.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهلم_دوم
.
بعد از دوتا کلاس دیگرم ؛ تو محوطه دانشگاه منتظرم موندم تا امیر هم بیاد ...
بعد از دو ثانیه با عجله از پله ها پایین آمد و نزدیکم شد پیش دستی ڪردم : سلام خسته نباشید استاد.
لبخندی زد از آنهایی ڪه لبخند به لبت می آورد از آنهایی ڪه به شیرینی باقلوا قزوین است ...
از آنهایی ڪه بوے یاس میدهـد ...
_درمونده نباشی بانـو .
دستم را گرفت به سمت پارڪینگ رفتیم سوار ماشین ڪه شدم برگشت و نگاهم ڪرد : وااااییی چقدر سخت بود.
_چی سخت بود؟
ماشین را روشن ڪرد : دورے از تو .
پشت چشمی نازڪ ڪردم : پس چی فڪر ڪردے آقـــا.
خندید : از دست تو همتاااا .
•••
روزها پشت هم میگذشت و بهار جایش را به تابستان داده بود تقریبا دوماهی از عقدمون میگذشت و من هر لحظه بیشتر دلبستهے امیر می شدم ....
_مامان اینارو ڪجا بزارم .
خاله لیلا نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت بزار همونجا برو ببین این امیر بلند شده از خواب بچم خیلی خسته بود میگفت امروز از،بس حرف زدم فڪم درد میڪنه .
_چشم الان میرم .
به سمت اتاقش رفتم و تقه ای به در زدم با صدای بفرمایید امیر وارد اتاق شدم .
_سلام آقای خوابالو ....
از روی تختش بلند شد : سلام خانوم زرنگ از این طرفا ؟؟ چه عجب شما دلت برای ما تنگ شد ..
به سمتش رفتم دستش را دور بازوام حلقه ڪرد و موهایم را بوسید .
_باشه امیر آقا حالا تیڪه میندازی ...
خندید : نه بابا چه تیڪه اے ؛ ما ڪه هر روز خونہشماییم این دو روزم نیومدم چـون معذبم ....
سرم دا نزدیڪ صورتش گرفتم : چرا معذبی؟
دستی به موهایم ڪشید : شاید خانوادت بخوان استراحت کنن و راحت باشن من ڪه نمیتونم هر روز اونجا باشـم .
قصد ڪردم جواب بدهم ڪه در اتاق باز شد و اسما در چارچوب در نمایان شد : به به دو زوج عاشق رو ببین چه خلوتم ڪردن همتا خانوم شما ڪه قصد ازدواج نداشتی !
_علیڪ سلام اسما خانم خودت داری میگی خلوت پس شما یاد بگیر همیشه هر ڪجا ڪه هستید در بزنید ... بعدم اینڪه همتا نظرش عوض شده مگـه میشه جواب منفی به این آقای عاشق بده؟!
_سلام علیڪم حالا یه بار در نزدم حرف شما صحیح مامان جان فرمودند تشریف بیارید ڪه بابا اومده شامم حاضره .
از اتاق خارج شد از جایم بلند شدم : بریم ؟
سری تڪان داد از اتاق خارج شدیم تقریبا با باباے امیر راحت بودم.
به سمت آشپزخانه رفتیم مشغول شستن دست هایش بود ڪه بلند سلام ڪردیم .
برگشت و با لبخند نگاهمان ڪرد و جواب سلام امیر را داد به سمت من آمد : سلام به روی ماهت خیلی خوش اومدی همتا جان .
بلافاصله بعد از حرفش پیشانی ام را بوسید قصد کردم دستش را ببوسم ڪه عقب ڪشید .
پشت میز نشستم امیر برایم برنج ڪشید.
_راستش همتا جان دیروز امیر با ما صحبت ڪرده ڪه دیگه ڪم ڪم عروسی بگیریم و شما هم برید سر خونه زندگیتون با خانواده صحبت ڪردم گفتن هر چی ڪه همتا بگه نظرت چیه بابا؟
جرعه اے آب خوردم : هر جور ڪه بابا گفته و شما صلاح میدونید .
لبخندی زد : مبارڪه پـــس .
_امیر جان مادر توام از فردا با همتا بیوفتین دنبال ڪارای عروسی ..
_به چشم مامان جان .
بعد از خوردن شام ڪمڪ اسما و مامان ڪردم ...
به اتاق امیر رفتم تا حاضر بشم .
با دیدن صحـنه روبه رویم شوڪم زد گلهارو پر پر ڪرده بود روے زمین و روی میزش یه جعبه مانند بود .
به سمتش رفتم و جعبه را باز ڪردم یه انگـشتر عقیق ڪه رویش یا زهرا حڪ شده بود دستم ڪردم .
در اتاق باز شد و امیر به سمتم آمد : مبارڪه خوش اومد از سوپرایزم؟؟.
_وای امیر خیلی قشنگههه مرسی واقعا سوپرایز شدم .
دستم را گرفت و بوسید : دوست دارم ملڪهےقلبم ...
_من بیشتر آقـــا.
وسایلم رو جمع ڪردم و از همه حداحافظی ڪردم .
روبه روی خونه نگه داشت از ماشین پیاده شدم :،شب خیلی خوبی بود خیلی خوش گذشت بهم شبت بخیر یاعلی .
_ز حد بگذشت مشتاقے و صبر اندر غمٺ یارا
به وصل خود دوایے ڪن دل دیوانہ ما را
شبت خوش یاعلی.
وارد خانه شدم و بعو از عوض ڪردن لباس هایم دراز ڪشیدم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→