#رفیق_خوشبخت_ما
#پارت_چهل
●حق انگشتر را ادا کنید
گفتم: 《حاج قاسم می شود انگشترتان را به من بدهید؟》ایشان سرشان را پایین انداختند و لبخند زدند. دوباره گفتم: 《می شود
انگشترتان را به من بدهید؟》پرسیدند: 《از کدام شهر آمدی؟》من هم خودم را معرفی کردم و گفتم: 《از مشهد آمده ام.》 ایشان
انگشترش را درآورد و بــه مــن داد و گفت: 《انگشترم را بــه تو می دهم؛ اما باید حق آن را ادا کنی!》
زینب دختر شهید محرابی میگوید: 《از ایــن حــرف متعجب شدم، از ایشان پرسیدم: حاج قاسم یعنی چه که حق انگشتر را ادا کنم؟》 خندید و گفت: 《یعنی باید هر بار که به حرم امام رضا(ع)رفتی، بــرای شهادتم دعا کنی.》 یک باره دلم لرزید بی اختیار دستم را
به سمتشان دراز کردم و گفتم: 《انگشتر را نمی خواهمشما باید باشید، شما محور مقاومتید، بازوی آقا هستید، صد نفر
مثل من و بچه های شهدا شهید بشویم، هیچ اتفاقی نمی افتد؛ اما شما باید باشید.》