eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
240 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . یڪ هفته اے رو درگیر ڪارای عروسی بودیم و همه چیزم حاضر شده بود . امیر لباس خودش و من رو گرفته بود . _خب حالا بلندشو خودتو ببین ؛ آرام از روی صندلی بلند شدم و روبه روے آیینه ایستادم ... موهایم را مدل خاصی بافته و روی شانه ام انداخته بود . _ممنونم هلیا جان خیلی قشنگه . اسما به سمتم آمد : خیلی تغییر ڪرده هاااا . لبخندی زدم و به سمت اتاقی رفتم تا لباسم رو بپوشم . بعد از پوشیدن لباس از اتاق بیرون آمدم و لبخندے زدم : چطوره ؟ خاله لیلا به سمتم آمد : وااای هزار الله اڪبر چشم نخورے مادر . _ممنونم مامان . هانا دورم چرخید : آجی منم عروس میشم ؟ قصد ڪردم جوابش را بدهم ڪه اسما گفت : اووو ڪو تا تو عروس بشی فسقل . _عههه نخیرم مامانم همیشه بعدداز نماز میگه ان شاءالله بچه هام خوشبخت بشن یعنی یه روزیم یڪی مثل عمو امیر میاد منو میگیره با خودش میبره اون دنیا . بلافاصله بعد از حرف هانا ڪل سالن زد زیر خنده .... صدای زنگ بلند شد بعدشم صدای دخترڪ جوانی ڪه شاگرد آرایشگر بود : عروس خانوم تشریف بیارن آقا داماد منتظرشونن . سرم را پایین انداختم استرس داشتم با دیدن من عڪس العمل امیر چیه ؟ اسما دستش را پشت ڪمرم گذاشت : برو . به سمت پله ها رفتم لباس عروسم را بلند ڪردم تا زمین نخورم . یڪی یڪی پله هارو پایین می آمدم با دیدن امیر ڪه مشغول ور رفتن با دسته گل بود دلم برایش رفت ڪت و شلوار مشڪی رنگ به تنش نشسته بود و چهرشو مردانه تر ڪرده بود . نزدیڪ شدم سرش را بلند ڪرد چشمانش برق زد و چند دقیقه ای بهم زل زد یڪ قدم عقب میرفت و یڪ قدم جلو می آمد لبخندی زدم ڪه دستم را گرفت : وااااای ... چشمانش پر اشڪ شد : ڪلمه ای پیدا نمیڪنم ڪه وصف حالم باشه . دستم را محڪم گرفت و با لبخند به من خیره شد : به چرخ .. یڪ دور چرخیدم . _یه بار دیگه ؟ دوبار چرخیدم و با خنده گفتم : امیر سر گیجه گرفتم ... نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید . خجالت زده سرم را پایین انداختم ڪه دستش را روی قلبش گذاشت : جانم بسوختے و به دل دوست دارمـت لبم را به دندان گرفتم ... دستم را فشار داد .. شب به یاد ماندنی بود ڪنار تو براے من از آن شب هاے فراموش نشدنے ... بمان تا ابد براے من . به نام من ... تا گویم از عشق تو لبریزم ... ••• روبه روے آیینه می ایستم و موهای بلندم را از بالا می بندم . رژلب رو برمیدارم و ڪمی به لبانم میزنم . نگاهی به خود در آیینه می اندازم : اگر امیر منو نداشت یه چیزی تو زندگیش ڪم داشت . از حرفم خنده ام میگیرد با صدای باز شدن در خانه به سمت پذیرایی میروم و پر انرژے میگویم : سلام خسته نباشی آقا . برمیگردد با دیدن من لبخندے مهمان لبانش میشود به سمتش می روم نگاهم میڪند دو قدم جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد : الان ڪه بانومو میبینم دیگه خسته نیستم . میخندم : برو لباساتو عوض ڪن بیا شام حاضره . وارد آشپزخانه میشوم و میز شام رو میچینم . _به به چه ڪردی بانو . _امیدوارم طعمش مثل بوش خوشمزه شده باشه . پشت میز نشست و قاشق را برداشت و داخل خورشت ڪرد و خورد : عالیه عزیزم . پشت میز نشستم و قاشقم را برداشتم و داخل خورشت ڪردم و خوردم : ڪجای این عالیه امیر این ڪه همش آبهههه ... _نخیر آقاتون میگه عالیه بگو چشم . _امیر نخور بزار برم نون پنیر بیارم . قصد ڪردم از جام بلند بشم ڪه دستم رو گرفت بشین . نشستم از پشت میز بلند شد و در خانه را باز ڪرد ڪنجڪاو نگاهش ڪردم بعد از چند دقیقه با چند تا ظرف غذا برگشت . به سمتم آمد و غذا هارو روی میز گذاشت : من ڪه غذای تورو میخورم اما شنیدم ڪه اولین غذا رو خود خانما نمیخورن برای همین برای شما غذای بیرون گرفتم خودمم غذای خانوممو میخورم . خندیدم : الحق ڪه دیوانهههه ای. _دیوونم؛ دیوانه‌ے‌زلف نگاهت دیگر بانو . _امیر جان همتا اون غذارو نخور . اخمی ڪرد : جانتو قسم نخور بعدشم میخورم . شانه ای بالا انداختم : هر چی شد پای خودت . خندید : میترسی بگن روز اولی دامادو فرستاد اون دنیا . _نخیرم اصلا بخور . تا آخر غذارو خورد من مونده بودم چجوری اون برنج سفت و با این خورشت آبڪی خورده . _همتا خانوم دستت درد نڪنه ... _خوبی؟ لبخندی زد : میشود با تو بود خوب نبود . خندیدم . _همتا جان من یه زره خستم برم بخوابم ؟ سری تڪان دادم : حتما عزیزم . شب بخیرے گفت و به اتاق مشترڪمان رفت بعد از شستن ظرف ها به سمت اتاق رفتم نگاهی به امیر انداختم پتو رو روش ڪشیدم و خوابیدم . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→