✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هشتاد_وهشتم: پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین
منم برای خودم از جنوب چند تا
پوستر خریده بودم اما دیگه دیوار جا نداشت ...
چسب رو برداشتم چشم هام رو
بستم و از بین پوسترها یکی شون رو کشیدم بیرون، دلم نمی خواست حس فوق
العاده این سفر و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش
کنم ...
اون روزها هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمیشناختم، فقط یه پوستر یا یه عکس بود. ایستادم و محو تصویر شدم
ـ یعنی میشه یه روزی منم مثل شماها انسان بزرگی بشم؟
فردا شب با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ، این کار و حرفه رو کامل
یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر به فکر یاد گرفتن یه حرفه
جدید باشم ...
با انرژی تمام از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد که باورم نمی شد ...، گریه ام گرفت. پوسترم پاره شده بود با ناراحتی و عصبانیت از در
اتاق اومدم بیرون ...
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون
ـ کدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا، بیام اون تو سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد
ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟رفتم سر کمدت چیزی بردارم دستم گرفت اشتباهی
پاره شد ...
خون خونم رو می خورد داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هشتاد_وهشتم: پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین
منم برای خودم از جنوب چند تا
پوستر خریده بودم اما دیگه دیوار جا نداشت ...
چسب رو برداشتم چشم هام رو
بستم و از بین پوسترها یکی شون رو کشیدم بیرون، دلم نمی خواست حس فوق
العاده این سفر و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش
کنم ...
اون روزها هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمیشناختم، فقط یه پوستر یا یه عکس بود. ایستادم و محو تصویر شدم
ـ یعنی میشه یه روزی منم مثل شماها انسان بزرگی بشم؟
فردا شب با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ، این کار و حرفه رو کامل
یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر به فکر یاد گرفتن یه حرفه
جدید باشم ...
با انرژی تمام از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد که باورم نمی شد ...، گریه ام گرفت. پوسترم پاره شده بود با ناراحتی و عصبانیت از در
اتاق اومدم بیرون ...
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون
ـ کدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا، بیام اون تو سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد
ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟رفتم سر کمدت چیزی بردارم دستم گرفت اشتباهی
پاره شد ...
خون خونم رو می خورد داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
#ادامه_دارد...