✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وششم: شب آخر
سفر فوق العاده ما تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت
کردیم ...
شلمچه، چزابه، طلائیه ، کوشک و ...
هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق
داشت ...
فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ...
هر چی آقا مهدی اصرار کرد ، اجازه ندادن
بریم جلو، جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده اجازه نداشتیم جلوتر
بریم ...
شب آخر ، پادگان حمید ...
خوابم نمی برد بلند شدم و اومدم بیرون سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم
برای دو کوهه تنگ شده بود ...
خاک دو کوهه از من دل برده بود
توی حال و هوای
خودم بودم.
غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم
- تو هم خوابت نمی بره ؟ بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ، مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم
برای دو کوهه تنگ شده.
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد.
ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید به زحمت نیم رخش رو می دیدم
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم سفر فوق العاده ای بود و دارم
دست پر می گردم اما دله دیگه چشم انتظار دیدن اون خاک بود
حالا هم که
فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
#ادامه_دارد...