✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_ونهم: پس یا پیش؟
من و آقا رسول دو تایی زدیم زیر خنده آقا مهدی هم دست بردار نبود پشت سر
هم شوخی می کرد ...
هر چی ما می گفتیم در جا یه جواب طنز می داد
ولی رنگ
از روی صادق پریده بود ، هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم اون بیشتر جا می زد.
آخر صداش در اومد ...
ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت حتی از قسمت های تفحص شده
به خاطر حرکت خاک چند بار مین در اومده اینجاها که دیگه ...
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود از توی آینه بهش نگاهی انداخت
...
ـ نترس بابا هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده دست عراق
نیوفتاده که مین گذاری کنن منطقه آلوده نیست.
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش اومد درستش کنه اما بدتر ...
ـ پدرت راست میگه اینجاها خطر نداره
فقط بعد از این همه سال قیافه منطقه
خیلی عوض شده تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ...
با شنیدن کلمه گم شدن دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت ...
پرنده پر نمی زد تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده ...
هر چند حق داشت نگران بشه دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به
خودمون اومدیم که دیر شده بود ...
آقا مهدی پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ...
اما فایده ای نداشت ...
نماز رو که خوندیم سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت
برسیم هوا تاریک شد ...
تاریک تاریک
وسط بیابان
با جاده های خاکی ...
که
معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ...
چند متر که رفتیم زد روی ترمز
ـ دیگه هیچی دیده نمیشه جاده خاکیه ...
اگر تا الان کامل گم نشده باشیم جلوتر
بریم معلوم نیست چی میشه باید صبر کنیم هوا روشن بشه ...
شب
وسط بیابان
راه پس و پیشی نبود ...
#ادامه_دارد...