.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتاد_چهار
.
دسته گل هاے نرگس را روے سنگ قبر گذاشتم و آهی ڪشیدم ...
هوا خیلی سرد بود و سوز بدی هم داشت ...
تو این هوای دے ماهـے نمیشد بچه هارو بیرون اورد ...برای همین ریحانه و حنا رو پیش مامان گذاشتم و با ڪلی سفارش اومدم بهشت زهرا تا از امیر سر بزنم ...
دستی به سنگ قبر ڪشیدم و خم شدم و آرام بوسیدم ...
_سلام امیر آقا میبینم ڪه امروزم تنها نبودے ... حسودیم میشه بهت ...
خندیدم : یادمه میگفتی امام علی میگفته حسد بزرگترین دام شیطان است ...
الان که فکر میکنم حسودیم نمیشه .
امروز ریحانه خیلی گریه کرد بیاد اینجا اما هانا سرگرمش ڪرد جالب اینجاست هانا امروز دنبال ریحانه بود و میگفته باید به من بگی خاله ...
آهـی ڪشیدم : حنا خیلی شبیه تو شده جفتشون یادگاری هاے تواند .
میگم خوش میگذره یه مدتیِ سراغی از ما نمیگیریاااا .
شیشه گلاب را برداشتم و ڪمی روے سنگ قبر ریختم و ڪنار مزارش نشستم و زیارت عاشورا خواندم ..
دختر جوانی همراه پسرڪی به سمت مزار امیر آمد .
دخترڪ نگاهی به من انداخت ..
دسته گل یاس را روے مزارش گذاشتند و نگاهے به عکس امیر انداختند و آهی ڪشیدند .
لبخندے زدم و ڪمی چادرم را تڪان دادم .
از جایم بلند شدم .
هنوز چند قدمی برنداشته بودم ڪه صداے ظریفی بلند شد : ببخشید خانم !؟
برگشتم : بعله؟
دو قدم نزدیک شد : شما نسبتی با شهید دارید؟
لبخندی زدم : بله؟
_میشه بپرسم چه نسبتی دارید ؟!
_همسرشونم .
ڪمی شوڪه شد و نگاهی به پسر انداخت .
سوالی نگاهش ڪردم : چطور ؟
به خودش آمد : وااای خیلی خوشحالم میبینمتون ... فکر نمیکردم از بستگانشونو اینجا ببینم .
_چیزی شده؟
لبخندی زد : خدا رحمتشون ڪنه چه بزرگ مردے بودن خدا خیرشون بدههه ...
لبخندی زدم ڪنجڪاو بودم ببینم از ڪجا امیر رو میشناسن .
_شما میشناسید؟
_نه ...
ابرویم را بالا دادم که ادامه داد : قضیش طول و درازه .
_خوشحال میشم بشنوم .
لبخند مهربانی زد .
روی صندلی نشستم .
پسر ڪنار مزار امیر نشست و دختر هم ڪنار من ...
_راستش من از اصفهان اومده بودم اینجا برای تحصیلم من از یه خانواده ے تحصیل ڪرده ام پدرم توے دبی فعالیت میڪنه ... دانشگاه دولتی تهران قبول شدم و اومدم اینجا یه مدتی خونهے اقوام بودم و بعدش پدرم برام خونه مجردے گرفت ..
وارد دانشگاه شدم یه مدتی زیاد با ڪسی گرم نمیگرفتم تا اینکه محسن بعد از چند ماه پیشنهاد ازدواج داد منم خب یه چندباری جزوه بهش داده بودم و... شناخت ڪمی ازش داشتم ...
این موضوع رو با خانواده هامون در میان گذاشتیم اما پدر من بعر از تحقیق متوجه شد که محسن و خانوادش وضع مالی خوبی ندارن مخالفت ڪرد ... خیلی ناراحت شدم تا چند روز حتی دانشگاه هم نرفتم ...
تا اینکه دیگه دل و به دریا زدم باید با محسن حرف میزدم .
منتظر موندم کلاسش تموم بشه و رفتم داخل ڪلاسش تنها بودیم ...
بهش گفتم من تورو دوست دارم نمیخوام از دستت بدم ولی انگار باید بین تو و پدرم یه نفر رو انتخاب کنم ...
محسن خیلی ناراحت شد خواست از کلاس بره بیرون من من دستشو گرفتم ـ.
خیلی عصبی شد و ...
استاد ارسلانی اومد داخل نگاهی به من انداخت و به محسن ..
فکر کردیم الان میخواد داد بزنه وحراست و خبر ڪنه ...
زبونامون بند اومده بود ..
بر خلاف چیزی که فکرشو میکردیم لبخند زد و پرسید : میخواید باهم ازدواج ڪنید؟؟
فقط سر هامونو تکون میدادیم ڪه ازمون خواست آدرس خونه هامون زو بدیم .
مجبوری دادیم خیلی میترسیدم التماس ڪردم استاد تروخدا من پدرو مادرم خیلی حساسن جان هر کی دوست دارید اینکارو نکنید ...
از کلاس رفت بیرون تا چند روز خبری ازشون نبود تا اینکه پدرم زنگ زد و گفت موافقم به این ازدواج و کل خرجاروهم خودم میدم .
دیگه بابا که رضایت داد ماباهم ازدواج ڪردیم ..
خیلی برام سوال بود استاد چیکار ڪرده برای همین از پدرم پرسیدم گفت اومد اصفهان خیلی بامن حرف زد ازشون حلالیت بگیر من سیلی زدم بهش ..
اما اون محترمانه ازم خواهش ڪرد که نزارم دوتا جووون کارای ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@BOYE_PELAK
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→