخترمو زینبی بزرگ ڪن همتا ... خودت ڪه عزیز دل منے هر چقدر برات تو این زندگے ڪم گذاشتم ببخش منو و حلال کن ...
قطره اشڪی روے گونه سر خورد ...
الان چه وقت گریست همتاااا ...
اما فایده نداشت بغض داشت خفم میڪرد .
ناخود آگاه بغضم ترکید و اشڪانم جارے شد ریحانه هم با گریه ے من بغض ڪرد.
امیر مرا محڪم در آغوش ڪشید : گریه نڪن عزیزم ... برمیگردم بهت قول میدم .. گریه نکن دور سرت بگردم ...
چنگے به پیراهنش زدم : امیر برگرد ...
پیشانی ام را بوسید : قول میدم مرد و قولش ...
صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد اشڪانم را پاڪ ڪردم و ریحانه را بغل ڪردم .
تقریبا ساعت ۵بود و امیر باید میرفت ..
ریحانه را از من گرفت و یڪ دل سیر نگاهش ڪرد .
به سمت آشپزخانه رفتم و سینے ڪه از،قبل آماده ڪرده بودم رو بلند ڪردم
به سمت در رفتم ..
ریحانه را میبوسید : دلم برات تنگ میشه بابایی تا من برگردم باید چهار دست و پا راه بریاااا .
ریحانه خندید .
از خنده ے ریحانه منم خندیدم ایستاد روبه رویم .
سرم را پایین انداختم ڪه با دست چانه ام را گرفت : ببینمت!
سرم را بلند ڪردم و به چشمانش خیره شدم .
دستش را روے قلبش ڪجاست : تا ابد جات اینجاست این اویی ڪه اینجا میزنے پس اگر بیقرارے ڪنی اول از همه من میفهمم و این اینجا درد میگیره ...
من تنها نیستم اونجا تو هستی خاطراتمون هست دلتنگیت هست ...
تووهمراه منے ..
همتا