.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهلم_یڪم
.
با نوازش های دست ڪسی چشمانم را باز ڪردم با دیدن امیر برق گرفته از جا بلند شدم : توواینجا چیڪار میڪنی .
لبخندی زد : یادمه قبلنا سلام میڪردی علیڪ سلام دلتنگ بودم اومدم شمارو ببینم .
ڪمی خودم رو جمع ڪردم ڪه نزدیڪم شد : ڪار بدے ڪردم اومدم ؟!
لب زدم : نه فقط یه زره شوڪه شدم و خجالت ڪشیدم .
خندید : آخه دختر خوب من نامزدتم خجالت نداره ڪه .
_بله بله ، مگه امروز ڪلاس ندارے؟!
دستی به موهایم ڪشید : اومدم باهم بریم ڪلاس دیگه از الان بهت بگم اونجا من استادم اینجام شوهرتم باید به حرفام گوش بدی ...
همانطور ڪه بلند میشدم گفتم : به همیم خیال باش استاددد ...
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم ..
_خجالت نمیڪشه یه یالله نمیگه نمیاد توو ایش ...
از حرف هانا خنده ام گرفت به سمتش رفتم : علیڪ سلام چی میگی زیر لب آتیش پاره !
_سلام اولا اسمم هاناست نه آتیش پاره دوما هیچی ...
گونه اش را بوسیدم .
وارد آشپزخانه ڪه شدم امیر و مامان مشغول صحبت بودن موهایم را با گیره اے ڪه روی میز بستم و پشت میز نشستم صبحانه رو ڪه خوردم بعد از حاضر شدن به طرف دانشگاه راه افتادیم .
یڪ هفته ای از عقدمون میگذشت و تقریبا اخلاق امیر دستم اومده بود ...
با هر حرفش میدونستم ڪلمه بعدیش چیه ...
داخل پارڪینگ ماشین رو پارڪ ڪرد .
اڪثر دانشجو ها میدونستن ما ازدواج ڪردیم روز اول ڪه باهم اومدیم بعضیا تعجب ڪرده بودند و بعضیا هم تبریڪ میگفتن ...
_خب دیگه همتا موفق باشی بعد از ڪلاستم صبر میڪنی خودم بیام برسونمت..
_ای به چشم حاج آقا .
_خیلی خب دیگه ڪمتر دلبرے ڪن الان برم تو ڪلاس باید آب قند برام بیارن ...
ریز خندیدم .
داخل راهرو دانشگاه از هم جدا شدیم وارد ڪلاسم ڪه شدم همه ے بچه ها سوت ڪشیدند اون هایی هم ڪه نمیدونستند و تازه فهمیده بودن هم بهم تبریڪ میگقتن و آرزوی خوشبختی میڪردند .
گیسو به سمتم آمد : مبارڪ باشه خانم خانما حالا مراسم میگیری مارو دعوت نمیڪنی ؟؟
_یهویی شد باور ڪن .
مشتی به بازویم زد : اره جونه خودت من نمیدونم یا باید به من شام بدی یا ڪه میرم به همه میگم همتا قراره برای ڪل دانشگاه شیرینی بیاره توام ندی از آقاتون میگیریم .
خندیدم : نه نه خودم شام دعوتت میڪنم گیسو نری به استاد ارسلانی بگی .
_چه استادی هم میڪنه ...
استاد کارد ڪلاس شد گیسو سر جایش برگشت .
ڪلاسورم را باز ڪردم ....
با مداد فقط مینوشتم امیر امیر ...
باز هم با این فاصله دلتنگش شده بودم تو این یه هفته انقدری خودشو تو دلم جا ڪرده بود ڪه نمیشد دلبستش نشد ...
گیسو نزدیڪم شد : میبینم ڪه یار ڪار خودش را ڪرده ؟
لبخندی زدم :تو رو چه به این حرفا!
_روا بود ڪه چنین بیحساب دل ببری
مڪن ڪه مظلمه خلق را جزایے هست.
یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم : نه بابا توام .
آهی ڪشید : اره منم ؛ نڪن اینڪاراتو اینجا جاے این ڪارا نیست ماهم یه روزے عاشق شدیم فقط عشق ما عشقش واقعے نبود ...
لبخند غمگینی زدم : به چَشم سلطان .
برگشت و سر جایش نشست .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→