eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
256 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 @montazer_shahadat313
. 🍃 . چند روزی به همین روال میگذشت و من بیشتر تو خودم بودم و حتی حوصله ے درس و هانا رو هم نداشتم فقط به این فڪر میڪردم چجوری میتونم یه تصمیم درست بگیرم ، ڪتابی رو ڪه هانیه به من داده بود رو همش میخواندم ، و تقریبا جواب همه ے سوالامو گرفته بودم و میدونستم چرا و برای چی دارم چادر سَرم میڪنم شاید این تحولم یه زره پیش رفته باشه اما حالا دیگه مطمئن بودم میتونم بهترین تصمیمو بگیرم ، نگران سانازم نبودم چون میدونستم اینڪارو نمیڪنه و دارهــ دروغ میگـه ... با خودم خیلی ڪلنجار رفتم اما تصمیم گرفتم یه سری ام به هانیه بزنم برای نظر گرفتن در مورد تصمیمم . برای همین نزدیڪ اذان مغرب حاضر شدم و به مسجـد سر خیابان رفتم ، وارد مسجد شدم و چادری از توی سـبد برداشتم . بوی گلاب حالم رو خوب میڪرد با چشم دنبال هانیه گَشتم گوشه اے نشسته بود و با دختـرے صحبت میڪرد به طرفش رفتم ، متوجه حضورم شد و سرش را بلنـد ڪرد با دیدن من لبخندی زد و بلند شد و به سمتم آمد : سلام همتا جان ! _سلام هانیه جان خوبی ؟ دستم را میگیرد : الحمدالله تو خوبی بهتر شدی ! _ممنون . همانطور ڪه اشاره میڪند گوشه اے بنشینیم میگوید : چه عجبا ، یاد ما ڪردی . روی زمین مینشینم : راستش هم اومدم نماز بخونم هم اومد یه زره ازت ڪمڪ بگیرم . لبخند مهربانی زد : بفرما .! _راستش من از یه خانواده ڪاملا مذهبی ام ، از اونجایی ڪه ڪل فامیلمون چادری اند اما من علاقه ای به چادر نداشتم برام سوال بود ڪه چرا و برای چی باید چادر بپوشم و اصلا خدا گفته ڪه زن باید چادر بپوشه ، هیچ وقتم از ڪسی سوال نڪردم ... تا اینڪه یه روز تصمیم گرفتم دیگه چادر سَرم نڪنم و آزاد باشم از این محدودیت ... تو مدرسه با چند تا دختر دوست شدم ڪه بی حجاب بودن و دوست پسر داشتن اما من فقط چادرمو میخواستم ڪنار بزنم و اصلا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت اما ساناز دوستم منو برد پارتی میخواستم قطع رابطه کنم اما گفت ڪه بهم فرصت بده و منو ببخش منم خام حرفاش شدم ، تا اینڪه چند هفته پیش با یڪی از دوستام قرار گذاشتیم بریم ڪتابخانه من درسم خیلی خوبه برای همین گفت ڪه بریم باهم ریاضی ڪار ڪنیم منم قبول ڪردم نزدیڪ ڪتابخونه بودم ڪه زنگ زدم ببینم رسیده یانه ، گفت ڪه رسیدم نرو ڪتابخونه بیا ڪافی شاپ روبه روے ڪتابخونه منم قبول ڪردم رفتم اون روز تولدم بود و برام ڪیڪ خرید ، وقتی ڪیڪ و گذاشت جلوم خیلی ذوق ڪردم اما گفت ڪه چشماتو ببند یه سوپرایز دیگه دارم ... به اینجا ڪه میرسم میزنم زیر گریه هانیه دستش را پشت ڪمرم میگذارد و نوازش میڪند و میگوید : اگر اذیت میشی نگو همتا جان .. سرم را به نشانه ے منفی تڪان میدهم و ادامه میدم : چشمامو بستم ڪسی از پشت چشمامو گرفت اولش فکر کردم یڪی از دوستام اما نه سرشو اورد نزدیڪ گوشم و گفت : تولدت مبارڪ نفسم بعد سرمو بوس ڪرد . صداش پسرونه بود برای همین بلند شدم و دیدم بله پسره ، حالم داشت بد میشد یه چند تا حرف بهش گفتم و اومدم بیرون ، تا اینڪه تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم ڪه صدای اذان بلند شد منم دلم میخواست با خدا صحبت ڪنم اومدم اینجا ڪه با شما آشنا شدم ... الانم همون دوستم ساناز تهدیدم میڪنه گفت ڪه ازت عڪس گرفتم و نشون همه میدم . وقتی ڪه اون ڪتابو از شما گرفتم نشستم خوندم جواب سوالامو گرفتم و حالا پشیمونم ڪه چرا چادر رو گذاشتم ڪنار و الان موندم چیڪار ڪنم ... هانیه لبخندی به رویم میزند : تمام این هارو فهمیدم ‌ و بهت حق میدم عزیزم اما سعی ڪن بهترین تصمیمو بگیری تصمیمی ڪه چند روز دیگه دوباره پشیمون نشی و حرف دیگران باعث نشه تو یه بار دیگه چادر رو بزاری ڪنار .. ببین چادر ڪامل ترین پوشش ما میتونیم با رعایت ڪردن نڪاتی حتی چادر نپوشیم اما این خود ما هستیم ڪه انتخاب میڪنیم اون ارثیه رو سَرمون ڪنیم یا نه ، همون ارثیه ای ڪه از کوچه های ڪوفه شام ، مدینه گذشته تا رسیده به من و تو ، تا بتونیم وارث خوبی باشیم ... همتا تووخودت باید تصمیم بگیری ڪه میتونی چادری باشی یا نه ، حتی خدا هم گفته تو سورهٔ نور آیات ۳۰و ۳۱ ڪه من الان خلاصه بهت میگم تذڪر به مردان در زمینه رعایت پاڪدامنی و پرهیز از نگاه حرام ، تذڪر به به زنان در زمینه رعایت پاڪدامنی و پرهیز از نگاه حرام .نهی زنان از آشڪار ڪردن زینت ها و.... یا اینڪه در سورهٔ احزاب آیهٔ ۵۹‌هم اومده ڪه : . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
📖 دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم ... خنده اش گرفت ...!!! زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن - مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ... با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ... - ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ... کلید رو گذاشت روی میز ... - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...! از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ... همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ... و خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم. در کنار تاوان گناهم یه امتحان ازم گرفت... یه امتحان خیلی سخت....! اشک توی چشم هام جمع شده بود ... ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ... خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند .. من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ... تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ... شناخت شخصیت ها ... منش ها و رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد: - چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه..؟ و بیشترین سوال ها رو هم تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ... من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...! مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ... و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ... اما دیدن همین رفتارها و تفکرها کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد: تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن امروز ازش فاصله می گرفتن و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد کم کم داشت من رو طرد می کرد ... حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ... رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیبم نمی شد ... به مهمانی خـدا وارد شدم!!! 📚 ┄┄┅┄ ✶✶★ بوی پلاک ★✶✶┄┅┄┄
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ . -نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟! . . -چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون. . سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش . دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم . خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید . شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم . اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد . . بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانه جان پاشو بریم حسینیه . -چرا؟! نشستیم دیگه حالا . -زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی. . -باشه پس بریم فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه . -سمانه؟! . -جانم؟؟ . -منم میتونم بیام تو جلسه؟؟ . متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره . . -اوهوم...باشه . جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟! . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه . . -پی ام دادم ولی جواب ندادی . -حوصله چک کردن ندارم . -چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟! . -سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین . -مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن . -نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم . - بی مزه حالا چه خبراخوش میگذره . - بد نیست جای شما خالی . - راستی ریحانه . - چی؟! . - پسره هست قد بلنده تو کلاسمون . - کدوم؟! . - احسان دیگه.باباش کارخونه داره . ...